جی.پی. یک روز گفت فقرای درستکار همان ثروتمندان وقیحاند منهای پول. فقر مجبورشان میکند غرور و خصایل خوب را در چیزهایی بهجز پول جستوجو کنند. ولی وقتی دستشان به پول میرسد نمیدانند با آن چه کنند. کُل فضایل قدیمی را، که در واقع فضایل واقعی نبودهاند، از یاد میبرند. فکر میکنند تنها فضیلتْ پولِ بیشتر درآوردن و خرج کردن است. نمیتوانند تصور کنند آدمهایی هستند که پول برایشان هیچ است. اینکه زیباترین چیزها مستقلاند از پول.
Theycallme donya
«میدونستی من بوداییام؟ از کُشتن هر جانداری متنفرم، حتی حشرات.»
گفتم تو همین الآن مرغ خوردی. مچش را گرفتم.
«بابت این کار از خودم بیزارم. اگر آدم بهتری بودم گیاهخوار میشدم.»
Theycallme donya
لحن حرف زدن آدمهاست که دستشان را رو میکند نه خودِ چیزهایی که میگویند.
Theycallme donya
شبیه آن زنهایی نبود که برایشان هیچ حرمتی قایل نیستی و، در نتیجه، برایت اهمیتی ندارد در حضورشان چهکار میکنی، برایش احترام قایل بودی و باید بیاندازه محتاطانه رفتار میکردی.
Theycallme donya
این چند وقته نشستهام و به پروردگار فکر میکنم. فکر نکنم دیگر اعتقادی به او داشته باشم. فقط به خودم فکر نمیکنم، به میلیونها نفری فکر میکنم که طی جنگ احتمالاً زندگیای داشتهاند شبیه الآنِ من. آن فرانکها. و کُل تاریخ. حسم این است که به خود زحمتِ مداخله نمیدهد. میگذارد رنج بکشیم. اگر برای آزادی دعا کنی شاید بابت خودِ فعل دعا کردن احساس آرامش کنی، شاید هم اتفاقات برحسب تصادف به ترتیبی بیفتند که نهایتاً به آزادی برسی. ولی او نمیشنود. هیچچیز انسانی مثل شنیدن یا دیدن یا دلسوزی یا دستگیری در خود ندارد. میخواهم بگویم شاید دنیا را پدید آورده باشد و قوانین بنیادی ماده و تکامل را. ولی نمیتواند به تکتک افراد توجه کند. طرح ریخته بعضی خوشبخت باشند، بعضی بدبخت، بعضی خوشاقبال، بعضی بداقبال. نمیداند کی بدبخت است و کی نیست، اهمیتی هم برایش ندارد.
Theycallme donya