بریدههایی از کتاب جزء از کل
نویسنده:استیو تولتز
مترجم:معصومه محمودی
ویراستار:قهرمان عسکری
انتشارات:انتشارات فرشته
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۱۱ رأی
۳٫۳
(۱۱۱)
همهٔ آدمهای اینجا در مسیر بدی قدم گذاشته بودند و بدشانسی که مثل کنه بهشان چسبیده بود باعث بدریختی قیافههایشان شده بود. مال من هم همینطور؛ قیافهام به مانند انگور خشکیدهای بود و بدنم درست مثل تنهٔ آن.
کاربر ۴۳۲۹۲۹۵
اینجا چیزی برای پرت کردن حواس نیست، حداقل نه به اندازهٔ کافی که بتوان از این درون آشفته دوری کرد
کاربر ۴۳۲۹۲۹۵
چطور یک موقعیت یکسان میتواند یکی را مجبور کند تا با رشتههای عصبیاش خودش را از درون دار بزند و دیگری را خوشحال و سرزنده کند؟
NeginJr
«حس اینو دارم که مسیر اشتباهی رو رفتم اما اونقدر توی این جاده رفتم که دیگه نایی برای دور زدن و برگشتن واسم نمونده. خواهش میکنم مارتین تو باید این رو به یاد داشته باشی. اگه مسیر رو اشتباهی رفته باشی بدون که هرگز برای برگشتن دیر نیست. حتی اگه ده سال طول بکشه تا دوباره مسیر رو برگردی، باز هم باید انجامش بدی.
Sophie
تمام کاری که از دستم برمیآمد، لرزش بیفایدهٔ مشتهای گره کردهام بود و فکرکردن به اینکه چقدر میل انسانها به برده شدن باورنکردنی است. خدای من این چگونه ممکن است. گاهی اوقات چنان آزادی خود را به سویی پرتاب میکنند که انگار وسیلهای داغ در دستشان بوده است.
Sophie
تو زندگی را به تنهایی تجربه میکنی، میتوانی به هر اندازه که دوست داری با دیگری صمیمی شوی، اما همیشه یه قسمتی از تو و وجود تو هست که غیرقابل دسترسی و ارتباط است؛ تو تنها خواهی مرد و این تجربه هم به تنهایی متعلق به توست، ممکن است یک دوجین چشم انتظار داشته باشی که عاشقت باشند، اما تنهایی تو از بدو تولد تا مرگ ادامه دارد که غیرقابلنفوذ است. اگر مرگ هم مشابه این تنهایی باشد چه، آن هم تا ابدیت؟ غیرقابلدسترس، یک مکان بیرحم، و تا ابد تنها. ما از ماهیت مرگ بیخبریم. شاید مرگ همین باشد.
Sophie
مردم زیادی به خودشون مطمئن هستن. اون چیزی رو که به عنوان حقیقت قبول دارن میذارن همون هم روی زندگیشون حاکم بشه
بابایِ نهال
اگر کسی ساختن، فاسد شدن، ایجاد، انحطاط، باور، و همینطور پوسیدهشدن خود ما را ببیند، هرگز از خندیدن دست نمیکشد.
بابایِ نهال
پیروی کردن از نظرات عموم بدون تفکر، برای تو یک مرگ وحشتناک و نابهنگام رقم خواهد زد.
بابایِ نهال
وقتی مردم فکر کنند که روزهایت به شماره افتاده، خیلی با تو مهربان میشوند. ولی زمانی که تلاش میکنی در این دنیا به جایی برسی، آن موقع همان مردم پنجههایشان را نشانت میدهند.
Yas Balal.جواد عطوی
مردم دیگه رمزآلود و مبهم نیستن چون اصلا خفه خون نمیگیرن!
Yas Balal.جواد عطوی
اگر خدایی هم هست، شک دارم که چنین سرسخت باشد. در عوض، من تصور میکنم او با زنها و مردهایی که جان خودشان را میگیرند مثل یک رییس پلیس متعجی برخورد میکند که یک مجرم در حال تعقیب خود را تحویل داده است. ممکن است بگوید «تو!» و حتی عصبانی هم نشود، فقط کمی ناامید، آن هم از بابت از دست دادن اعتبار و تمجیدی که ممکن بود برای دستگیر کردن او کسب کند.
sara
«اگر سخت درس بخوانم امتحاناتم را قبول می شوم، اما چه فایدهای خواهد داشت؟ در فاصلهٔ بین آن لحظه و لحظهٔ مرگم چکاری باید انجام دهم؟»
neda
دندون یه بار اضافیه، و من از اینکه هر شب مثل جواهرای سلطنتی برقشون بندازم، حالم بهم میخوره.
neda
چقدر میل انسانها به برده شدن باورنکردنی است. خدای من این چگونه ممکن است. گاهی اوقات چنان آزادی خود را به سویی پرتاب میکنند که انگار وسیلهای داغ در دستشان بوده است.
neda
«به مرد ماسکی برای پنهانشدن بده و او حقیقت را افشا خواهد کرد»
neda
این داستان ماجراجوییهای پدر و پسری است پر از عشق و نفرت به هم، پدری که وجود خود را در پسرش میبیند و پسری که در تلاش است تا کاملا متضاد پدر گردد.
neda
استرالیا به مانند یک پیرزن تنها در آپارتمان خود است که هیچ کسی سراغی از او نمیگیرد تا اینکه بمیرد و بوی جنازهاش همسایهها را باخبر کند؛ در استرالیا اگر تمام روحهای زنده در یک زمان دچار حمله قلبی شوند، و اگر کویر سیمپسون از بیآبی نابود شود و جنگلهای بارانی دچار سیلاب شده و غرق شوند، و صخرههای دریایی نیست و نابود شوند، ممکن است روزها بگذرند و بوی بد لاشهٔ آن از اقیانوس آرام عبور کند و به مشام همسایگان برسد، شاید آن موقع کسی قانع شود که به پلیس زنگ بزند. در غیراینصورت باید منتظر نشست تا شاید نیم کرهیشمالی توضیحی برای ایمیلهای بیپاسخ از این پیرزن تنها بیابد.
sha24yan
با اینکه استرالیا یک مکان پرحادثه است، اما چیزی که در صدر روزنامههای دنیا نوشته میشود این است، «در گینهٔ نو، زنبوری در اثر اشتباه درختی را نیش زد و مرد.»
sha24yan
کارولین تری را دوست داشت، شاید حتی عاشقش شده بود. عصبانی شده بودم! احساس میکردم توسط همهٔ بارانهای دنیا خیس شدهام. بیوقفه سرفه میکردم. هیچکدام به من نگاهی نکردند یا حتی اشارهای که من هم در آنجا هستم.
کارولین گفت: «باید بری.»
«کجا بریم؟»
من به کارولین نگاه میکردم تا بدانم جواب او چیست. در آخر گفت: «نمیتونم باهات بیام، اما بهت سر میزنم.»
«کجا؟»
«نمیدونم. سیدنی. برو به سیدنی.»
آنقدر بلند داد زدم: «یالا دیگه عجله کن.» که صدای قدمهای بعدی را نشنیدیم.
آفتاب
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰۵۰%
تومان