بریدههایی از کتاب خاتون و قوماندان
۴٫۵
(۶۳)
قفس تنگ است نمیتوانم پریده
وطن دور نمیتوانم رسیده
الهی گُلِ وطن تازه باشه
پسرجانم در وطن آسوده باشه
دلم تنگه دلم تنگه خدایا
دلم مثل سنگه خدایا
Bahar
«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود».
برای او
بارها این سخن علیرضا را برای خودم و آنها تکرار میکردم که ما در سه جبهه میجنگیم: «جنگ اول با خودمان است که هوای نفس را بکشیم و از تعلقات دنیا دل بکنیم؛ جبههٔ دوم جنگ با مزدوران اسرائیل و آمریکاست و جبههٔ سوم اینجاست؛ در شهر و کوچه و خانههای خودمان که به مردم ثابت کنیم ما برحقّیم و برای خدا میرویم». تأکید علیرضا این بود: «قِسم سوم جنگ، سختتر است». من داشتم در جبههٔ سوم میجنگیدم، بدون آنکه فَیر کنم یا جراحت بردارم.
_gomnam137
ظهر شد. برای نماز، فاطمه را صدا کردم. چند نفری گفتند: «حالا باشد بعد نماز میخوانید». گفتم: «نه! ما بهخاطر همین چیزها خون دادیم».
برای او
فریاد «کلّنا عباسک» شهر را پر کرده بود.
برای او
در یکی از جلسات، صدایش را شنیدم که میگفت: «ما عملاً در سه جبهه در حال جنگیم. اول جبههای است که از علایقت دل بکنی؛ زن، بچه، پدر، مادر، مِلک و املاک. دومین جبهه فرهنگ عامه است که با این قضیه برخورد میکنند: همسایه، دوست، آشنا، کسبه. این به مراتب سختتر از اولی است. سومین جبهه، جنگ با تکفیریهاست که در مقایسه با دوتای قبلی عین تفریح میماند».
zahra.n
بیاختیار اشکهایم سرازیر شد. چادر نماز از روی سرم افتاده بود. علیرضا میخندید و میگفت: «کریسمس مبارک! کریسمس مبارک!»
خانومِ سین🌱!
به توصیهٔ مادر شهید قاسمی دانا که گفت: «وقتی خیلی سختت شد غسل صبر کن»، برای سومین بار غسل صبر کردم.
برای او
همسران رزمندگان هم از طرف مردشان که در سوریه بود، برای سرسلامتی میآمدند. میگفتم: «سلام مرا هم به رزمندگان برسانید و بگویید نگذارند علَم فاطمیون بر زمین بیفتد».
برای او
«محکم باش. صبور باش. این استقامت تو مشت مُحکمی است به دهان آنهایی که میگویند این مردها برای پول میروند. نبینم ناراحت باشی و خم به ابرو بیاوری. مثل یک همسر شهید باش. همانطور باش که ابوحامد میخواست!»
برای او
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه