بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جزء از کل | صفحه ۲۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب جزء از کل

بریده‌هایی از کتاب جزء از کل

نویسنده:استیو تولتز
ویراستار:قهرمان عسکری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۱۱ رأی
۳٫۳
(۱۱۱)
آیا انرژی من کتاب خواهد خواند و یا به دیدن فیلم خواهد رفت؟ آیا انرژی من، بی‌حال داخل وان پر از آب گرم، رها می‌شود یا اتفاق می‌افتد که از شدت خنده پهلویش درد بگیرد؟ بگذارید توضیح دهم: من می‌میرم و انرژی من پراکنده شده و در «مام زمین» حل می‌شود. فکرش را بکن که من باید از چنین نظریه‌ای هیجان‌زده شوم؟ مثل این می‌ماند که به من بگویند مغز و بدن تو می‌میرد ولی بوی بدن تو باقی خواهد ماند تا نسل‌های آینده از بوی گند آن استشمام کنند. جدی؟ این است انرژی من.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
مابقی سناریوهای زندگی پس از مرگ، چندان مایه تسلی‌خاطر نیستند. تناسخ بدون تداوم آگاهی؛ من اصلا نکته‌ای در آن نمی‌بینم که مشتاق آن شوم. بدترین سناریو که هیچ تسلی‌خاطری ایجاد نمی‌کند، مربوط به این یکی است که روزبه‌روز هم در بین مردم محبوب‌تر می‌شود و از دهن مردم نمی‌افتد و هر روز آن را به من می‌گویند، این‌که بعد از مرگ، انرژی تو باقی خواهد ماند. خانم‌ها و آقایان، (این است) انرژی من.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
آیا می‌توانم به روح جاودانه اعتقاد داشته باشم؟ به بهشت، فرشتگان و یا بهشتی که شانزده دوشیزه منتظر من باشند؟ خواهشا می‌توانم این‌ها را باور کنم؟ ببین، من حتی به شانزده دوشیزه زیبا هم نیاز ندارم. فقط یک زن زشت و پیر کفایت می‌کند، حتی نیاز نیست که دوشیزه باشد، او می‌تواند دوچرخه عمومی پس از مرگ هم تلقی شود.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
در طول عمرم، همیشه احساس می‌کردم که سربازی تنها هستم که در منطقه اشغال‌شده (توسط دشمن) محاصره شده‌ام. هرجایی دشمنانم در کمین نشسته‌اند؛ پشتم، پاها، کلیه‌ها، شش‌ها، قلب. و آن‌ها نهایتا به این تصمیم می‌رسند که تنها راه کشتن من عملیات انتحاری است. همه ما به درک واصل می‌شویم.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
بی‌شماری که تو آستین دارین، می‌تونین هر چیزی رو چاپ کنین، و با این‌حال انتخاب می‌کنین که عرق زیر بغل چاپ کنید. چرا؟»
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
«خب، من فکر می‌کردم که قدرت، فسادآوره آقای هابز. اما کاری که شما می‌کنید فاسدکننده نیست، فروش اسهال که فاسد نیست، فقط یه جور هدر رفتن قدرته. با تمام تاثیری که می‌تونین بذارین، با انتخاب‌های
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
احساسات پرشور وحشیانه مستقیم از سیستم لیمبیک مغزی صادر می‌شوند و این‌که من فقط سعی می‌کردم از اشاره به قلب به‌عنوان ذخیرهٔ واقعی همهٔ احساسات جلوگیری کنم، آن هم وقتی که چیزی جز یک سیستم فیلتر و پمپ خونی نیست؟ آیا تقصیر من بود که مردم نمی‌توانند از نمادی بدون تبدیل آن به واقعیت لفظی، لذت ببرند؟ از طرفی هم به‌خاطر همین است که شما هرگز نباید وقت خود را با گفتن داستان تمثیلی به نسل بشر هدر دهید. در کم‌تر از یک نسل، آن را تبدیل به اطلاعات تاریخی می‌کنند و با یک سری شاهد عینی پرونده‌اش را تکمیل می‌کنند. آه، و بعد هم قضیهٔ ظرف شیشه‌ای.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
کنترلی روی زمان و مکان آن ندارم. نه، چرا باید هر فکر زشت، منفی، دیوانه‌وار، و احمقانه‌ای را که در سر شناور است، بیرون داد؟ برای همین هم است که وقتی لب بندر ایستاده‌ای و عشقتان با آغوشی پر از مهربانی و لطافت می‌گوید: «داری به چی فکر می‌کنی؟» تو پاسخ نمی‌دهی که «من از مردم متنفرم و آرزو دارم همهٔ اونا زمین بخورن و هرگز سرپا نشن.» خواستم گفته باشم. تو نمی‌توانی این حرف را بزنی. من دربارهٔ زن‌ها چیز زیادی نمی‌دانم، اما از این یکی مطمئنم.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
محتمل‌ترین توضیح موجود: ایدهٔ کاملا آشکار و بیرونی که از خود ذهن نشأت گرفته است. چیزهایی هستند که در درون مغز من می‌خزند و چنگ می‌زنند تا به بیرون راهی پیدا کنند و بدتر این‌که آن‌ها راهی به بیرون پیدا می‌کنند و من هیچ
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
طبیعی به یک آگاهی ناگهانی ضمیر ناخودآگاه از مرگ‌ومیر خود ما باشد. تا جایی که ما خبر داریم، احساس وحدت بزرگ‌ترین اثبات برای جدایی است. چه کسی می‌داند؟ فقط به این دلیل که آن‌ها حس می‌کنند درک درستی از حقیقت دارند به‌معنای واقعی بودن آن‌ها نیست. منظورم این است که اگر شما به یک حس بی‌اعتماد هستید، باید به همهٔ آن‌ها بی‌اعتماد باشید. هیچ دلیلی وجود ندارد که حس بویایی و بینایی به اندازه حس ششم گمراه‌کننده نباشد. این درسی است که من از پدرم آموختم، تیتراژ خبر اصلی از گوشهٔ اندرونی پدر، جایی که خودش به‌تنهایی به آن رسیده است: شهودات مستقیم، به همان اندازه که قدرتمند، غیرقابل اعتماد هم هستند.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
طلایی سبکی فرو می‌روم. دقیقا این چه چیزی است؟ دوره‌ای از فراآگاهی، که در آن من مال من تبدیل می‌شود به مای مال ما، جایی که ما، یا من و ابر هستیم یا من و درخت و گاهی هم من و غروب خورشید یا من و افق اما به ندرت من و کره یا من و مینای ترک برداشتهٔ یک دندان می‌شویم. چطور می‌توانستم برایش توضیح دهم؟ تلاش برای برقراری ارتباط با ایده‌های غیرقابل‌ارتباط، خطر ساده‌شدن آن‌ها را به همراه دارد و هیجان ذاتی را به هیجان بی‌ارزش ذاتی تبدیل می‌کند، و به هر حال او دربارهٔ این توهمات غیرقابل‌درک مسحورکننده می‌تواند چه نظری داشته باشد؟ ممکن است به این نتیجه برسد من در واقع با جهان یکی شده‌ام در حالی که دیگران نشده‌اند. درست مثل همانی که پدر گفت: لحظه‌های آگاهی کیهانی می‌تواند خیلی ساده واکنش
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
نیاز دارید، یک سگ تهیه کنید البته نه از نوع پکنی یا جیواوا. اما این را بدانید: از دست‌دادن راز یعنی از دست‌دادن امنیت، آزادی و زندگی. حقیقت عشق شما را خواهد کشت، بعد هم خود شما را. می‌دانم این طرز فکر فاسد اعصاب‌خردکن است. اما صدای چکش قاضی روی میز چوب ماهون هم به همان اندازه اعصاب‌خردکن است.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
اگر مردی به‌محض اتمام رابطه بتواند از شر شریکش راحت شود، دیگر نیازی به این فصل نبود. اما نمی‌توان از این بابت روی کسی حساب کرد. امید به آشتی، بسیاری از رابطه‌های گذشته را که باید ته یک درهٔ عمیق باشند را زنده نگه می‌دارد. پس ای قانون‌شکنان، هر کسی که هستید، باید برای بقاء، رازهایتان را پیش خودتان نگه دارید، تا از دست دشمنان در امان بوده و خود را از سیستم قضایی دور نگه دارید. متاسفانه-این تنها مسئولیتی است که همهٔ ما باید بپذیریم- تنها راه برای انجام این کار مجرد ماندن است. اگر به تسکین جنسی نیاز دارید، یک هرزه گیر بیاورید. اگر به آغوشی صمیمی نیاز دارید، به نزد مادر خود بروید. اگر در ماه‌های سرد زمستان به تخت گرمی
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
شما می‌گویید نه این‌گونه نیست. او روش‌های خشونت‌آمیز مرا درک می‌کند. او درک می‌کند که هدف وسیله را توجیه نمی‌کند. بهش فکر کنید. عاشق شدن فرآیندی است از ایده‌آل شدن. حالا از خود بپرسید، چه مدت طول می‌کشد که یه زن، فرد ایده‌آلش مردی باشد که پا روی سر مرد غرق‌شدهٔ دیگری می‌گذارد؟ باور کنید، زیادی طول نمی‌کشد. شب‌های سرد در مقابل آتش، وقتی که بلند می‌شوید و تکهٔ دیگری از پنیر را می‌برید، فکر نمی‌کنید که او در لحظه‌ای گیر افتاده باشد که شما از روی صداقت راز اره کردن پای دشمن خود را برای او فاش کرده‌اید؟ خب بدانید او دقیقا به همان لحظه فکر می‌کند.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
وقتی تمام شد، و تمام خواهد شد (حتی ریسک‌پذیرترین قمارباز هم نزدیک چنین بازی شانسی نمی‌شود)، مرد یا زن، همان عشق، رازهای شما را با خود دارد و می‌تواند از آن‌ها استفاده کند. و اگر رابطه به‌طرز جنجالی خاتمه یابد، همان مرد یا زن، از آن‌ها استفاده می‌کند، به‌طرزی شرورانه و بدخواهانه. از آن‌ها علیه خودت استفاده خواهد کرد. علاوه‌براین بسیار احتمال دارد، رازهایی که شما در هنگام نبودن لباس بر تن روح خود افشاء می‌کنید، خود دلیل پایان یافتن عشق شما باشد. افشاگری‌های خودمانی شما شعله‌ای برای روشن کردن فیتیلهٔ بمبی خواهد شد که حکومت عشق شما را به نابودی خواهد کشاند.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
عشق بهترین خبرچین است چون این عقیده را به شما القا می‌کند که عشق شما ابدی و تغییرناپذیر است. نمی‌توانید به اندازه‌ای که از دست دادن سر خودتان را تصور می‌کنید، از دست عشق خود را تصور کنید. و از آن‌جا که عشق چیزی جز صمیمیت نیست و صمیمیت چیزی جز شریکی نیست، و شریک بودن چیزی جز صداقت نیست، شما ناگزیر افکار مغزتان را تا آخرین فکر بیرون می‌ریزید، چون صداقت نداشتن در صمیمیت کارگر نیست و به آرامی عشق گران‌بهای شما را مسموم می‌کند.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
هیچ‌چیزی بیش‌تر از کار برای ما قابل احترام نیست، و هیچ‌چیزی هم بیش‌تر از عدم تمایل برای کار برای ما ننگ محسوب نمی‌شود، و اگر کسی بخواهد خود را وقف نقاشی و نوشتن شعر کند، اگر از صلاح خود با خبر باشد خوب می‌داند که باید کار در رستوران همبرگر را هم دو دستی بچسبد.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
دیر یا زود ما باید چیزی را برای خود ایده آل کنیم، بی‌اشتیاق بودن نسبت به همه چیز غیرانسانی است. پس من او را برای خود ایده‌آل کردم. اما آیا من عاشقش بودم یا نه؟ آیا این یک عشق بالغ بود یا یک عشق نابالغ؟ خب، من هم روش‌های خودم را برای سردرآوردن از آن داشتم. تصمیم گرفتم: می‌دانم که عاشق هستم چون ناگهان از مرگ او به اندازهٔ مرگ خود وحشت داشتم. عاشقانه‌تر و رمانتیک‌تر می‌شد اگر می‌گفتم از مرگ او بیش‌تر از مرگ خود واهمه دارم، اما این یک دروغ می‌شد، و به هرحال، اگر از آرزوی عمیق و همیشگی من برای زندگی ابدی خبر داشتید آن هم در حالی که حتی ذره‌ای از من هم آسیب جزئی نبیند، قبول می‌کردید که همین ترس هم به اندازهٔ کافی رمانتیک است، ترس از مرگ معشوق.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
چیزی که مردم از شما می‌خواهند تأییدی است که شما را روی خط نگه می‌دارد، زندگی کردن با قوانین مشابه آن‌ها، و این‌که شما نباید به حال خود رها شوید یا حق ویژه‌ای برای خود قائل شوید.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
لحظات تعیین‌کننده وقتی شکل می‌گیرند که شخصیت قالب‌بندی شده باشد، و بهتر است که تصمیم درستی گرفته شود. قالب سریع خشک می‌شود و شکل می‌گیرد.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸

حجم

۷۵۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۷۲ صفحه

حجم

۷۵۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۷۲ صفحه

قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰
۵۰%
تومان