بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پسری با ۳۵ کیلو امید | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پسری با ۳۵ کیلو امید

بریده‌هایی از کتاب پسری با ۳۵ کیلو امید

نویسنده:آنا گاوالدا
امتیاز:
۴.۴از ۷۷ رأی
۴٫۴
(۷۷)
خوشحال باش لعنتی! هر کاری که برای خوشحال بودن لازمه بکن!
یك رهگذر
غمگین بودن از خوشحال بودن خیلی راحت‌تره
یك رهگذر
مدت خیلی زیادی بود که جلوی خودم را گرفته بودم تا گریه نکنم و به بعضی چیزها فکر نکنم... با این حال، پیش می‌آید دیگر، باید سر باز کند، همهٔ این لجنی که در پس کله‌تان، آن پشت‌ها قایم کرده‌اید... می‌دانستم اگر شروع کنم به گریه کردن، دیگر نمی‌توانم جلویش را بگیرم و همه‌چیز هم‌زمان به سراغم می‌آید
st
می‌خوام بهت بگم اگه پدر و مادرت با هم جرّ و بحث می‌کنند، تقصیر تو نیست. به‌خاطر خودشونه، فقط خودشون. این مسئله به تو ربطی نداره، هیچ ربطی، فهمیدی؟ اصلاً. حتی می‌تونم بهت اطمینان بدم که اگه تو همیشه شاگرد اول می‌شدی و جز ۱۹ و ۲۰ نمرهٔ دیگه‌ای نمی‌گرفتی، بحث‌های اون‌ها باز هم ادامه پیدا می‌کرد. فقط مجبور می‌شدن دنبال بهونه‌های دیگه‌ای بگردن.
Nova
می‌گفت روز مفید روزی است که در آن، چیزهایی اختراع کنیم.
دوست آناکارنینا
غمگین بودن از خوشحال بودن خیلی راحت‌تره
Helly
وقتی مادربزرگم با غرغرش حوصله‌مان را سر می‌برد، پدربزرگ به سمتم برمی‌گشت
Mahdi
وقتی از زمین بلند شدم، قسمتی از شورتم معلوم شد، چون شلوارم از پایم سُر خورده بود. خانم برلورن از عصبانیت کاملاً قرمز شده بود و بقیهٔ کلاس از خنده مرده بودند
Mahdi
مگر این زن خنگِ خپل چه می‌فهمید؟ هیچ چیز، چون یک ماه بعد من را اخراج کرد
Mahdi
اما خب، نمی‌توانم که به‌خاطر همه چیز در زندگی ناراحت باشم؛ باید بعضی وقت‌ها درمورد بعضی چیزها زد به در بی‌خیالی، وگرنه بی‌برو برگرد خُل می‌شوم.
zed.mim
خود شما، مثلاً اگر از شما بپرسم: «مدرسه رو دوست داری؟» سرتان را تکان می‌دهید و می‌گویید نه، معلومه که نه. فقط ممکن است پاچه‌خوارهای حرفه‌ای بگویند بله؛ یا افرادی که آن‌قدر درسشان خوب است که هر روز صبح مدرسه رفتن برای ارزیابی توانایی‌ها برایشان مثل تفریح است. وگرنه... چه کسی واقعاً مدرسه را دوست دارد؟ هیچ‌کس. و چه کسی واقعاً از آن متنفر است؟ آن‌ها هم تعدادشان زیاد نیست. اما چرا. آدم‌هایی مثل من هم کم نیستند، کسانی که به آن‌ها شاگرد تنبل می‌گویند، کسانی که همیشه دل‌درد دارند.
zed.mim
انگار در مدرسه چینی حرف می‌زنند؛ هرچه می‌گویند در سر من فرو نمی‌رود. یک گوشم در است و گوش دیگرم دروازه. من را پیش میلیاردها دکتر بردند برای چشم، گوش و حتی مغزم. نتیجهٔ این‌همه وقت تلف کردن این بود که من مشکل تمرکز دارم. چی؟؟؟ من خودم خوب می‌دانم دردم چیست، فقط کافی بود ازم می‌پرسیدند. من مشکلی ندارم. من هیچ مشکلی ندارم. فقط از آن‌جا خوشم نمی‌آید. بله از آن‌جا خوشم نمی‌آید. نقطه سر خط.
zed.mim
دست‌هایشان زیبا بود، پر از خراش‌های ریز، با ناخن‌های سیاه و روغنی.
Ghazaleh
از خودم می‌پرسیدم چطور توانسته بودند عکسی بگیرند که دانش‌آموزان دارند در آن لبخند می‌زنند. یا به آن‌ها رشوه داده بودند و یا خبر داده بودند معلم زبان فرانسه‌شان افتاده است در درّه
Ghazaleh
فکر می‌کردم: «برای یک بار هم که شده، شما با هم درمورد چیزی به تفاهم رسیدید! اما چه دیر. اون هم سر چه موضوع بی‌اهمیتی...» «تصور می‌کنم که از این فکر خوشت نیومده اما همینه که هست. به بن‌بست رسیدیم.
melina
دلم با پوزخند گفتم: «آه... چرا خودتان را به زحمت انداختید! متشکرم! متشکرم، عالیجنابان. خیلی لطف دارید. عالیجنابان، می‌توانم پای شما را ببوسم؟
melina
«گرگوآر، باید به من اعتماد کنی، مدرسهٔ شبانه‌روزی فکر من بود، من بودم که این فکر رو توی سر مادرت انداختم... اون‌جوری نگاهم نکن. فکر می‌کنم برات بهتره که کمی دور باشی، یه نفس راحت بکشی و چیزهای دیگه‌ای رو هم ببینی. تو بین پدر و مادرت خفه می‌شی. تو تنها پسر اون‌هایی، اون‌ها فقط تو رو دارن و برای همین هم فقط تو رو می‌بینن. اون‌ها نمی‌فهمن که با حساسیت زیاد روی تو دارن اذیتت می‌کنن. نه، اون‌ها واقعاً نمی‌دونن. من فکر می‌کنم اوضاع بدتر از این حرفاست... فکر می‌کنم اون‌ها قبل از این‌که درگیر مشکلات تو بشن باید فکری برای مشکلات خودشون بکنن.
melina
مادرم رفت سراغ شمعدانی‌هایش و من رفتم پیش پول‌هایم. (الان دیگر می‌توانم بگویم، من اسکناس‌ها را لوله و توی اسلحهٔ یکی از آدمک‌هایم جاسازی کرده بودم!) برگ درختان زرد شد و دل‌دردهای من دوباره به سراغم آمد. باید به مدرسه ژان‌مولن می‌رفتم. در کلاس از همه بزرگ‌تر نبودم و با تنبل‌ترین شاگردشان هم خیلی فاصله داشتم. بدون سروصدا می‌رفتم و می‌آمدم. ته کلاس می‌نشستم و مسیر گنده‌لات‌های مدرسه را سد نمی‌کردم. فکر کاپشن تیمبِرلند را از سرم بیرون کردم، چون شک داشتم بتوانم مدت زیادی این‌جا سالم نگهش دارم...
melina
می‌گفت روز مفید روزی است که در آن، چیزهایی اختراع کنیم. وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، با خودم می‌گویم ریشهٔ تمام بدبختی‌هایم همان سالِ خوب بود، چون از همان موقع بود که موضوعی ساده را فهمیدم: این‌که در دنیا از هیچ‌چیز بیشتر از دست‌هایم و چیزهایی که دست‌هایم می‌توانستند بسازند خوشم نمی‌آید.
melina
این اولین سیلی زندگی‌ام بود. بفرما! این بود مهدکودک.
melina

حجم

۴۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۵۶ صفحه

حجم

۴۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۵۶ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان