بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاتون و قوماندان | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب خاتون و قوماندان اثر مریم قربان‌زاده

بریده‌هایی از کتاب خاتون و قوماندان

۴٫۵
(۶۳)
برازندگی و ادب فاتح در دلم احسنت می‌گفتم. دو هفته قبل در یک همایش، او را از دور دیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. گویا هاله‌ای از نور، او را دربرگرفته بود. به علیرضا گفتم: «خوش به سعادت کسی که این جوان مؤمن دامادش بشود». اما فاتح قبل از اینکه لباس دامادی بپوشد، خلعت شهادت به تن کرد. هنوز فرصت نکرده بودم برای سرسلامتی به دیدن مادر شهید فاتح بروم. نعمت‌الله نجفی، سیدحسین حسینی، محمد حکیمی و جاوید یوسفی به شهدای تلّ قرین معروف شدند.
برای او
خلوت است و سکوت است و من خواستم سکوتم را بشکنم؛ پس قلم را در دست گرفته و بر سینهٔ سپید کاغذ می‌دوانم و می‌نویسم. می‌خواهم بنویسم از آرزوها، از رؤیاها، از خوبی‌ها، از زیبایی‌ها و از اندیشه‌هایم که همه و همه را فقط در یک اسم خلاصه می‌کنم، در یک شخصیت، در رکورددار سرزمین رؤیاهایم: علیرضا. نفس قلبم؛ او که همه جا و همیشه و همه زمان، فقط و فقط هدفش در هرچه مثمر ثمر بودن من است؛ مفید بودن برای خودم، برای اطرافیان، برای جامعه و حتی برای ملتش. او که از هیچ کاری ابا ندارد و تشویق را به حد نهایت رسانیده. او که واقعاً و صادقاً آرزوی من بود.
Parisa
اولین دیوارنوشته که به چشمم آمد «السّلامُ علیکِ یا معصومه» بود. بغضم گرفت. دلم برای این دیوارها تنگ شده بود. در و دیوار هرات از این نوشته‌ها و رنگ و لعاب‌ها نداشت و بیشتر صدای ترانه‌های شاد و مهیج افغان از مغازه‌ها و تاکسی‌ها به گوش می‌رسید.
عباسی
فاطمه بیش از طوبی و حمیدرضا خسته می‌شد و از من می‌خواست مسافرت نروم. به بچه‌ها حق می‌دادم، اما نمی‌توانستم فرصتی را که در این سفرها برای اثبات حقانیت و خلوص رزمنده‌های فاطمیون به دست می‌آمد، نادیده بگیرم. بارها این سخن علیرضا را برای خودم و آنها تکرار می‌کردم که ما در سه جبهه می‌جنگیم: «جنگ اول با خودمان است که هوای نفس را بکشیم و از تعلقات دنیا دل بکنیم؛ جبههٔ دوم جنگ با مزدوران اسرائیل و آمریکاست و جبههٔ سوم اینجاست؛ در شهر و کوچه و خانه‌های خودمان که به مردم ثابت کنیم ما برحقّیم و برای خدا می‌رویم». تأکید علیرضا این بود: «قِسم سوم جنگ، سخت‌تر است». من داشتم در جبههٔ سوم می‌جنگیدم، بدون آنکه فَیر کنم یا جراحت بردارم.
moonlight
روحت را گشاده کن تا روح بزرگش را بفهمی.
لیلا
بغض کردم. سالی بود که اشکم را جلوی علیرضا عیان نکرده بودم: «یک وصیت‌نامه را هم از من دریغ می‌کنی!» ملتمسانه جواب داد: «نه، بحث دریغ نیست. حساب و کتاب من مشخص است. این که بخواهم بنویسم بسم‌الله الرّحمن الرّحیم، من فلانی‌ام و این جوری‌ام و اون جوری کنید، اصلاً در روحیهٔ من نیست. از من نخواه. حساب و کتاب من با کس دیگری است. فرداروز همین وصیت‌نامه می‌شود سند منم منم. خودت بنویس اگر خیلی اصرار داری. بنویس من فلانی، وصیت می‌کنم که راه مرا ادامه دهید و تفنگم زمین نماند و... من هم امضا می‌کنم». ناراحت شدم. از پیشش برخاستم و گفتم: «زوری که نمی‌شود».
لیلا
کامیون‌ها می‌آمدند و همهٔ دار و ندار خانواده را با هر که در خانه بود بار می‌کردند و مستقیم به مرز می‌بردند. کاری نداشتند که پدر این خانواده سر کار است یا مادر این خانواده رفته نانوایی یا بچه‌شان مدرسه است. هر کس بود و نبود را می‌فرستادند مرز. بارها پیش می‌آمد که بچه از مدرسه برمی‌گشت و می‌دید خانه‌شان خالی است و کسی نیست؛ یا مردی از کارگری برمی‌گشت و با خانهٔ خالی و به‌هم‌ریخته مواجه می‌شد و همان دم سکته می‌کرد؛ یا مادری خسته و خاکی از سرِ زمین‌های سبزی می‌رسید و می‌دید اثری از زندگی و بچگک‌هایش نیست!
z
تقوای الهی، نماز اول وقت، قرائت قرآن در روز، زیارت امام هشتم (ع)، صداقت گفتار، درستی کردار، نیکی به پدر و مادر، مطالعه در امور دینی، تلاش در درس، دعا برای شوهر و والدین را فراموش نکرده و همیشه مدنظر داشته باش.
برای او
حقانیت فاطمیون دیگر برای کسی مخفی نیست. وقتی آمریکا، فاطمیون را در لیست گروه‌های تروریستی قرار داد، برگهٔ حقانیت فاطمیون به امضای دشمن هم رسید.
برای او
بارها این سخن علیرضا را برای خودم و آنها تکرار می‌کردم که ما در سه جبهه می‌جنگیم: «جنگ اول با خودمان است که هوای نفس را بکشیم و از تعلقات دنیا دل بکنیم؛ جبههٔ دوم جنگ با مزدوران اسرائیل و آمریکاست و جبههٔ سوم اینجاست؛ در شهر و کوچه و خانه‌های خودمان که به مردم ثابت کنیم ما برحقّیم و برای خدا می‌رویم»
برای او

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه