بریدههایی از کتاب چلنجر دیپ؛ عمیق ترین نقطه دنیا
۴٫۵
(۴۸)
جرئت میکنم و میپرسم: «چی اون بیرون هست؟»
با سردی جواب میدهد: «هر چیزی که این تو نیست.»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
ترسناکتر از همه این است که هیچوقت ندانی هر آن ممکن است چه چیزی را باور داشته باشی.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
حالا تصور کن همیشه همینطوری باشی. هیچوقت ندانی کِی اینجایی یا آنجایی یا یک جایی بین اینها. تنها چیزی که برای تشخیص واقعیت داری، ذهنت است... حالا وقتی ذهنت مرض دروغگویی میگیرد چیکار میکنی؟
اوضاع که خیلی بد میشود، صداها و توهمهای دیداری سر میرسند. اما «آنجا بودن» ربطی به شنیدن و دیدن چیزهای پرتوپلا ندارد، به باور چیزها مربوط میشود؛ این که واقعیتی را ببینی و باور داشته باشی یک چیز کاملاً متفاوت است.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
متوجه میشوم کلید برق آن سر اتاق است. میتوانم خاموشش کنم. میتوانم اما نمیتوانم، چون یک تکه آناناس وسط ژلهام. هیچ انگیزهای نمیتواند از این تخت بکشدم بیرون، مگر نیاز فوری به دستشویی.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
خواهرم توی آب آرام و فیروزهای بازی میکند و دنبال صدف میگردد. صدای موجهایی که روی مچ پایش میشکنند، مثل یک نفس راحت است؛ انگار بالاخره خود دریا هم به رضایت ابدی رسیده.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
مسئول روحیهدادن میگوید: «همهمون بیچاره شدیم!»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
و برای اولین بار میدانم که واقعاً به تنهاییاش نفوذ کردهام. او هم به تنهایی من نفوذ کرده.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
دست خودم نیست که به همچین چیزهایی فکر میکنم. ولی وجود دارند؛ مثل کادوهای ناخواسته و زشتی که نمیتوانی پسشان بدهی.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
چهقدر راحت میبینی یکدفعه توی زمین بازی تنهایی.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
میپرسم: «اگه اینا مغز خدمهٔ کشتی هستن، چرا اینقدر کوچیکن؟»
کارلایل آه میکشد. «یا ازشون استفاده نکردهن که آب رفتهن، یا زیادی ازشون استفاده کردهن که سوختهن.»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
جوری با اوقاتتلخی نفسش را میدهد بیرون که میشود باهاش شمع تولد خاموش کرد.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
«سخت نیست، ولی تو داری عین دیوونهها رفتار میکنی.»
«شایدم من حالم خوبه و بقیه دیوونهن. تا حالا بهش فکر کردهٔ؟»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
نگاهم را میدزدم. اما بعد یادم میآید هیچوقت نباید ارتباط چشمیات را با مشاور مدرسه قطع کنی، چون حتماً یک چیز روانشناسانهٔ جدی توی نگاهت به زمین پیدا میکند. دوباره بهزور توی چشمهایش نگاه میکنم.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
تازگیها احساساتم آنقدر رقیق شدهاند که بدون اینکه حواسم باشد، جریان پیدا میکنند توی همدیگر. حالا میفهمم که نگرانم؛ نگران نگرانیام.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
چون همهٔ هتلهای بهدردبخور یا پر بودند یا قیمت خون پدرشان را میخواستند، از جای پرتافتادهای سر درآوردیم که سر راه هیچ گردشگری نبود.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
کاپیتان میگوید: «بهت اجازه داده نشده که استعداد داشته باشی. شاید به بقیهٔ خدمه که استعداد ندارن، بر بخوره.»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
همه به یکی نیاز دارند که بهش سرکوفت بزنند.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
نگرانم، بدون اینکه دلیلش را بدانم.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
قلبم دو شماره برایم کوچک است.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
بالای قوس دریچهٔ ورود و خروج، نوشتهای را توی چوب داغ کردهاند: تو اولین نیستی و آخرین هم نخواهی بود. مبهوتم چهطور این جمله باعث میشود هم حس کنم بیارزشم، هم برگزیده.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان