بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در کشور مردان | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب در کشور مردان اثر هشام  مطر

بریده‌هایی از کتاب در کشور مردان

نویسنده:هشام مطر
انتشارات:نیکو نشر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۳ رأی
۳٫۳
(۳)
انگار همهٔ لیبی و خانواده‌ام پیش چشمم بودند. خطاب به باد گفتم ‘می‌خواهی بینوا چه کند؟ بمیرد؟ از روی زمین محو شود؟ از مدرسه رفتن منعش کرده‌اید، سی روز حبسش کرده‌اید و حالا می‌خواهید به مرد غریبه‌ای که دماغ گنده‌ای دارد شوهرش بدهید، چه مسخره!’ او
زهرا عطارزاده
بوی هوای مانده از بلوزم می‌آمد. بوی زننده در هوای تازه تیزتر بود. بوی سیب‌زمینی پخته می‌دادم. نمی‌دانم اگر شب‌ها زیرش می‌خوابیدم چه بویی می‌دادم؟
زهرا عطارزاده
‘همهٔ این‌ها بی‌اهمیت است، چون من و او در یک دنیا هستیم، با همان دریاها و رودها و کوه‌ها.’ چه دختر احمقی بودم! به خودم گفتم ‘مهم نیست او کجاست و مهم نیست که چه جانی می‌کنند تا ما را از هم جدا کنند. چون هرگز نمی‌توانند ما را از نگاه‌کردن به همان آسمان، همان ماه و برخورداری از گرمای همان خورشید بازدارند.’ نگاه کردن به یکی از این اشیای جاودانی، شادی عظیمی به من می‌داد: خورشید، ابر، آبی بودن آسمان، احساس پیروزی بر تنبیه آن‌ها را به من می‌داد؛ اما درنهایت آن‌ها بودند که فاتح شدند
زهرا عطارزاده
« بعدها که خالد به پدربزرگت خبر داد که مرا در قهوه‌خانهٔ ایتالیایی با پسرها دیده، سی روز تمام درِ اتاق را به رویم قفل کردند و برای پیداکردن شوهری برایم به هر دری زدند. خالد گل را، دختر چهارده‌سالهٔ خام ساده‌لوح را، محکوم به حبس ابد کرد. »
زهرا عطارزاده
مامان گفت: « یک بار که به سن تو بودم، ایستادم و با پسر همسایهٔ دیوار به دیوارمان حرف زدم. او چیزی گفت و من خندیدم. پدربزرگت ما را دید. هنوز هم حرکت طناب کنفی که مرا تو خیابان دنبال می‌کرد، آن‌هایی که تو خیابان بودند، چشم‌هاشان که از کنجکاوی دریده بود، جیغ‌های گوشخراش بی‌اختیارم، طناب که حرکتش صدایی شبیه سکسکه داشت و سکوت اسرارآمیز و لبخند خوددارانه‌ای را که پدربزرگت همیشه در این قبیل موارد بر لب داشت یادم مانده. جیغ‌کشان به خانه‌مان دویدم. خاله و مادربزرگت که او را دیدند داد کشیدند و تمنا کردند دست بردارد؛ اما او چیزی نگفت و همان‌جور تو حیاط دنبالم دوید. آخرش به تله افتادم. دست او به سنگینی یک کیسهٔ شن روی صورتم فرود آمد. »
زهرا عطارزاده
بفهمی‌نفهمی از دنیایی که به من داده‌اند راضی بودم، سپاسگزار بودم که پسر او هستم، شاد بودم که او مادر است، چون به گفتهٔ شیخ مصطفی همهٔ مادرها به بهشت می‌روند، تعجب کردم که چه راحت حرف‌های او به زبانم آمد: « خداوند به همهٔ مادران وعدهٔ بهشت را داده است، چون رنجی که زنان تحمل می‌کنند، بالاتر از تمام رنج‌های انسان است. »
زهرا عطارزاده
، خورشیدی که پیش از فرو نشستن در دریا آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. نسیم رحمتی که اوایل غروب می‌وزید، به‌ملایمت نوازشمان می‌داد. عضلاتم سست شده بود و در سکوت از ته دل آرزو می‌کردم چیزی مزاحممان نشود، تلفنی زنگ نزند و یا زنگ در به صدا درنیاید. حتی امیدوار بودم بابا هم ورودش را عقب بیندازد. هر دو اسیر بودیم و خانه و گذشته زندان ما بود، با حالی آشنا، نه سرشار از فشارهای مبهم و غریبگی سرد.
زهرا عطارزاده
« اگر زندگی این‌جوری باشد، این زندگی را نمی‌خواهم. » « بزرگ که بشوم، می‌برمت اسکاتلند. به جان خودم. »
زهرا عطارزاده
ترس و بیشتر تأسف به حال خودم مثل جریان برق در سراپایم دوید. به یک پهلو غلتیدم و در خود مچاله شدم و یادم آمد چطور بچه‌ها با علاقه دور عدنان جمع شده به من زل زده بودند
زهرا عطارزاده
از ‘شماها’ استفاده می‌کرد که من و بابا را از هم جدایی‌ناپذیر می‌کرد
زهرا عطارزاده

حجم

۲۲۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۲۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۵۱,۰۰۰
تومان