اگرچه هنوز میتواند
گلی را در پیادهرو
آنچنان ببوید که سلولهای کسلِ بینیاش
به رقص درآیند
اما پشتکرده
به گلزارهای دنیا
خود را در آینههای پژمردهٔ غروب
در هیئت چهارپایهای میبیند سرنگون
که بر فراز آن
مردی حلقآویز در هوا
تاب میخورد.
AmirHossein
و کلام آخر اینکه فرار
انتقامیست
که از خود میگیری
چه باشی چه نباشی
نتیجه یکسان است:
.Life goes on
AmirHossein
فرار
از سر تنهایی که باشد
انتقال تنهاییست
از مکانی به مکان دیگر
AmirHossein
فکر فرار
و گموگور شدن
به سرت اگر زده است
راه دوری شاید
لازم نباشد بروی
چهبسا دیرزمانی است
در شهر و دیار خودت گم شده
و خود خبر نداری
در این عصر خودشیفته
زمانی گمشده محسوب میشوی
که جای خالیات اشکی
از چشمی جاری کند
AmirHossein
خورشید اگر کارمند خانهٔ سالمندان بود
هیچ ساعتی را کوک نمیکرد
و زیر پای برف شیروانی را
آنقدر سست که سُر بخورد
و سرنگون بشود بر تل برگهای زرد حیاط
خورشید اگر کارمند خانهٔ سالمندان بود
هر ماهِ بیرمق و بنجلی را
به آسمان راه نمیداد،
نه رنگ کلاغ پنجره را
که ذهن رنگارنگی دارد
اینقدر سیاه میگرفت
نه کفن را مثل نامهٔ اعمال فرشتگان
آنقدر سپید.
Fatemeh