بریدههایی از کتاب جزء از کل
نویسنده:استیو تولتز
مترجم:معصومه محمودی
ویراستار:قهرمان عسکری
انتشارات:انتشارات فرشته
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۱۱ رأی
۳٫۳
(۱۱۱)
خیابانهای شهرم حس یک کشور بیگانه را برایم داشتند. اثرات سمیِ بازداشتگاه هنوز هم در وجودم باقی مانده بود، چون فهمیده بودم در حالی که به بودن آدم در دور و برم نیاز دارم، از ازدحام جمعیت هم میترسم آن هم با اضطراب جسمانی شدیدی که باعث میشد تیرهای چراغ برق را بغل کنم. از چه میترسیدم؟ آنها که به من صدمهای نمیزدند. به گمانم ترسم از بیتفاوتی آنها بود. باور کن که اصلا دلت نمیخواهد جلوی پای یک نفر از آنها زمین بخوری چون او اصلا زحمت بلند کردن تو را به خودش نمیدهد.
Ehsan
با ترس به وضعیت تأسفوار رحم و شفقت در این دنیا میاندیشیدم، که یک شب با خدای این فراریها شروع به صحبت کردم. گفتم «سلام! چرا تا حالا نگفتی که اگه یه بار دیگه انسانی به دست انسان دیگه رنج بکشه، همه چیز تموم میشه. همه چیز رو تموم میکنم. چرا تا الان نگفتی، اگه یه بار دیگه مردی از درد گریه کنه چون مرد دیگهای پا روی خرخرهاش گذاشته، دوشاخه رو از برق میکشم. چقدر دلم میخواد که این حرف رو بزنی و سر حرفت هم بمونی. سیاست سه جرم برابر با اعدام واقعا چیزیه که نژاد بشری برای کارهایی که در حق همدیگه کرده بهش نیاز داره. خدایا، وقت سختگیر شدنه. دیگه نه کوتاه آمدنی، نه سیلهای مبهم و رانشهای غیرشفافی. تحمل صفر. سه جرم. بیرون کردن ما.»
Ehsan
پدر سرش را بالا برد تا اضافه کند: «و تو با غرور به خدا برچسب هنرمند بودن رو میزنی و انتظار داری که ازت مراقبت هم بکنه؟ واقعا خوش به حالت.»
«شما ایمانتون رو از دست دادین.»
«اصلا تا به حال فکر کردی که چرا خدای شما به ایمان نیاز داره؟ بهخاطر این نیست که بهشت از ظرفیت صندلی محدود برخورداره و ضرورت ایمان، روش خدا برای پایین آوردن اعداده؟»
Ehsan
ند گفت: «نگاه کن، مارتین. ماه رو نگاه کن. ببین چطوری در آسمون نقاشی شده. خدا واقعا یه هنرمنده.»
این حرف باعث انفجار انرژی در پدر شد. گفت: «واسه خودمون هم که شده، امیدوارم اینطوری نباشه. راستشو بگو ند، تا حالا واقعا یه هنرمند رو از نزدیک ملاقات کردی؟ اونا آدمهای خوبی نیستن. اونا خودخواه، خودشیفته و شرور هستن که روزهای خوب زندگیشون رو توی یه افسردگی خودکشی کننده میگذرونن. بهش بگو جاسپر.»
آه کشیدم، به این حرف از ته دل باور داشتم. گفتم: «هنرمندها از اون دسته آدمهایی هستن که به معشوقههای خودشون خیانت میکنن، فرزندان مشروع خودشون رو رها میکنن، و کسانی رو که خودشون به اندازهٔ کافی تنگدست هستن رو تنها برای نشان دادن مهربانی بیشتر در رنج و گرفتاری به حال خودشون رها میکنن.»
Ehsan
وقتی که داری سقوط میکنی، تنها چیزی که میتوانی به آن چنگ بزنی خود خودت هستی.
Ehsan
وقتی یک دکتر در محلهٔ شما برای کسب و کار خود دعا میکند، بهتر است امیدوار باشی که خدایانش به حرف او گوش نمیدهند
مهدی
چیزی هستی که تفکرت بهت میگه. پس اگه نمیخوای به کسی مثل پدرت تبدیل بشی، پس نباید مثل اون فکر کنی توی یه گوشه هستی. باید فکر کنی که توی یه فضای آزادی، و تنها راه برای انجام این کار لذت بردن از این هست که ندونی چی درسته و چی غلطه، زندگی رو بازی کن بدون اینکه سعی کنی از قوانینش سر دربیاری. از قضاوت زندگی دست بردار، از بیفایدگی لذت ببر، از توهمات قتل سرخور نشو، یادت باشه مردان گرسنه میمیرن در حالی که مردان روزهدار زنده میمونن. اون موقع که خیال و آرزوهات فرو ریخت تو فقط بخند. و از همه مهمتر، بهخاطر هر دقیقهای که توی این جهنم نفس میکشی سپاسگزار باش.»
Ehsan
چه این مغز من، مغز دلسردکنندهای از آب درآمده بود. بعد از همهٔ چیزهایی که در زندگی شاهدش بودم، تقریبا خود را متقاعد کرده بودم که چرخ تاریخِ زندگی شخصی بر پایهٔ تفکر میچرخد، و بنابراین تاریخ من گلآلود است چون تفکر من گلآلود بوده است. تصور کردم هر آنچه تا به امروز تجربه کرده بودم احتمالا تحقق ترسهای من بوده است (بهخصوص ترس من از ترسهای پدر). خلاصه، بهطور جزئی باور کرده بودم که اگر شخصیت انسان سرنوشت او باشد، و اگر شخصیت او مجموع اعمال او باشد، و اگر اعمال او نتیجهٔ افکار او باشد، پس شخصیت، اعمال و سرنوشت انسان به آنچه او فکر میکند بستگی دارد. حالا زیاد مطمئن نبودم.
Ehsan
کسی که خود را از پیوند خون و خاک رهایی نداده، هنوز به عنوان یک انسان کامل متولد نشده است. ظرفیت او برای عشق و عقل از کار افتاده است. نمیتواند خود و همنوعانش را در واقعیتی انسانی تجربه کند.»
Ehsan
پدرم حق داشت. آدما اونقدر روی پروژههای جاودانگی خودشون پافشاری میکنن که باعث نابودی خودشون و آدمهای دور و برشون میشن.»
Ehsan
بهت گفتم، عشق بدون مالکیت کار نمیکنه. نه، به هیچ وجه. بعد از این همه مدت دیگه نمیتونم به زندگی خودم پشت کنم. نه من نمیتونم با کارولین باشم.»
Ehsan
صورتش با ضجه داد میزد که زندگی من بهطرز ناعادلانه و تحقیرآمیزی از یک سری پیشنهادات نافرجام تشکیل شده، و عشق تنها پیشنهاد زیبای زندگی برای خودکشی سخاوتمندانه و شریف من بود.
Ehsan
فکر کردم چیزی که باعث میشود انسان دیوانه شود فقط تنهایی و رنج نیست، بلکه بودن در وحشتی دایمی است.
Ehsan
حیرتآورترین واقعیتی که برایمان روشن شد این بود که تمامی این سالها، از لحظهٔ ملاقات آنها از پاریس به بعد، پدرم برایش غیرقابل تحمل بوده است. تمامی این سالها از پدرم متنفر بود و این تنفر را حتی لحظهای از خود بروز نداد. باورنکردنی بود. هر چه بیشتر به فریب کاری ادی فکر میکردم، تظاهر به دوست داشتن مردی برای بیست سال، بیشتر به استعداد هنری او پی میبردم. بعد به این نتیجه رسیدم مردم احتمالا برای کل زندگی تظاهر به دوست داشتن خانواده، دوستان، همسایگان و همکاران خود میکنند، و بیست سال زیاد هم حقهٔ بزرگی نیست.
Ehsan
تری سوگلیهای مخصوص خود را هم داشت، آنهایی که هر شب سراغ او میآمدند. بیشتر اوقات هم با ما غذا میخوردند و هرگز دست از لبخند زدن و خندیدن برنمیداشتند. نمیتوان عشق از ته دل تری به آنها را انکار کرد. او آنها را سرشار از محبت و توجه میکرد، و من باور دارم اصلا از کار هرزگی آنها ناراحت نمیشد. عشق او چندان پیچیده نبود. عشقی بود بدون حس مالکیت. عشقی بود حقیقی. نمیتوانستم عشق او به این هرزهها را با عشق خودم به برج دوزخی مقایسه کنم که در باتلاق حس مالکیت فرو رفته بود. به راحتی میتوان ادعا کرد حس من به او حتی شبیه عشق هم نبود.
Ehsan
تری ناگهان با چشمانی جدی و شفاف رو کرد به کارولین.
«میخواستم بهت زنگ بزنم، ولی هر بار که سمت تلفن میرفتم یاد اون سلول میافتادم، یاد او دالان مرگ، و فهمیدم عشق من به تو یه نوع حس مالکیت بود مثل بلبشویی که تو قضیهٔ ورزش به راه انداخته بودم. راهی برای جلوگیری از متوقف کردن خودم، چه میدونم...مرگ. واسه همینم انتخاب کردم تا فقط بدکارهها رو دوست داشته باشم. دیگه به خودم هیچ شانسی برای ورود به آن روال قدیمی حسادت و تملک ندادم. من خودم رو از رقابت کنار کشیدم، درست همونطور که هری گفته بود. آزاد بودم، و از اون روز به بعدم آزادم. و میدونی الان چکار میکنم؟ هر روز که از خواب پا میشم ده بار به خودم میگم: من یه حیوون فانی بیروح با زندگی بهطرز شرمآوری کوتاهم. بعدش میرم بیرون و دنیا رو چه آب ببره یا نبره، من به خودم حس آرامش و راحتی میدم. در تعاونی سود ما خیلی زیادم نیست، اما انصافا میتونیم زندگی خوبی واسه خودمون دست و پا کنیم، میتونیم مثل پادشاها زندگی کنیم چون تایلند در حد خرید یه بسته پفک ارزونه!»
Ehsan
آن دو هفته من کاری جز مراقبت از نحوهٔ نفس کشیدن و تلاش برای خالی کردن ذهن انجام ندادم، اما ذهن من مثل قایقی نشتدار بود. هر بار که سطلی از افکار را بیرون میریختم، چیزهای جدیدی به درون ذهنم ریخته میشد. و موقعی هم که فکر میکردم تنها ذرهای اندک با خالیشدن فاصله دارم، ترس برم میداشت. پوچی من سعادتمند نبود
Ehsan
«جاسپر من فقط میخوام بهت کمک کنم. تنها راهی که میتونی از این همه نفرت جون سالم به در ببری، آرامش درونی داشتنه. برای پیدا کردن آرامش درونی باید به خود برتر و بهترت برسی. و برای رسیدن به این نفس برتر باید نور دورنت رو پیدا کنی. بعد به این نور ملحق میشی.»
Ehsan
موقع پناه بردن به آپارتمانم چنان افسرده بودم که وقتی نوبت به خوردن غذا میرسید، فکر میکردم: چه فایدهای برایم دارد؟ شبها خواب چهرهای را میدیدم، همان چهرهای که درکابوسهای کودکیام به سراغم میآمد، چهرهٔ زشتی که در فریادی خاموش از ریخت افتاده بود، چهرهای که بعضی اوقات حتی هنگام بیداری هم میدیدم. میخواستم فرار کنم، اما نمیدانستم کجا، و بدتر از آن نمیخواستم با بستن بند کفشهایم خود را به زحمت بیندازم. همان زمانها بود که زنجیرهٔ دود کردن سیگارهای پشت سر هم و ماریجوانا شروع شد، زمان خوردن غلات از جعبه، نوشیدن ودکا از شیشه، آنقدر استفراغ کردن تا از خستگی خوابم بردن، گریه کردن بدون هیچ دلیلی، با صدای عصبی با خود حرف زدن، و خیابانها را قدمرو زدن، خیابانهایی که پر شده بود از آدمهایی که برخلاف من، آشکارا از درون فریاد نمیکشیدند و بهخاطر نداشتن قدرت تصمیمگیری فلج نشده و از تمامی مردمان این قارهٔ پست مورد نفرت واقع نشده بودند.
Ehsan
مردم، فرار ما را مدرکی محکم برای گناهکار بودنمان برداشت خواهند کرد، ولی خب آنها بینش کافی به عمق روانشناسی انسان ندارند تا بدانند فرار تنها گواهی بر ترس است نه گناه.
Ehsan
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰۵۰%
تومان