کتاب پر سوم سیمرغ
معرفی کتاب پر سوم سیمرغ
پر سوم سیمرغ مجموعه شانزده داستان کوتاه به قلم سروش سپهر است. نام کتاب برگرفته از چهارمین داستان کوتاه کتاب است. این کتاب نخستین تجربه پدیدآورش بوده و به همت نشر نفیر چاپ شده است.. این مجموعه شامل داستانهای زیر است :
شمشیر استاد میشیما
سفرهای اهل قریه
ببر و نقاش
پر سوم سیمرغ
پلک های بودی دَرمه
کتابی در آغوش باد
خاطره ی آن شب بی پایان
تصمیم بزرگ
خواب طولانی
دسته گل نرگس
یک آسمان ستاره
دیدار در انتهای جهان
جست و جوی حکیم
تلفنی از بهشت
دو کاسه چای
کاغذ بی نام
و از آنجا که زندگی یک رویاست.
خواندن کتاب پر سوم سیمرغ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقه مندان به ادبیات و دنیای داستان پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب پر سوم سیمرغ
از داستان شمشیر استاد میشیما
«آسوکا! آسوکا! پروانهها از تو سریعترند. نمیتوانی آنها را بگیری!»
«ساکت باش یوشیدا! میخواهم آن پروانهی قرمز را بگیرم و موفق میشوم بدجنس!»
یوشیدا ناگهان درد ضربهی بوکنی را بر کمر نحیفش حس کرد.
پشتش را نگاه کرد. استادش، میشیما بود.
گفت: «حواست کجاست پسر؟ وقتی سامورایی روبهروی حریفش قرار میگیرد به چه میاندیشد؟»
«به حریفش استاد!»
«نه به حریفش! نه به پروانهها و نه آسوکا!»
«پس به چه فکر میکند استاد؟»
«به هیچچیز! او خود و حریف را فراموش میکند. او فکر نمیکند. نه به خودش، نه به دشمنش و نه به شمشیر دشمنش. همگی فنون فراموش میشوند تا شمشیر در رهایی ناب، کار خودش را بکند! شمشیر و تنها شمشیر است که باید چون باد برقصد. چون باد، چون موج!»
بریده از داستان ببر و نقاش
استاد پس از شنیدن سخنان لو خندید و به وزیر نگاه کرد. پس از آن با آوایی آرام گفت: «ببرها، ببرها و ببرها! با آن چنگالهای نیرومند و تیزشان، با آروارههای مهیب و دندانهای پرقدرتشان و در فرجام، با زیبایی خیرهکنندهی زرد و نارنجی و خطوط درهم مشکی رنگی که به سان نقش خزان میماند و گویی آسمان و زمین بر بدنشان نقش زدهاند.»
بریده از داستان پر سوم سیمرغ
«اینک که از داستانهای باستان سخن گفتی، چه خوب است بپرسم آیا چیزی از داستان پر سوم سیمرغ شنیدهای؟»
بامداد شبی بهاری که باران آرامی میبارید، مهآفرید از ماهک دوست قدیمیاش چنین پرسید.
«نه! نشنیدهام. چطور؟»
«شاید باورش دشوار باشد. خود نیز مطمئن نیستم آن را درست شنیده باشم. درواقع...»
ماهک چشمانش گرد شد و پیشانی بلندش پرآژنگ.
پرسید: «مهآفرید! دوست من! چطور نمیدانی آن را شنیدهای یا نه؟»
مهآفرید از جام می خوشگوار جرعهای نوشید و گفت: «در این شب بهاری، میان بارش باران بامدادی، نقل قصه برایت ملالآور نیست؟»
بریده از داستان پلک های بودی دَرمَه
پیشخدمت با سینی پر از چای آمد. عطر سرخ چای با ترنم مرغان خوشآواز زرد و سبز، در آبی آسمان، فضای چایخانه را به نقشی بیمانند تبدیل میکرد. پیرمرد گیسوان سپیدش را لمس کرد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه