بریدههایی از کتاب قصه ها عوض می شوند؛ زیبای خفته
۴٫۸
(۵۳)
شاید بهتر باشد چند سال صبر کنم و بعد تلفن همراه بخرم. بعد هم، دلم نمیخواهد وقتی خانهٔ دوستم هستم، برادرم هزاربار به من زنگ بزند!
★
جونا گربه را بغل میکند. «میشه نگهش داریم؟ لطفاً! ما اسمشو گذاشتیم شاهزاده. قشنگ نیست؟» جونا گربه را دست بابا میدهد و شاهزاده صورت بابا را لیس میزند.
بابا میخندد. «چه بانمکه.»
مامان میگوید: «نمیدونم. مطمئن نیستم که بشه...»
جونا میگوید: «خواهش میکنم مامان!»
مامان دهانش را باز میکند که حرفی بزند، اما چیزی نمیگوید. به بابا نگاه میکند. شاید دارد نرم میشود و کمکم رضایت میدهد.
میگویم: «ما ازش نگهداری میکنیم. هرروز میبرمش پارک و غذاهای خوب بهش میدیم.»
مامان و بابا باز بههم نگاه میکنند.
مامان میگوید: «میشه سرگرمی خوبی باشه...»
بابا میگوید: «بهشون مسئولیتپذیری یاد میده.»
★
مهم است از حال لذت ببری و زیاد درگیر آینده نباشی.
★
قبل از اینکه بروم توی تخت و بخوابم، نگاهی به جعبهٔ جواهراتم میاندازم. بری را میبینم که بهجای اینکه خواب باشد، دارد دوچرخهسواری میکند و... لبخند میزند.
من هم لبخند میزنم و زیر پتو میروم.
یـ★ـونا
به این فکر میکنم که همیشه هم بد نیست بهجای یک خواهر بزرگتر، یک برادر کوچکتر داشته باشی.
یـ★ـونا
به تمام اتفاقهایی که در اِیبیرُز افتاد، فکر میکنم؛ به همهٔ چیزهایی که یاد گرفتهام؛ اینکه چقدر مهم است از حال لذت ببری و زیاد درگیر آینده نباشی.
شاید لازم نباشد خیلی زود بزرگ بشوم. اگر بری میتواند در زمان حال و در لحظه زندگی کند، من هم میتوانم. شاید بهتر باشد چند سال صبر کنم و بعد تلفن همراه بخرم.
یـ★ـونا
بعد دست تام را میگیرد. «تام، با من ازدواج میکنی؟»
تام میگوید: «بله.»
با ذوق میگویم: «وای، من خیلی براتون خوشحالم.»
بری به تام لبخند میزند. تام از خجالت سرخ میشود.
هورا!
یـ★ـونا
بری فلیکس را که سعی میکند در برود، بغل میکند. «از همون لحظهای که کارلوتا سعی کرد دوستام و خانوادهم رو از من بگیره، فهمیدم میخوام چیکار کنم. تا وقتیکه از دستشون نداده بودم، نمیفهمیدم چه چیزهای باارزشی دارم.»
سرش را تکان میدهد. «از حالا به بعد، میخوام قدر همهٔ چیزهایی رو که دارم، بدونم. میخوام لذت ببرم و گلهای رُز رو بو کنم.»
دوروبَرَم را نگاه میکنم تا یک شاخه رُز پیدا کنم و به او بدهم؛ اما انگار اتاق زیرشیروانی تنها جای قصر است که گل رُز ندارد. بهجایش با خوشحالی میگویم: «عالیه بری! بهت افتخار میکنم.»
با خجالت میگوید: «ممنونم. راستی، فهمیدم که دلم نمیخواد با یه شاهزادهای که حتی نمیشناسمش، عروسی کنم. دلم میخواد با تام عروسی کنم.»
صدایی میگوید: «واقعاً؟» برمیگردیم و تام را میبینیم که با لبخندی جلوی در ایستاده است.
بری میگوید: «معلومه که میخوام.»
یـ★ـونا
بری با صدای لرزانی میگوید: «از تو نمیترسم.»
من اگر جای بری بودم، حتماً از کارلوتا میترسیدم. کارلوتا وقتی بری بچه بوده، میخواسته او را بکشد. ممکن است بازهم این کار را انجام بدهد! اما بعد متوجه چیزی میشوم.
یـ★ـونا
«مثل یه ماژیکی که سُس کچاپ تولید میکنه؟»
یـ★ـونا
حجم
۱۳۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۱۳۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
قیمت:
۵۱,۰۰۰
تومان