
کتاب لیلی ۱۰۰۳
معرفی کتاب لیلی ۱۰۰۳
کتاب لیلی ۱۰۰۳ نوشتهٔ زینب امامی نیا است. انتشارات حماسه یاران این رمان با حالوهوای روزهای مبارزات انقلابی و مبارزه علیه ساواک را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب لیلی ۱۰۰۳
کتاب لیلی ۱۰۰۳ که در ۳ فصل نوشته شده، کوشیده است تاریخ انقلاب ۱۳۵۷ در ایران را از زبان شاهدان عینی روایت کند؛ شاهدانی که در دل ماجراهای گوناگون بودهاند و قرارگرفتن آنها در این مسیر تلخی و شیرینی بسیاری را به همراه داشته است. این رمان، روایتگرِ روزگار زنی است که رژیم پهلوی، زخمهای التیامنیافتنی بر تن زندگی او نشانده است؛ روایتی از روزهای تلخ و دردناک فروردین و خرداد سال ۱۳۴۲. در این رمان از زنانی روایت شده است که دستدردست هم جان دهها نفر از مردان و زنانی را که قرار است در دام ساواک گرفتار شوند، نجات میدهند و به آغوش خانواده برمیگردانند.
خواندن کتاب لیلی ۱۰۰۳ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب لیلی ۱۰۰۳
«حالا مسافرهای زینبسادات چهارتا شده بودند. دنبال کدام باید میگشت؟ کجا باید میرفت؟ چرا یکییکی او را ترک میکردند؟ چرا دیگر نمیتوانست صبحها که چشمهایش را باز میکند، سمفونی کلاغها را بشنود؟ چرا دیگر نمیتواند کلاغی را ببیند؟ چرا بهجای خبرهای خوش، خبرهایی به او میرسد که اگر جانش را میگرفتند راحتتر بود؟ فاطمه با بقیه فرق داشت. پارهای از جگرش بود. تمام امید و زندگیاش بود. اگر او هم میرفت، زینبسادات ثانیهای طاقت نمیآورد. خیلی وقت بود، یادش رفته بود که خوشبختی چه رنگی دارد؛ از وقتی از بغل مادرش جدا شده بود تا به الان که فاطمه رفته بود و زینب حال خودش را نمیفهمید. گاهی وقتها در فکر و خیالش همه را دورهم جمع میکرد. با همه حرف میزد و گله و شکایت میکرد که چرا با او این معامله را میکنند؟ بیشتر از همه از پدر گله داشت که او را از مادرش جدا کرده بود. هربار از عمونقی علتش را میپرسید، پیرمرد جز آهکشیدن و سکوت چیزی تحویلش نمیداد. پدرش قول داده بود که کنار سقاخانهٔ صحن اسماعیلطلا منتظرش خواهد بود. زینب بار آخری که به مشهد رفته بود، به تمام خادمهای صحن اسماعیلطلا سپرده بود که اگر سیدی را دیدند که دنبال لیلیاش میگردد، آدرس لیلی را به سید بدهند. لیلی یقین داشت پدرش را کنار سقاخانه پیدا خواهد کرد.
ترس، خستگی، تنهایی و غربت از پا درش آورده بود. چشمانش را بست. چیزی نمانده بود که روی زمین بیفتد. دستش را به دستگیرهٔ در گرفت. مهین و بقیه بهسرعت بهسمت زینب دویدند. زینب به نشانهٔ سکوت دست روی بینیاش گذاشت و از همه خواست که ساکت باشند. صدای قدمهایی از دور شنیده میشد که به خانه نزدیک و نزدیکتر میشد. جلوی در که رسید، نفس در سینهٔ همه حبس شد. حوا چشمانش را بست و دست روی قلبش گذاشت. مهین مچ اعظم را گرفته بود و فشار میداد. اشک در چشمان منیره حلقه زد. چیزی نمانده بود که همه از ترس قالب تهی کنند که صدای قدمها، آهسته از خانه دور شد و همه نفس راحتی کشیدند. مهین با اشارهٔ دست همه را دور خود جمع کرد؛ اما زینب بیقرار بود و نمیتوانست یک گوشه آرام بگیرد. دائما اینطرف و آنطرف میرفت. کمکم نگرانی زینب به همه سرایت کرده بود. همه دور مهین جمع شدند. زینب بار دیگر در را باز کرد و سرش را بیرون برد. کوچه آرام بود و هیچ اثری از جنبندهای دیده نمیشد. زینب چادرش را درست کرد و از خانه بیرون رفت. اعظم بهسرعت دوید تا مانع رفتن زینب شود؛ اما زینب در تاریکی دیوارهای کوچه گم شد. اعظم با رنگی پریده به خانه برگشت و در را آهسته بست و رو به حوا و مهین کرد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه