مامان و بابا باز بههم نگاه میکنند.
ن. عادل
مامان دهانش را باز میکند که حرفی بزند، اما چیزی نمیگوید. به بابا نگاه میکند. شاید دارد نرم میشود و کمکم رضایت میدهد.
میگویم: «ما ازش نگهداری میکنیم. هرروز میبرمش پارک و غذاهای خوب بهش میدیم.»
مامان و بابا باز بههم نگاه میکنند.
مامان میگوید: «میشه سرگرمی خوبی باشه...»
بابا میگوید: «بهشون مسئولیتپذیری یاد میده.»
F.Shetabivash
به تمام اتفاقهایی که در اِیبیرُز افتاد، فکر میکنم؛ به همهٔ چیزهایی که یاد گرفتهام؛ اینکه چقدر مهم است از حال لذت ببری و زیاد درگیر آینده نباشی.
شاید لازم نباشد خیلی زود بزرگ بشوم. اگر بری میتواند در زمان حال و در لحظه زندگی کند، من هم میتوانم. شاید بهتر باشد چند سال صبر کنم و بعد تلفن همراه بخرم. بعد هم، دلم نمیخواهد وقتی خانهٔ دوستم هستم، برادرم هزاربار به من زنگ بزند!
F.Shetabivash
همیشه هم بد نیست بهجای یک خواهر بزرگتر، یک برادر کوچکتر داشته باشی.
★
زندگیکردن توی صد سال دیگه، خیلی هیجانانگیزه. مطمئنم صد سال دیگه لازم نیست اینهمه پله رو بالا بیای تا به اتاق زیرشیروانی برسی. فقط کافیه بری توی یه جعبهٔ کوچولو، یه دکمه رو فشار بدی و برسی بالا.
★ fatemeh ★
اگر جونا پرواز کند، من چهکار کنم؟ کمی به او حسودیام میشود. اگر پرواز کند، میتواند زودتر به کنترل تلویزیون برسد و هرچه میخواهد، ببیند. من هم دلم میخواهد بتوانم پرواز کنم.
★ fatemeh ★
کاش وقتی به دنیا آمدم، کسی بود که به من هم شجاعت هدیه کند. قطعاً خیلی بهدرد بخورتر از آن خرس قهوهای گندهای است که عمهٔ بزرگم برایم فرستاد.
★ fatemeh ★
خُب، بدک نبود؛ منطقی است. البته زیاد هم منطقی نیست! اما کمی منطقی است؛ هان؟
★
هوای اینجا مرطوب است؛ مثل حمام میماند. بوی شیرین و خوبی هم میآید؛ مثل بوی گل. مثل آن وقتی که جونا شیشهٔ عطر مامان را انداخت زمین و شکست. مامان اصلاً خوشحال نشد!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
چکه میکند. «آره، ولی اگه تا نُه و سی دقیقه خبری از ما نشه، احتمالاً دنبالمون میگردن و کلی نگران میشن.»
she she