کتاب نایریکا؛ جلد دوم
معرفی کتاب نایریکا؛ جلد دوم
کتاب نایریکا؛ جلد دوم نوشتهٔ آروشا دهقان است. این کتاب را انتشارات یمام منتشر کرده است. این کتاب روایت عشق و شجاعت و مبارزه است.
درباره کتاب نایریکا؛ جلد دوم
این کتاب داستان زندگی دختری به نام نایریکا است. پدر نایریکا مهراد شاهزاده سرزمین همسایه ایران توران است. همهچیز از زندگی مهراد در دربار پادشاهی آغاز میشود. او فرزند شاه است و پادشاه از او میخواهد مانند تمام مردان بزرگ تورانی با یک زن از نژاد خودش ازدواج کند، او میپذیرد اما هرگز از این ازدواج راضی نیست. در یکی از روزهای گذرش در بازار متوجه دختری زیبا و شجاع میشود. میترا دختر یک تاجر ایرانی است که به برای کار به توران آمدهاند.
مهراد همراه جانشین پادشاه ایران، داریوش، میشود اما پنج سال بعد به جرم کشتن شاهبانو، خیانت و تلاش برای کشتن شاه ایران به دار آویخته میشود. همسر او هم در آتشسوزی میمیرد و اکنون نایریکا باید راهی برای زندهماندن و گرفتن انتقام پدر و مادرش پیدا کند اول به توران میرود اما بهدلیل ایرانی بودن مادرش از آنجا رانده میشود و باید از پس سرنوشت سختی بربیاید.
نایریکا، رمانی است عاشقانه که در دل تاریخ و در فضای ایران هزارهٔ اول پیش از میلاد مسیح روایت میشود.
خواندن کتاب نایریکا؛ جلد دوم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای اسطورهای پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نایریکا؛ جلد اول
آرتادخت در را گشود و کارگری را به آشپرخانه فرستاد. پرنیان با کوزهٔ آب و تشت مسی درون اتاق آمد و شاهپور را در شستن دستهایش یاری کرد. دیری نکشید که خوراکهای گوناگون بر میز چیده شد و زن و مرد جوان سرگرم خوردن شدند. سخنی میانشان درنگرفت اما آرتادخت از چهرهٔ همسرش میخواند که آن شب سرحالتر از دیگر شبهاست.
هنگامی که شام را برچیدند، جامهٔ کوتاه و بدون آستین خواب را پوشید. روی تخت نشست و دست بر شکمش کشید. نازش را در صدایش ریخت و گفت:
«شما که اینجا هستید بیشتر تکان میخورد.»
داریوش شگفتزده به همسرش نگریست. لبخند زد و پرسید:
«کودکی که هنوز زاده نشده است چگونه میداند که من اینجا هستم یا نه؟»
«بانو پرین میگوید بچه از درون شکم هم میتواند صداهای پیرامونش را بشنود.»
«به گمانم پرین پیر شده است. هذیان میگوید.»
«اگر صدای شما را هم نشنود، شادی و آرامش من را که حس میکند.»
«هنگامی که من اینجا هستم شما شادتر هستید؟»
«بله شاهزادهٔ من. هم شادترم و هم آرامش بیشتری دارم.»
درنگی کرد و افزود:
«البته فرزندمان از شادی سر از پا نمیشناسد و پیوسته... آخ.»
«چه شد؟»
از نگاه کردن به چشما نگران همسرش لبخندی بر لبش جان گرفت. از جای برخاست. روی صندلی کنار داریوش نشست و دست او را روی شکمش گذاشت.
«نگاه کنید همسرم. ببینید چه جنب و جوشی دارد.»
داریوش چند بار دستش را روی شکم بانویش جابهجا کرد تا تکانهای کودکشان را بهتر حس کند. لبخند خرسندی و شادی بر لبانش نقش بسته بود. به آرتادخت نگریست و گفت:
«از این تکانها آزرده نمیشوی؟»
«دوستشان دارم. تکان که میخورد، دلاستوار میشوم که تندرست است.»
سرش را به زیر انداخت و آهسته افزود:
«امیدوارم پسر باشد و شما را خرسند کند.»
«اینگونه سخن نگو. مگر نمیگویی که میشنود؟ دوست ندارم دخترم از شنیدن چنین سخنی آزرده شود. چه دختر باشد و چه پسر، من خرسند خواهم بود.»
«اما شما به جانشین نیاز دارید.»
خود من هنوز جانشین هستم آرتادخت. جانشین میخواهم چه کار؟»
«درباریان این را از شما میخواهند. من نمیخواهم هیچ کس، حتی اندکی، از شما ناامید شود.»
«مگر میتوانند ناامید شوند؟ بگذار بخواهند این بچه که تنها فرزند من نخواهد بود.»
لبخند بر لب بانوی جوان نشست. نگاه پر مهرش را به داریوش دوخت و گفت:
«سپاسگزارم سرورم. سپاسگزارم که هستید و با سخنانتان آرامم میکنید.»
کمی جابهجا شد. دستانش را دور کمر همسرش حلقه کرد و سر بر سینهاش گذاشت. میدانست که داریوش هنوز هم به نایریکا میاندیشد. بارها شنیده بود که در میان خوابهای آشفته و ناآرامش نام او را فریاد میزند. دلش میخواست آنقدر خوب و دلخواه باشد که همسرش سرانجام دختر مهرداد را از یاد ببرد. بیشتر از یک سال کوشیده و بود و تنها چند ماه بود که داریوش بیش از یک همسر سیاسی به اونزدیک میشد. در کنارش مینشست، میخندید و شوخی میکرد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۰۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۰۴ صفحه