بریدههایی از کتاب جزء از کل
نویسنده:استیو تولتز
مترجم:معصومه محمودی
ویراستار:قهرمان عسکری
انتشارات:انتشارات فرشته
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۱۱ رأی
۳٫۳
(۱۱۱)
«البته قراره همهچی بد تموم شه، اما تو نباید از خودت بهخاطر این کار متنفر بشی. واسه این امروز صدات کردم. میخواستم بگم زیاد در موردش خودت رو اذیت نکن.»
«تو منو صدا نزدی.»
«صدا نزدم؟»
«نه»
به پنجره اشاره کرد و گفت: «خب من ابرها رو هم صدا نزدم، ولی اومدن. تموم چیزی که میخوام بهت بگم اینه که مارتی جون نذار این قضیه نابودت کنه. چیزی جز گناه نمیتونه روح یه مرد رو از دورن ببلعه.»
Ehsan
اما کارولین کاملا از چیزهای دور و برش مثل من ناراضی نبود. او زیباییها را در چیزهایی مییافت که من قادر به دیدنشان نبودم. گلهای لاله در گلدان، افراد ساخوردهای که دستان همدیگر را گرفتهاند، یک کلاه گیس کاملا واضح روی سر - چیزهای کوچکی که باعث میشد از شادی جیغ بزند. زنان شهر او را میستودند. او همیشه تغییراتی به کلاههای زنان داده و برایشان گل میچید. اما وقتی با من تنها بود کاملا متفاوت بود. من متوجه شدم که مهربانی او و شیوهای که با مردم شهر معاشرت میکند تنها نقاب اوست. یک نقاب عالی، بهترین از نوع خودش: یک دروغ محض. نقاب او از همهٔ تکههای بخش زیبایی وجودش به هم بافته شده بود.
Ehsan
تا زمانی که از شرش خلاص نشدهای نمیتوانی قدردان وقت باشی از این که چطور وحشت، زمان را در خود میبلعید.
Ehsan
به مرد ماسکی برای پنهانشدن بده و او حقیقت را افشا خواهد کرد»
Ehsan
«همهٔ ما در جویبار زندگی افتادهایم ولی برخی از ما هنوز به ستارگان نگاهی میاندازند» و «به جهان از منظر ابدیت نگاه کنید».
Ehsan
خب، آرزو کردم کاش میتوانستم الهامات خودم را از مادر طبیعت بگیرم، اما اگر حقیقتش را بخواهی، این مادر عوضی ذهن مرا خالی از هر فکری میکرد. همیشه اینطور بوده و خواهد بود. من فقط طوری بودم که هیچ ایدهٔ خارق العادهای از نگاه کردن به درختان و یا خرابکاری موشها به ذهنم نمیرسید. البته من هم مطمئنا مثل هرکس دیگری به هنگام مواجهه با زیبایی غروب که نفس را در سینه حبس میکرد و صدای دلنشین آب نهر، فرشتهٔ به خواب رفته در سینهام بیدار میشد و وول میخورد اما این حس مرا به جایی نمیرساند. لرزش چمنها دوست داشتنیاند اما جز یک ذهن بزرگ تو خالی چیز دیگری نصیبم نمیکنند. سقراط هم باید دقیقا همین فکر را کرده باشد وقتی گفت: «درختان حومهٔ شهر چیزی به من نمیآموزند..» بهطور غریزی میدانستم که میتوانم از انسان و ساختهٔ دست انسان الهام بگیرم. کمی غیررمانتیک است، اما من اینگونه ساخته شدهام.
Ehsan
«تو و من توی یه کشتی هستیم. توی این زندان یه مرد نمیتونه زندگی کنه. نمیتونه با دخترا قرار بذاره یا غذای خودش رو بپزه یا واسه خودش دوست پیدا کنه یا بره بیرون و برقصه یا هر کدوم از این کارایی که زندگی رو شیرینتر میکنه و خاطرات عاشقانه میسازه. پس منم مثل تو نمیتونم زندگی کنم. و مثل تو هم نمیتونم بمیرم. دوباره ازت میپرسم. یه مرد الان باید چی کار کنه؟»
«نمیدونم.»
«یه مرد خلق میکنه!»
«راستی»
«میتونی طراحی کنی و رنگ کنی؟»
«نه اصلا.»
«میتونی از خودت داستان بسازی و اونا رو بنویسی؟»
«نه.»
Ehsan
«پس این کار رو نکردی، ها؟ فکر میکنی باید تا آخرش بری و به تهش برسی، قبل از اینکه زندگیت رو بگیری؟ خب بذار تو رو از این وقت تلفکردن نجات بدم. هیچ پایانی در کار نیست. ناامیدی انتهایی نداره. هرگز به اون نقطه نمیرسی، و بهخاطر همینم میدونم که تو هیچوقت دست به خودکشی نمیزنی. تو اینکار رو نمیکنی، تنها اونایی که به چیزای ناچیزی تو زندگیشون وابسته هستن زندگی خودشون رو میگیرن، اما تو هرگز این کار رو نمیکنی. میبینی، کسی که واسه زندگی و خانواده و همهٔ این چیزا ارزش قائله، اولین کسی هست که سر خودشو به باد میده، اما کسایی که خیلی واسه عشق و متعلقاتشون دغدغه ندارن، اونا کسایی هستند که به این زندگی چسبیدن و نمیتونن ازش دور بشن. میدونی طنز ماجرا کجاست؟ خب همینی هست که الان شنیدی. اگه به جاودانگی اعتقاد داشته باشی، میتونی خودت رو بکشی، اما اگه فکر میکنی زندگی مثل یه چشم برهمزدن کوتاه و بین دو فضای توخالی تنهاست که بشریت برای زندگی در اون محکوم شده، هرگز جرئت گرفتن زندگی خودت رو نخواهی داشت
Ehsan
«پس این کار رو نکردی، ها؟ فکر میکنی باید تا آخرش بری و به تهش برسی، قبل از اینکه زندگیت رو بگیری؟ خب بذار تو رو از این وقت تلفکردن نجات بدم. هیچ پایانی در کار نیست. ناامیدی انتهایی نداره. هرگز به اون نقطه نمیرسی، و بهخاطر همینم میدونم که تو هیچوقت دست به خودکشی نمیزنی. تو اینکار رو نمیکنی، تنها اونایی که به چیزای ناچیزی تو زندگیشون وابسته هستن زندگی خودشون رو میگیرن، اما تو هرگز این کار رو نمیکنی. میبینی، کسی که واسه زندگی و خانواده و همهٔ این چیزا ارزش قائله، اولین کسی هست که سر خودشو به باد میده، اما کسایی که خیلی واسه عشق و متعلقاتشون دغدغه ندارن، اونا کسایی هستند که به این زندگی چسبیدن و نمیتونن ازش دور بشن. میدونی طنز ماجرا کجاست؟ خب همینی هست که الان شنیدی. اگه به جاودانگی اعتقاد داشته باشی، میتونی خودت رو بکشی، اما اگه فکر میکنی زندگی مثل یه چشم برهمزدن کوتاه و بین دو فضای توخالی تنهاست که بشریت برای زندگی در اون محکوم شده، هرگز جرئت گرفتن زندگی خودت رو نخواهی داشت
Ehsan
به پایین پرتگاه نگاهی انداختم و شکمم جمع شد و تمام مفاصل بدنم قفل کرد و فکر ترسناکی به سراغم آمد: تو زندگی را به تنهایی تجربه میکنی، میتوانی به هر اندازه که دوست داری با دیگری صمیمی شوی، اما همیشه یه قسمتی از تو و وجود تو هست که غیرقابل دسترسی و ارتباط است؛ تو تنها خواهی مرد و این تجربه هم به تنهایی متعلق به توست، ممکن است یک دوجین چشم انتظار داشته باشی که عاشقت باشند، اما تنهایی تو از بدو تولد تا مرگ ادامه دارد که غیرقابلنفوذ است. اگر مرگ هم مشابه این تنهایی باشد چه، آن هم تا ابدیت؟ غیرقابلدسترس، یک مکان بیرحم، و تا ابد تنها. ما از ماهیت مرگ بیخبریم. شاید مرگ همین باشد.
Ehsan
یه قدم به پرتگاه نزدیکتر شدم. این بالا از لای درختان صدای پرندهها را میشنیدم. آنها جیکجیک نمیکردند، آنها فقط از شاخهای به شاخهٔ دیگر میپریدند و صدای خشخش ایجاد میکردند. پایین، سوسکهای قهوهای در میان خاک میلولیدند بدون لحظهای اندیشیدن به مرگ. به نظر نمیرسید جای خالی من زیاد به چشم بیاید. موجودیت داشتن به هر حال یک جوک است. اگر کسی ساختن، فاسد شدن، ایجاد، انحطاط، باور، و همینطور پوسیدهشدن خود ما را ببیند، هرگز از خندیدن دست نمیکشد.
Ehsan
بعدازظهر بهترین زمانشه چون دیگه آخرای روز رسیده و قرار نیست اتفاقی زندگیت رو به چیز بهتری تغییر بده پس تو مجبور نیستی از توهمات ممکنات و پتانسیلهایی که صبح با خودش میاره در عذاب باشی. پس حالا تو روی لبهٔ صخرهای و تنهایی، تا ده یا هزار هم نمیشماری، به یه لحظهٔ پیچیده تبدیلش نمیکنی، فقط راه میری، نپر، المپیک نیست که، خودکشیه، فقط یه قدم از رو صخره برو جلوتر مثل بالا رفتن از پلههای اتوبوس. تا حالا که سوار اتوبوس شدی؟ خیلی خب. پس میدونی دارم چی میگم.»
Ehsan
زندگی تو قرار نیست از اینی که هست بهتر بشه. درحقیقت، به بدترین لحظهٔ عمرت فکر کن. داری بهش فکر میکنی؟ خب بذار بهت بگم که قراره از اون لحظه هم پایین تر بره.»
«شاید.»
«خودت هم میدونی که شانس خوشبختی رو نداری.»
Ehsan
بذارین واسه خودشون حدسایی بزنن ولی نذارین بدونن
Ehsan
نذارین دنیا بفهمه رییس کیه. این کار به همشون میریزه طوری که میخوان قلبشون رو از سینه در بیارن. یه گروه بدون سردسته باشین. فکر کنین که به یه تعاونی دموکراتیک جرم و جنایت تعلق دارین! با این کار سرشون گیج میره. نمیفهمن که باید به کی شلیک کنن.
Ehsan
هوشمندانهترین چیز اینه که غافلگیرشون کنی - برگ برنده اینه. هوش، نیرو، شجاعت، عطش خون داشتن، طمع: همهٔ اینا لازمن. اما تخیل داشتن! این چیزی که توی دنیای جنایت جاش خالیه! به این چیزای اساسی دقت کنین: سرقت و دزدی، ورود غیرمجاز، قمار، مواد مخدر، فاحشهخانهها. شما اسم اینو میذارین خلاقیت؟»
Ehsan
پس روی پنجه راه برین، پسرا! این مزخرفترین نوع زندگیه! اما یه مزیتهایی هم داره. نمیخوای که تو این زندگی یه فرد معمولی باشی. فقط کافیه بیرون از پنجره رو نگاه کنی و ببینی. من بهت میگم که اون بیرون چه خبره: یه مشت برده که عاشق آزادی هستن که فکر میکنن دارن. اونا خودشون رو به شغل یا چیزای دیگه زنجیر کردن و یا حتی به بچههایی که مثل موش رو زمین وول میخورن. اونا هم زندانیاند، فقط اینکه خودشون خبر ندارن. و این چیزیه که دنیای جرم و جنایت داره به سمتش میره. یک روند روزمره! از درون متلاشی شده! دنیایی که از تصورات و هرجومرج خالی شده! از درون قفل شده. به چرخش زنجیر شده. چیز غیرمنتظرهای اتفاق نمیافته
Ehsan
چند دهه است که هی آدما میان و میرن و حتی یکیشون هم یه راهنمایی ناقابل ازم نخواسته. هیچکدوم. هیچوقت نشنیدم که کسی جرئت گفتن اینو داشته باشه که بگه من دنبال دانشم، یکم بهم بده. نه بههیچوجه، عوضیهای اون بیرون، یه مشت ولگرد بیعارن. اونا تو زندگی فقط باید شلاق بالا سرشون باشه. میدونن چهجور پا بشکنن، مطمئنا! اما باید بهشون بگی کدوم پا. میدونن چهجور قبر بکنن اما اگه بالا سرشون نباشی، قبر رو درست وسط پارک شهر، دو کوچه اونورتر از پاسگاه پلیس میکنن. تازه خبر مرگشون، اگر سرشون داد نزنی که احمقا شب! شب انجامش بدین! وسط روز میرن و این کار رو انجام میدن. بدترین نوچهها. و بیوفا! اصلا باورتون نمیشه! چند تا از همکارای قبلی من، از وقتی که تو این خراب شده افتادم اومدن حالی ازم بپرسن؟ هیچکدوم!
Ehsan
مردم تقریبا هیچوقت بالا را نگاه نمیکنند. چه کسی میداند چرا؟ شاید آنها برای دیدن چیزهای جالب پیشرو به خاک مینگرند. و باید هم این کار را بکنند. فکر میکنم اگر کسی بگوید که میخواهد آینده خود را بسازد و یک چشمش به خاک نباشد، آدم کوته بینی است.
Ehsan
«باشه من زیاد محبوب نیستم. خب که چی؟»
«چرا همه ازت بدشون میاد؟»
«اونا باید از یه نفر متنفر باشن، اگه من نبودم، میخواستی از کی بدشون بیاد؟»
Ehsan
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰۵۰%
تومان