پدرم با دهان بسته خندید.
Hamed Reza Velayati
یه چیزهایی هست که هرچقدر هم تلاش کنی، کامل درکشون نمیکنی
𝐑𝐎𝐒𝐄
شاید یه روز همهٔ این اتفاقها به نظرت خندهدار بیان.
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی یک کاسه را میشکنی، ممکن است بتوانی تمام تکههایش را دوباره به هم بچسبانی، اما دیگرهیچوقت مثل قبلش نمیشود. آب از ترکهایش میچکد
𝐑𝐎𝐒𝐄
مادربزرگم همیشه میگفت آدمها عوض نمیشوند. قلب ما مثل یک کش پلاستیکی است. ممکن است کمیکش بیاید، ولی در نهایت به حالت اولش برمیگردد.
(:Ne´gar:)
وقتها مشکلات در سرتان خیلی بزرگ به نظر میرسند، اما وقتی دربارهشان با کسی حرف میزنید، از نتیجهاش شگفتزده میشوید.
(:Ne´gar:)
وقتی که با ماشین از آنجا دور شدند، مامان و بابایم از حال رفتند و روی زمین افتادند.
مامانم گفت: «نزدیک بودها!»
sheyda
بعضی وقتها آدمبزرگها حرفهای احمقانهای میزنن، ولی منظور بدی ندارن
Parsa Mohseni
کمکم احساس میکنید که حضور همهٔ آدمها موقتی است. دوستها میآیند و میروند. ممکن است یک دوست صمیمی هم داشته باشید، اما پسِ ذهنتان میدانید که بودنش همیشگی نیست؛
Parsa Mohseni
مامانم پرسید: «مشتری بهت سیلی زد؟»
گفت: «خانمه دیوونه بود! من واقعاً نمیدونم چرا زد تو صورتم. فقط بهش گفتم سلام عزیزم.»
چای مامانم پرید توی گلویش.
بابایم گفت: «خب، پس بیخود نبوده که بهت سیلی زده.»
عمو فونگ چاپاستیکهایش را زمین گذاشت.
گفت: «مگه سلام عزیزم چه اشکالی داره؟ آمریکاییها همهش میگن سلام عزیزم. وقتی یکی رو میبینی همین رو بهش میگی... این رو دیگه همه میدونن.» و شانه بالا انداخت.
مامانم گفت: «این حرف رو فقط باید به همسرت بزنی.»
عمو فونگ از خجالت سرخ شد. پرسید: «جدی میگی؟»
ن. عادل