کتاب خانه ای در انتهای تاریکی
معرفی کتاب خانه ای در انتهای تاریکی
کتاب خانه ای در انتهای تاریکی نوشته رحمان زارع است. این کتاب را نشر داستان منتشر کرده است.
درباره کتاب خانه ای در انتهای تاریکی
این کتاب اولین اثر داستانی شاعر و نویسنده جوان شیرازی، رحمان زارع است. داستان کتاب برگرفته از یک واقعیت است که در محلهای در جنوب شیراز اتفاق میافتد. شخصیتهای داستان سگها و آدمها هستند که در تقابل هم روایت را پیش میبرند. کتاب از ۱۵ فصل تشکیل شده که در برخی فصلها نویسنده دنیای ذهنی سگها را در همجواری آدمها روایت میکند و برخی فصلها نیز روایت آدمها است.
داستان در یک منطقه پر از سگ آغاز میشود، جایی که گروهی از سگها با هم زندگی میکنند و نسبت به هم احساسات متفاوتی دارند، بعضی تازه بچهدار شدهاند و بعضی از هم خوششان میآید. روایت داستان دقیق و جذاب است و زمانی که نویسنده از چشم سگها جهان را میبیند ما با او همراه میشویم و دنیای متفاوتی را میبینیم.
خواندن کتاب خانه ای در انتهای تاریکی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خانه ای در انتهای تاریکی
د. زن مانتو سورمهای که بر ترک او سوار بود، دو دستش را بر دور کمر و شکم مرد حلقه کرد و محکم به او چسبید. از شدت ترس سرش را به کمر مرد چسباند و چشمهایش را بست و شروع به جیغ زدن کرد. دست باد که با بیشتر شدن سرعت موتور قویتر شده بود، داشت مثل مامورهای رضاخانی به زور روسری را از سر زن میکشید. زن به این صحنه عادت داشت. بساط هر روزهاش بود. با جیغ زدن خودش را تسلی میداد. موتور سیکلت از میان گلهٔ سگها که پارس کنان به طرفش هجوم آورده بودند در حال عبور بود که سگ زرد برای لحظهای به پای راست مرد رسید؛ اما قبل از اینکه سگ بتواند کاری بکند و پس از چند روز لقمهای برای ناهار به دست آورد، مرد با همان پا ضربهای به صورت سگ زد، سگ زرد غلطی خورد و به میان خارها افتاد. یک لحظه تعادل موتور از دست مرد خارج شد. موتور به سمت چپ خم شد و نزدیک بود که مرد و زن در وسط سگهای گرسنه به زمین بخورند؛ اما مرد پای چپش را به زمین زد و توانست تعادل موتور را حفظ کند. سگها ول کن نبودند، چند صد قدمی دیگر هم دنبال موتور دویند؛ اما وقتی دیدند به آنها نمیرسند، بیخیال شده و از تعقیب آنها منصرف شده برگشتند. دو تا از سگها هم که از دویدن خسته شده بودند ایستادند و رفتن موتور را با چشمهایشان تعقیب کردند. این دو سگ جوری به رفتن موتور نگاه میکردند که گویی در دل میگفتند: یه بار جستی ملخک!
نزدیک در قرمز بزرگ رسیده بودند که موتور سوار چندتایی بوق پشت سرهم زد. سگهایی که اطراف در نشسته بودند اعتنایی به آنها نکردند. یک لنگه از در قرمز باز شد. پسر نوجوانی در حالیکه موتور داشت وارد حیاط میشد به آنها سلام کرد. جوابی نشنید. در را بست. موتور وارد حیاط شده بود. زن که از ترک موتور پیاده میشد نگاهی به او انداخت. پیراهن سبز دکمه داری که خطهای مشکی عمودی داشت و شلوارگرم قرمزی که بر روی سمت بیرونی رانهایش سه خط دراز سفید کشیده شده بود و نقش پلنگی که توپی زیر پایش داشت بر ران سمت چپش دیده میشد، بر تن پسر بود. زن گفت: دوباره که این پیرهنو پوشیدی! اینو برای مدرست خریدیم. کثیفش نکن. پاره بشه دیگه نمیخرما!
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۱ صفحه