بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رقص با گربه ها | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب رقص با گربه ها

بریده‌هایی از کتاب رقص با گربه ها

نویسنده:مهرداد صدقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۷۰ رأی
۳٫۷
(۷۰)
سگ به طور داوطلبانه ترجیح داد بیرون بماند، چون انتخاب دیگری برایش نگذاشته بودیم.
حانیه
گیوتین رفت تا به خط سر بزند و شاید هم رفت سر خط را بزند.
حانیه
جالب است که تا آن روز نمی‌دانستم عینک می‌زند. حتی بعدها هم نفهمیدم؛ اما چون بر روی بوته‌ای از کلمات خم شده بود، حدس زدم که لابد دنبال عینکش می‌گردد. دلیلی ندارد با حدس من موافق باشید، چون خودم هم موافق نیستم.
حانیه
در دامنۀ کوه، مردم سیاه‌پوش با ناراحتی به تک‌درخت خشکیدۀ بالای کوه چشم دوخته بودند. هلال ماه در میان شاخه‌های خشک درخت گرفتار شده بود و از دست کسی کمکی بر‌نمی‌آمد. پدر پرسید: «چرا لباس سیاه پوشیده‌اید؟ » یکی از آن‌ها پاسخ داد: «چون ماه ضعیف و رنجور شده و مطمئنیم که دارد می‌میرد. » گفتم: «خب پس چرا نجاتش نمی‌دهید؟ » همان «یکی» پاسخ داد: «اگر نجاتش دهیم، پس بعداً برای کی سوگواری کنیم و اشک بریزیم؟ »
حانیه
مار کوچک خیلی از این موضوع استقبال کرد؛ اما وقتی از خوشحالی می‌‌خواست کف بزند، دهانش کف کرد و از حال رفت. یادش رفته بود که دست ندارد تا کف بزند.
حانیه
مارها گول چرب‌زبانی سگ را خورده بودند. سگ به آن‌ها وعدۀ کار با دستمزدی مناسب و شرایطی عالی در سواحل دریای هاف‌هاف داده بود و آن‌ها هم که مدت‌ها بود از بیکاری فقط در هم می‌لولیدند، با خوشحالی پذیرفتند.
حانیه
مارها گول چرب‌زبانی سگ را خورده بودند. سگ به آن‌ها وعدۀ کار با دستمزدی مناسب و شرایطی عالی در سواحل دریای هاف‌هاف داده بود و آن‌ها هم که مدت‌ها بود از بیکاری فقط در هم می‌لولیدند، با خوشحالی پذیرفتند.
حانیه
چند وقتی می‌شد که بعضی‌ها به خاطر بالا‌بودن نرخ مکالمات محبت‌آمیز، به طعنه‌زدن روی آورده بودند و برای اینکه زخم ناشی از نیش زبانشان کاری‌‌تر باشد، از زهر مار برای نیش و کنایه‌زدن به یکدیگر استفاده می‌کردند‌.
حانیه
سگ منتظر بود تا باد، پوست مرد را با خود ببرد و استخوان‌هایش را بر جای بگذارد.
حانیه
چند وقتی می‌شد که بعضی‌ها به خاطر بالا‌بودن نرخ مکالمات محبت‌آمیز، به طعنه‌زدن روی آورده بودند
Mersana
مادربزرگ به این شرط قبول کرد سگ با ما بیاید که سگ تا آخر سفر در خانه بماند و جایی نیاید.
Mersana
«من تمام کارهای بد گذشته‌‌ام را به جز بعضی‌‌هایشان ترک کرده‌‌ام. قول می‌دهم بقیه را هم به جز بعضی‌هایشان ترک کنم. »
Mersana
به رازی دیگر پی بردم: اینکه هر قدر بزرگ و بزرگ‌تر شده‌‌ام، پدر هم کوچک و کوچک‌تر شده. یادم می‌‌آید شبی که از بیمارستان به خانه آمدیم، پدر دستم را گرفت تا قدم بزنیم. در هر گام او، من دو سه گام بر‌می‌‌داشتم. بعداً که بزرگ‌تر شدم، دیدم نسبت مساحت کف دست او به نسبت مساحت کف دست خودم، دارد به عدد یک نزدیک می‌شود. بزرگ‌تر که شدم، فهمیدم وقتی می‌‌ایستیم سایه‌‌هامان تا یک نقطه امتداد پیدا می‌کنند. و حالا، در نور غروب می‌دیدم که سایۀ او مدام جلوتر می‌‌آید. می‌‌ترسیدم خط سایه‌‌اش به سمت نقطه میل کند و محو شود. از کوچک‌تر‌شدن پدر می‌‌ترسیدم. با خود فکر کردم بزرگ‌شدن من باعث کوچک‌تر‌شدن پدر شده. تصمیمم را گرفتم. دیگر نمی‌خواستم رشد کنم.
soha_rj
در نگاه یکی از کلمات زخمی، ‌هنوز می‌شد امید را حس کرد. پدر برقِ نگاه مملو از امید آن کلمه را برای مادر کنار گذاشت. هنوز کلمه‌های دیگر را درمان نکرده بود که گیوتین سر رسید و با دهانی باز، ادامۀ این داستان را بلعید.
starlet
عصای مادربزرگ که از وسط دو تا شد، با عصبانیت چند کلمۀ توهین‌آمیز به سمت گیوتین پرتاب کرد؛ اما گیوتین همۀ آن‌ها را در فضا بلعید و چند نقطه‌چین تحویل داد.
starlet
نبض یکی از کلمات را گرفت و گوشش را روی قلب آن گذاشت. مطمئن بودم صدا از هر که باشد، ربطی به این کلمۀ کوچک ندارد. پدر دستی به سر کلمه کشید و به سمتی که غرش صدا می‌آمد، نگاه کرد.
starlet
از ترس کم مانده بود به چند پاراگراف پایین‌تر پرت شویم
starlet
درخت و ماه قول دادند برای اینکه عشقشان همواره جاری بماند، از این به بعد یکدیگر را فقط و فقط در آب چشمه ملاقات کنند. هنوز هم در شبهای مهتابی می‌توان جای انگشتان پدر را بر روی لبخند ماه دید.
starlet
هلال ماه در میان شاخه‌های خشک درخت گرفتار شده بود و از دست کسی کمکی بر‌نمی‌آمد. پدر پرسید: «چرا لباس سیاه پوشیده‌اید؟ » یکی از آن‌ها پاسخ داد: «چون ماه ضعیف و رنجور شده و مطمئنیم که دارد می‌میرد. » گفتم: «خب پس چرا نجاتش نمی‌دهید؟ » همان «یکی» پاسخ داد: «اگر نجاتش دهیم، پس بعداً برای کی سوگواری کنیم و اشک بریزیم؟ »
starlet
پسردایی برای سگ گریه می‌کرد و دایی و زن‌دایی برای اینکه هم سگ از دایرۀ واژگان فرزندشان حذف شود و هم اینکه غم فقدان کرگدن برطرف شود، از آن روز به بعد هر وقت سگی را می‌دیدند می‌گفتند: «وای چه کرگدن بامزه‌ای. » دو دو‌هفته‌ای مریض بودم. از اینکه سگ را به آن روز انداخته بودم، عذاب وجدان داشتم. با خود گفتم هر جور هست باید پیدایش کنم. یک نقاشی از سگ کشیدم. دیدم حالا که باید دنبال سگ بگردم، بهتر است در وقت صرفه‌جویی کنم و دنبال دخترک چشم‌عسلی هم بگردم. بنابراین روی طرف دیگر کاغذ، تصویر دخترک چشم‌عسلی را کشیدم. تقریباً تمام شهر را زیر پا گذاشتم، اما خبری از هیچ‌کدامشان نبود. به هر کس که می‌گفتم «شما سگی یا دختری با چشمان عسلی ندیده‌‌اید؟ » می‌گفت: «نه. » فقط یک نفر گفت که دخترکی را
سروشا

حجم

۶۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۶۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
تومان