بریدههایی از کتاب بیماری منتهی به مرگ
۳٫۶
(۱۷)
دختری جوان از عشق نومید میشود، به عبارت دقیقتر درمورد از دستدادن معشوقش، درمورد مرگ او یا بیوفایی او نسبتبه خویش نومید میشود. این نومیدیِ بروزیافته نیست؛ خیر، او درمورد خودش نومید است. این خودخودِ اوکه با مسرتِ تمام از دستش خلاص میشد یا آن را از دست میداد اگر این خود معشوق «آن مرد» شده بود، باری این خود عذابی برای او میشود اگر قرار باشد خودی باشد بدون «آن مرد». این خود، که گنجینهاش میشد (اگرچه، به اعتباری دیگر، درست به همان اندازه نومید میبود) اکنون پس از مرگ «آن مرد» برایش بهصورت خلئی نفرتانگیز درآمده، یا برایش یادآور تهوعآور این مطلب شده که او فریب خورده است.
طلا در مس
با این حساب، مبتلا بودن به بیماریای منتهی به مرگ ناتوانی از مردن است ولی نه آنگونه که گویی امیدِ زندگی هست؛ نه، آنچه مایهٔ یأس است این است که حتی واپسین امید، یعنی مرگ، هم در کار نیست. وقتی مرگ بزرگترین خطر است، به زندگی امید میبندیم؛ اما زمانی که میآموزیم خطری را که حتی بزرگتراز این است بشناسیم، امیدمان به مرگ است. وقتی خطر به حدی بزرگ است که به مرگ امید میبندیم، آنگاه نومیدی عبارت است از اینکه امیدی نداریم حتی به اینکه بتوانیم بمیریم.
طلا در مس
زیرا نومیدی وجه یا کیفیتی از روح است و مربوط میشود به امر ابدی در انسان. اما او نمیتواند خودش را از آن رها کند، هرگزنمیتواند حتی اگرازازل تا به ابد فرصت داشته باشد.
طلا در مس
او بیماری را به سر خودش آورد، اما نمیتوان گفت که دارد آن را به سر خودش میآورد. حکایت نومیدی اما حکایت دیگری است. منشأ هر لحظهٔ بالفعل نومیدی را میتوان به امکان بازگرداند؛ هر لحظهای که او نومید است دارد آن را به سر خودش میآورد. این زمان همواره زمان حال است؛ در نسبت با این فعلیـت، گذشتگیِ گذشته در کار نیسـت. در هر لحظهٔ بالفعل نومیدی، شخصی که نومید است حامل تمامی گذشته بهمنزلهٔ زمان حالی در امکان است.
طلا در مس
اینکه آدمی در نومیدی بخواهد خودش باشد [یا در نومیدی خودﹾ بودن را خواستن]. این صورتبندی دوم مشخصاً بیان وابستگی تاموتمام نسبت (خود) است، بیان اینکه خود نمیتواند به اتکای خودش به توازن و آرامش دست یابد یا در توازن و آرامش به سر برد بلکه تنها، در نسبت داشتن با خودش، به اتکای نسبتداشتن با آنچه کلِ نسبت را ایجاد کرده است، میتواند چنان شود
طلا در مس
خود نسبتی است که با خودش نسبت دارد یا نسبت داشتنِ نسبت با خودش در نسبت است؛ خود، نسبت نیست بلکه عبارت است از نسبت داشتن نسبت با خودش.
طلا در مس
شادکامی و خوشبختی کیفیتی از روح نیست، و در آن اعماق، در اعماق ناپیداترین زوایای خوشبختی و شادکامی، اضطراب نیز مأوا دارد، که همان نومیدی است؛ نومیدی بهشدت خواستار آن است که رخصت پیدا کند همانجا بماند، زیرا محبوبترین و مطلوبترین زیستگاه برای نومیدی، قلب خوشبختی و شادکامی است.
niloufar.dh
نومیدی کیفیتی از روح است که با امر ابدی نسبت دارد، و از این رو، رگهای از امر ابدی را در دیالکتیکش دارد.
niloufar.dh
شخص نومید تا حد مرگ بیمار است. به معنایی کاملاً متفاوت با آنچه درمورد هرگونه بیماری صدق میکند، این بیماری به حیاتیترین اندامها حمله کرده و بااینحال او نمیتواند بمیرد.
niloufar.dh
اینکه نومیدی نمیتواند شخص نومید را از بین ببرد بسیار بعید است که تسلایی برای او باشد به حدی که درست عکس آن است. این تسلی دقیقاً عذاب است، دقیقاً آن چیزی است که عذاب فرساینده را زنده نگه میدارد و زندگی را در عذابِ فرساینده، زیرا آنچه او درموردش نومید است (نه آنچه درموردش نومید شد) دقیقاً همین است: اینکه نمیتواند خویشتن را از بین ببرد، نمیتواند از دست خودش خلاص شود، نمیتواند خودش را نیست و نابود کند
niloufar.dh
مردن از نومیدی، مدام خودش را به نوعی زیستن بدل میکند. شخص نومید نمیتواند بمیرد؛ «همانقدر که دشنه نمیتواند سر از تن افکار جدا کند»، نومیدی هم نمیتواند امر ابدی را از بین ببرد، یعنی خودی را که
ریشهٔ نومیدی است، خودی که کِرم آن نمیمیرد و آتش آن خاموشی نمیگیرد.
niloufar.dh
وقتی مرگ بزرگترین خطر است، به زندگی امید میبندیم؛ اما زمانی که میآموزیم خطری را که حتی بزرگتراز این است بشناسیم، امیدمان به مرگ است. وقتی خطر به حدی بزرگ است که به مرگ امید میبندیم، آنگاه نومیدی عبارت است از اینکه امیدی نداریم حتی به اینکه بتوانیم بمیریم.
niloufar.dh
هیچچیزناممکنترازاین نیست؛ در هرلحظه که او آن را ندارد، باید آن را دور انداخته باشد یا در حال دور انداختنش باشد، ولی نومیدی دوباره سر میرسد، یعنی هر لحظه که او نومید است دارد نومیدیاش را به سر خودش میآورد.
niloufar.dh
نومیدی در خود انسان جای دارد. اگر او نوعی همنهاد نمیبود، اصلاً نمیتوانست نومید شود؛ همچنین، اگر این همنهاد در حالت اصیل خویش، که از دست خدا دریافت کرده بود، در رابطهٔ درست و درخوری قرار نمیداشت، در اینصورت نومیدی ممکن نمیبود.
niloufar.dh
آدمی روح است. اما روح چیست؟ روح خود است. اما خود چیست؟ خود نسبتی است که با خودش نسبت دارد یا نسبت داشتنِ نسبت با خودش در نسبت است؛ خود، نسبت نیست بلکه عبارت است از نسبت داشتن نسبت با خودش. آدمی همنهادی از نامتناهی و متناهی، زمانمند و ابدی، اختیار و ضرورت است. در یک کلام آدمی از جنس همنهاد است. همنهاد نسبتی است میان دو چیز.
niloufar.dh
نومیدی نوعی بیماری روح، نوعی بیماریِ خود، است و بر این اساس میتواند سه شکل پیدا کند: اینکه آدمی در نومیدی، از اینکه خودی دارد آگاه نباشد (که نومیدی به معنای دقیق کلمه نیست)؛ اینکه آدمی در نومیدی نخواهد خودش باشد؛ و اینکه آدمی در نومیدی بخواهد خودش باشد
niloufar.dh
امر خیالی البته نزدیکترین ارتباط را با تخیل (Phantasie) دارد، اما تخیل نیز خودش با احساس، شناخت و اراده مرتبط است؛ بنابراین، شخص میتواند احساس، شناخت و ارادهٔ تخیلی داشته باشد. معمولاً تخیل واسطهٔ روند نامتناهیشدن است؛ تخیل، بر خلاف آن بقیه، نوعی قوه نیست ـاگر بخواهیم در این چارچوب سخن بگوییم، تخیل را باید قوهٔ instar omnium [همهٔ قوا] دانست. در نهایت هر احساس، شناخت و ارادهای که شخصی دارد مبتنی است بر آن تخیلی که دارد، مبتنی است بر اینکه چگونه خودش را منعکس میکند، یعنی مبتنی بر تخیل است
نیک وایلد
حجم
۱۷۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۵ صفحه
حجم
۱۷۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۵ صفحه
قیمت:
۹۲,۰۰۰
۶۴,۴۰۰۳۰%
تومان