آدم بیپروایی بودم. به نظر میرسید تنها کسی که این راه هموار صعود را زیر سؤال میبرد من بودم. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. حقوقهای بالایی که در انتظار بودند، این توجه_ همچون دامی به نظر میرسید. خوشبختانه وقت داشتم که دربارهٔ حرکت بعدی خود فکر کنم. و بههرحال، ممکن بود مهمترین تصمیم پیشِرو در آخر هیچ ربطی به حقوق نداشته باشد.
ali
بعد از اینکه از بابی راش شکست خوردم، به خودم اجازه دادم تا قبل از تصمیمگیری جهت تغییر چارچوب اولویتهایم و ادامهٔ مسیر، چند ماهی را به جبران شکست و تجدید قوا سپری کنم. به میشل گفتم که باید نسبت به او بهتر رفتار کنم. ما داشتیم بچهدار میشدیم
sanaz
مایا و من با ماشین بهسمت دورنمایی در نزدیکی کوکو هد رفتیم و خاکستر جسد او را در دریا ریختیم، درحالیکه امواج خود را به صخرهها میکوبیدند. و من به مادر و خواهرم که تنها، بدون من که درگیر اهداف بزرگم بودم، در اتاق آن بیمارستان بودند فکر کردم. میدانستم که هرگز نمیتوانم آن لحظه را برگردانم. علاوه بر اندوهی که داشتم، بهشدت احساس شرمساری کردم
mostafa.salehi
میشل از قبل از زمان ملاقاتمان در یک سمت حقوقی مشغول به کار بود. او بیستوپنج سال داشت و بهعنوان دستیار در شرکتی به نام سیدلی و آستین در شیکاگو کار میکرد، همان جایی که من در تابستانِ پس از اولین سال دانشکدهٔ حقوق مشغول به کار بودم. او قدبلند، زیبا، بامزه، اجتماعی، سخاوتمند، و بسیار باهوش بود_ و من تقریباً از همان لحظهٔ دیدار عاشق او شدم. وظیفهٔ او در شرکت این بود که مراقب من باشد، مطمئن شود که میدانم دستگاه کپی دفتر کجاست، و اینکه عموماً حس خوشایندی داشته باشم.
mostafa.salehi