بریدههایی از کتاب خاتون و قوماندان
۴٫۵
(۶۳)
هر یک از مهمانها صحبتی کوتاه در وصف شهدا میگفتند. بهترینش این جمله بود: «خداوند وعده داده به مؤمنینی که در راه او به شهادت میرسند، کفالت فرزندان و عیالشان را خودش به عهده میگیرد. هراسی به دل راه ندهید که خداوند کفیل بچههای شماست».
برای او
به لحظهٔ دیدن آخرین یادگاری علیرضا فکر میکردم. این که چه باید بکنم؟ چگونه با این لحظه روبهرو شوم؟ در مقابل این عده آدم و بچه چه رفتاری داشته باشم؟ ناگاه بر خودم نهیب زدم: «مگر چه شده؟ به لحظهٔ برگشت ذوالجناح فکر کن. وقتی بیسوار به سمت خیمهها آمد و امید اهل حرم ناامید شد. به خانم زینب فکر کن، وقتی آخرین یادبود برادر را دید. محکم باش. صبوری کن».
برای او
همهٔ درد من همین است که فرهنگیِ ما فعال نیست. فرهنگی نداریم اصلاً. غصهٔ بزرگ بچهها همین است. اگر فرهنگی داشته باشیم و کارهای تبلیغات و رسانه را فعال کند، نصف بار از روی دوش ما برداشته میشود.
آر-طاقچه
به توصیهٔ مادر شهید قاسمی دانا که گفت: «وقتی خیلی سختت شد غسل صبر کن»، برای سومین بار غسل صبر کردم.
عباسی
مادر شهید قاسمی دانا در حرم گفت: «محکم باش. صبور باش. این استقامت تو مشت مُحکمی است به دهان آنهایی که میگویند این مردها برای پول میروند. نبینم ناراحت باشی و خم به ابرو بیاوری. مثل یک همسر شهید باش. همانطور باش که ابوحامد میخواست!»
عباسی
بعدها برایم پیام داد که «آرزو دارم بروم لبنان. جنگیدن با خود دشمن خیلی دلچسبتر و گواراتر از جنگیدن با مزدورانش است». نوشتم: «خیر باشه انشاءالله».
عباسی
این مدت بهواسطهٔ شبکههای مجازی با علیرضا در تماس بودم. پیامهایش رسمی بود و بیپیرایه. صحبتی از عشق و دوستت دارم و دلم تنگ شده، نبود. خیلی که ناپرهیزی میکرد، وقتی مینوشتم خوبم، مینوشت: «خدا را شکر که بهترین بهترینها خوب است».
عباسی
زنَک گفته بود در شبانگاهی، این افراد را در بیابانهای کابل در یک گور دستهجمعی ریختهاند، درحالیکه صدای ناله و فریادشان به گوش میرسیده. گفته بود هنوز هم صدای ناله و فریاد آنها در گوشم است و نمیگذارد حتی بعد از سیوچند سال یک چشم آرام روی هم بگذارم. گفته بود از افغانستان به آلمان گریختهام تا آسودگی بیابم، اما نمیشود. این سیاهه را هم منتشر کرده بود تا شاید باری از گناهانش کم شود.
یکی از افراد لیست، محمدامین توسلی ولدِ محمدحسین بود و چند ستون بعد جرمش را نوشته بود: خُمِینیست. نور به قلب توسلیها ریخته شد. انگار خون تازه به رگهایشان دویده بود. سر از پا نمیشناختند. بالاخره مظلومیت و جرم برادرشان پیدا شد. محمدامین بهخاطر تعلق خاطر به امامخمینی ربوده شده و در یک گور دستهجمعی به شهادت رسیده بود.
عباسی
گفت: «در این سفر، همسران شهدا هستند و ممکن است از دیدن تو در کنار من، دلشان بشکند و ناراحت بشوند. سعی کن به من نزدیک نشوی».
ماتَم برد. بلند شدم و فقط گفتم: «چشم».
- نگذار حمیدرضا مدام بابا بابا بگوید. از من دورش کن. ملاحظهٔ خانوادهها را بکن خانم جان!
عباسی
گاهی وسط نیش و کنایهها، یک جملهٔ مهرآمیز همسایه، آبی بود بر آتش دلم. یکیشان گفت: «خدا شما را حفظ کند. خدا آقایتان را حفظ کند. من همیشه به شوهر و بچههایم میگویم اگر اینها نبودند ما این امنیت و آرامش را نداشتیم».
عباسی
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه