ناگهان «همه» با دیدن او، مرا کنار میزنند و به سمت او میدوند. ماراتن زندگی آغاز میشود. با تمام سرعت و قدرت، مانند سگ دمم را تکان میدهم تا خودم را به او برسانم و نجاتش بدهم. مانده است که آیا مرا بپذیرد یا مانند بقیۀ اسپرمها، به عنوان «اسپم» علامت بزند؟
میپذیرد. شاید هم این من هستم که دارم به آغوشش پناه میبرم. از آن لحظه ما دو نفر یکی میشویم و فارغ از آنهایی که دیپورت شدهاند، زندگی میکنیم.
سارا
در ششماهگی فهمیدم سایۀ پدر آبی، سایۀ مادربزرگ صورتی گلدار و سایۀ خودم تا حدودی سفید است.
YA}{YA
صدایی از آسمان آمد. مادربزرگ در حالی که سایهبانش را مثل چتر، باز کرده بود و بقچهاش را هم مانند کولهپشتی به پشتش گره زده بود، به آرامی فرود آمد.
brm
باد، شدید و شدیدتر شد. شدت طوفان باعث شد تا به چند صفحه آنطرفتر پرت شویم و مثل باران بر صفحهای فرود بیاییم. دو قطره مَرد و یک قطره سگ حاصل طوفان برای ساکنان صفحۀ پنجاهوششم بودند. لای پاراگرافهای شنی دنبال مادربزرگ گشتم، اما خبری از او نبود.
brm
ادربزرگ سایهبان سفیدش را با عصا بالای سرش گرفته بود و توی بقچهاش دنبال کرم ضدآفتاب بود. سگ از تشنگی زبانش را درآورده و لهله میزد. ما هم بدون درآوردن زبان همین کار را میکردیم.
مادربزرگ گفت: «بهتر نیست همین جا کمی استراحت کنیم؟ »
پدر گفت: «اینجا که چیزی نیست؟ »
مادربزرگ گفت: «میخواهم پشت آن کپۀ شنی بروم، خود را برنزه کنم. »
brm