بریدههایی از کتاب جزء از کل
نویسنده:استیو تولتز
مترجم:معصومه محمودی
ویراستار:قهرمان عسکری
انتشارات:انتشارات فرشته
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۱۱ رأی
۳٫۳
(۱۱۱)
فکر کردم که من از این مرد خوشم نمیآید نه اینکه دلیل خاصی برای دوست نداشتن او داشته باشم اما مگر دلیلی هم نیاز بود؟ خیلیها مرا دوست نداشتند طوری که حتی نمیخواستند من را از میان مظنونین پلیس انتخاب کنند.
lighttin
خانه به یک محل کماهمیت تاریخی تبدیل شده بود، مثل دستشویی رستورانی که هیتلر قبل از حملهٔ رایشیستها از آن استفاده کرده بود.
neda
«ازت متنفرم، و تا جایی که زمان بهخاطر خواهد داشت، ازت متنفر خواهم بود.»
neda
نداشتم. برای من یک درصد شک و تردید همان تأثیری را داشت که صددرصد از آن نامطمئن بودم
neda
آنجا بود که برای اولین بار متوجه شدم زندگی در استرالیا مثل داشتن اتاق خوابی دور در یک خانهٔ بسیار بزرگ است. که البته فکر کردم اینطوری برای ما بهتر است.
neda
او ندای درونی خود را یافته بود؛ هر چقدر هم دیوانهوار و خونآلود باشد، باز هم یک ندای درونی بود، و او آن را هوشیارانه دنبال میکرد.
neda
او نگاهی داشت که میتوانست با آن حکومتی را سرنگون سازد. همچنین عادت داشت تا زبانش را دور نوک خودکار بچرخاند. خیلی تحریک کننده بود. یک روز جامدادی او را دزدیدم و تا آخرین خودکار بیکاش را بوسیدم. میدانم که چهجور به نظر میرسد، اما خب آن یک عصر خودمانی بود با من و خودکارها. وقتی پدر خانه آمد، میخواست بداند چرا لبهای من با جوهر آبی، رنگی شده است. میخواستم به او بگویم چون او همیشه با خودکار آبی مینویسد. همیشه آبی.
عرفان
چقدر حیف که تو نمیتونی تصویری رو که الان چشمای ذهنم نشون میده رو ببینی. اونا خیلی واضح و زندهان. خیلی دوست داشتم که میشد دریچهٔ ذهن رو روی یه پرده پروژکتور انداخت و واسش بلیط فروخت. فکر میکنم اون موقع هر مقدار پولی که انتظار داشتی تا مردم پرداخت کنن تعیین کنندهٔ ارزش خودت میشد.»
lighttin
«خب، گاهی آدمها نیاز دارن تا کاری رو انجام بدن، میدونی، نیاز دارن تا اون کار رو انجام بدن تا از سیستم بدنشون خارج بشه.»
lighttin
نفع شخصی: منبع همهٔ بدبختیهای ما از اتاق هیأت مدیره و اتاقهای جنگ آغاز نمیشود، بلکه در خود خانههایمان ریشه دوانده است.
lighttin
اگر نمیتوانستم راهی پیدا کنم که در جهان شناخته شوم، پس باید راهی عالی برای پنهان شدن مییافتم، و برای این کار ماسکهای مختلفی به چهره زدم: خجالتی، افسرده، خوشبین، عیاش - ماسکهای سادهای بودند که ویژگی مشخصی داشتند. دفعهٔ بعد ماسکهای پیچیدهتری را امتحان کردم، غمگین و شاد، آسیبپذیر در عین حال شاد، مغرور و متفکر. درنهایت این نقابها را به دلیل انرژی زیادی که از من میگرفتند، رها کردم. این را از من داشته باش: اگر وسوسهٔ نگه داشتن این ماسکها به سرت بزند باید بدانی که آنها تو را زنده زنده میخورند.
lighttin
در تلاش بود تا داستان زندگی آنها را از زبانشان بیرون بکشد؛ فکر میکرد افراد مسنی که در مکانها و شهرهای دیگری زندگی کردهاند، تمام چیزهایی که زندگی در توان داشته را تجربه کرده و میخواست همهٔ آنها را بشنود. او به بچههای شهر اهمیتی نمیداد؛ آنها از چیزی سر درنمیآوردند. به حرف درآوردن بزرگترها زیاد کار دشواری نبود. به نظر میرسد آنها همیشه منتظر مخزنی خالی بودند تا گنداب ذخیره شده و دستنخوردهٔ زندگیشان را داخل آن خالی کنند. اما بعد از اینکه کارولین به آنها گوش میداد، با نگاهی بیتفاوت که حاکی از جملهٔ «یعنی همش همین بود؟» وجودشان را به آتش میکشید.
lighttin
مشکل مردم اینجاست که آنها بهقدری عاشق اعتقادات خود هستند که حماسههایشان باید مطلق و جامع یا هیچچیز باشد. نمیتوانند احتمال این را بپذیرند که حقایق آنها ممکن است تنها یک عنصر از حقیقت را درون خود داشته باشد.
lighttin
در این فکر بودم: در یک روز روشن میتوانید مرگ مرا ببینید. به کارولین هم فکر میکردم، که ممکن بود دیگر هرگز او را نبینم، که او هرگز از عرض و عمق احساسات من خبردار نخواهد شد. به این فکر میکردم که چطور به عنوان یک باکره جان میسپارم. لعنت به آن.
lighttin
او اغلب از پدر شماره یک صحبت میکرد و لحظات عاشقانه بین خودشان را به یاد میآورد، هنگامی که او موهایش را نوازش میکرد و نامش را در گوشش زمزمه میکرد، گویی که چیز مقدسی را به زبان میآورد. این تنها زمانی بود که او از صدا کردن نام خودش خوشش میآمد. به من گفت که من هم همان صدا را دارم و یک شب از من خواست تا او را با اسم کوچکش صدا بزنم. از آنجا که با آثار فروید آشنا بودم، با این کار خیلی معذب شدم
lighttin
یک صفحهٔ عنوان به زبان فرانسوی داشت:
Petites misèries de la vie humaine
قبلا فکر میکردم معنایش بدبختیهای کوچک است اما در اشتباه بودم، ترجمهاش کموبیش این میشد، «آزردگیهای جزئی از زندگی انسانی». با این عنوان حال بدی به من دست داد، اگرچه خدمت خوبی کرد تا در خواندن داستانی که میگفت چطور قدم به این دنیا گذاشتهام محکم باشم،
lighttin
نگاه مردی که بعد از دستیابی به رؤیای زندگی اش متوجه شده بود که این رؤیا چیز خاصی هم نبوده است
neda
و مردن را خیلیخیلی قبلتر از من تمرین کرده
کاربر ۴۸۳۲۹۵۳
هر کس که میگوید، زندگی از انسانها هیولا میسازد باید به طبیعت خام کودکان نگاهی بیندازد، توله سگهایی که هنوز شکست و پشیمانی، و ناامیدی و خیانت را در زندگی تجربه نکردهاند و با این وجود مثل سگهای وحشی رفتار میکنند. من مشکلی با بچهها ندارم، فقط میدانم که نمیتوانی از هیچکدام انتظار داشته باشی که وقتی اشتباهی پایت روی میدان مین میرود باعث کرکر خندهشان نشود.
mohammadali Mehrpouya
تقریبا کسی مایل به شروع از صفر نیست و یا اینکه تحمل عدم اطمینان را ندارد.
neda
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰۵۰%
تومان