دانلود و خرید کتاب خاک پای قدمهایت مرتضی احمر
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب خاک پای قدمهایت اثر مرتضی احمر

کتاب خاک پای قدمهایت

نویسنده:مرتضی احمر
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خاک پای قدمهایت

کتاب خاک پای قدمهایت نوشته مرتضی احمر است. کتاب خاک پای قدمهایت روایتی در دوران هشت سال دفاع مقدس است که خواننده را با خود همراه می‌کند تا یکی از شهدای این جنگ تحمیلی را بهتر بشناسند. 

درباره کتاب خاک پای قدمهایت

نوشتن درباره شهدا یکی از راه‌های آشنا کردن نسل امروز با بزرگ‌مردانی است که سرنوشت ما را ساخته‌اند. این کتاب سرگذشت شهید حاج احمد کریمی فرمانده گردان حضرت معصومه (سلام الله علیها) لشکر علی بن ابی طالب (علیه السلام) قم، است. نویسنده چند ماهی با همرزمان و دوستان و خانواده محترم این شهید بزرگوار مصاحبه کرده است و  خاطرات را جمع آوری کرده است. نتیجه دو اثر از زندگی ایشان است اولی مجموعه خاطراتی با نام «آخر رفاقت» و دیگری کتاب خاک پای قدم هایت با محوریت زندگی این شهید عزیز.

کتاب خاک پای قدمهایت شما را با خود همراه می‌کند تا این شهید بزرگوار را بهتر بشناسید. 

خواندن کتاب خاک پای قدمهایت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات و خاطرات دفاع مقدس پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب خاک پای قدمهایت

عباس دوباره گرد و خاک کرده بود. نمی‌دانم کدام شیر پاک‌خورده‌ای دسته‌گل به آب داده بود. خدا حاج حمید را رحمت کند. این اخلاقش به حاج حمید رفته بود. حاجی هم وقتی می‌دید کسی وظیفه‌اش را درست انجام نداده، چنان گرد و خاک به‌پا می‌کرد که دفعه بعد کسی جرأت نداشت تو وظیفه‌اش کوتاهی کند. قدم‌هایم را تندتر برداشتم تا خودم را زودتر به در تکیه برسانم. تا خواستم وارد شوم یک جوان با موهای بلندی که از پشت بسته بود، جلوی پایم زمین خورد. دیدم حنیف و حسین، از دو طرف عباس را گرفته بودند که به پسر جوان نزدیک نشود. ولی عباس هم‌چنان داد و هوار می‌کرد.

با تعجب به عباس نگاه کردم. نمی‌دانستم جوان چه اشتباهی کرده ولی هرچه بود، عباس نباید با این عصبانیت، او را از هیئت بیرون بیندازد. به حسین و حنیف اشاره کردم که عباس را ببرند. نگاهی به جوان کردم که کنار کیسه پلاستیک‌ها روی موکت نشسته و مشغول پوشیدن کفشش بود. خم شدم و زیر بغلش را گرفتم. مهدی هم با اشاره من، دست دیگر جوان را گرفت. او را بلند کردیم و به داخل بردیم. اشک از چشمانش سرازیر بود. زیر لب گفتم: «عباس خدا به دادت برسه! خدا کنه این اشکا دامنت رو نگیره.» جوان را گوشه حسینیه بردیم. کنارش نشستم. مهدی رفت یک لیوان آب یا شربتی برایش بیاورد. گفتم:

- پسرم! من از طرف عباس ازت معذرت میخوام. تو حلال کن. 

بریده بریده گفت:

- ن...نه ... حا...ج ج ج آقا! این حرفا چیه. خواس ... خواستم تو هیئت شرکت کنم. نمی‌دونستم خصو...صی ی.. خصوصی هست و هرکس رو راه ... راه نمیدن.

نگاهی به عباس کردم که وسط حسین و حنیف نشسته بود و خیره به ما نگاه می‌کرد. سرم را تکان دادم. رو به پسر کردم و گفتم:

- نه پسرم! خوش اومدی. هیئت برای امام حسینه. نه من کاره‌ای هستم، نه عباس و نه هیچ‌کدوم از بچه‌ها که این‌جا هستن. اینا باید افتخار کنن که امام حسین (علیه السلام) بهشون لیاقت داده تا نوکری کنن. اگه تو هم دوست داشته باشی میتونی خادم امام باشی.

اشکش را پاک کرد. لیوان شربتی که مهدی آورده بود را خورد و با ذوق گفت: «راست میگی حاجی؟! میتونم این‌جا کار کنم؟!»

با لبخند گفتم: «چرا نتونی؟ حتما.» و رو به مهدی گفتم: 

- ببین آقا مهدی! دست دوست‌مون رو بگیر و ببر هرجا خواست بگو کمک کنه. خودت هم پیشش باش. راستی اسمت چی بود؟

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه