بریدههایی از کتاب پسری با ۳۵ کیلو امید
۴٫۴
(۷۷)
واقعاً از آن دوران چیز زیادی یادم نمیآید، اما به نظرم اوضاع خوب بود. بازی میکردم، کارتون خرس کوچولوی قهوهای را ده بار پشت سر هم میدیدم، نقاشی میکشیدم و با سگ مخملیام گرودودو، که عاشقش بودم، میلیاردها ماجرا میساختم. مادرم برایم تعریف کرده که ساعتها در اتاقم میماندم و وراجی میکردم و با خودم تنهایی حرف میزدم. بهخاطر همینهاست که میگویم آن زمانها خوشبخت بودم.
در آن دوره از زندگیام، همه را دوست داشتم و فکر میکردم همه همدیگر را دوست دارند. اما بعدها، وقتی سه سال و پنج ماهم شد، بووووووم! مهدکودک.
nazanin zahra
در را بستم و روی زمین نشستم. به خودم گفتم: «یا میری روی تختت و گریه میکنی، که حق داری گریه کنی چون زندگیت ارزشی نداره، خودت هم ارزشی نداری و میتونی همین الان بمیری بدون هیچ مشکلی؛ یا از روی زمین بلند میشی و یه چیزی درست میکنی.»
Farzane H
من فکر میکنم در زندگی فقط نمرات نیستند که اهمیت دارند. فکر میکنم انگیزه هم مهم است. من میخواهم به گرانشام بیایم چون فکر میکنم در آنجا از هر جای دیگر خوشحالتر خواهم بود.
من خیلی چاق نیستم، وزن من ۳۵ کیلو امید است.
Fateme Soltani
از اینکه نمیتوانستم به لئونم کمک کنم، عصبانی بودم. میتوانستم برایش کوهها را از جا بلند کنم، خودم را تکهتکه کنم و توی ماهیتابه سرخ بشوم. میتوانستم او را در آغوش بگیرم و به سینهام بفشارم و به همه جای دنیا ببرمش، برای نجات دادنش میتوانستم هر چیزی را تحمل کنم، اما خب، در حقیقت هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. جز صبر.
غیر قابل تحمل بود. او هر وقت واقعاً نیاز به کمک داشتم کمکم کرده بود، و حالا من هیچ کاری از دستم برنمیآمد. هیچ کاری.
یك رهگذر
مدت خیلی زیادی بود که جلوی خودم را گرفته بودم تا گریه نکنم و به بعضی چیزها فکر نکنم... با این حال، پیش میآید دیگر، باید سر باز کند، همهٔ این لجنی که در پس کلهتان، آن پشتها قایم کردهاید...
یك رهگذر
همیشه! به پدر و مادرت میگفتم به تو اعتماد کنن. بهونههایی پیدا میکردم و تشویقت میکردم! باید یه چیزی رو بهت بگم رفیق: غمگین بودن از خوشحال بودن خیلی راحتتره، و من، میشنوی؟، من آدمهای راحتطلب رو قبول ندارم، من آدمهایی که از همه چیز مینالن رو دوست ندارم. خوشحال باش لعنتی! هر کاری که برای خوشحال بودن لازمه بکن!»
بر چرخ زمان
«تصور میکنم که از این فکر خوشت نیومده اما همینه که هست. به بنبست رسیدیم. توی مدرسه هیچ کاری نمیکنی، درس نمیخونی و بعدش هم که اخراج شدی، هیچجا تو رو نمیخواد، مدرسهٔ محله هم مفت نمیارزه. هزار و یک راهحل که برامون نریخته... اما چیزی که شاید ندونی، اینه که مدرسهٔ شبانهروزی خیلی گرونه. بهتره بدونی که بهخاطرت داریم هزینهٔ سنگینی میکنیم، یه هزینهٔ واقعی...»
تو دلم با پوزخند گفتم: «آه... چرا خودتان را به زحمت انداختید! متشکرم! متشکرم، عالیجنابان. خیلی لطف دارید. عالیجنابان، میتوانم پای شما را ببوسم؟»
zed.mim
اگر میشد که کوچک و کوچکتر بشوم، کمکم فراموشم میکنند و بالاخره روزی بهکل از صحنهٔ روزگار محو میشوم و تمام مشکلاتم هم یکباره حل میشوند.
zeinab
فقط سنگینیای روی قلبم بود که نمیگذاشت گریه کنم.
zeinab
باشد فهمیدم. آنقدرها هم خنگ نیستم. من هم میخواهم درس بخوانم اما دلزدگی نمیگذارد!
zeinab
اگر میدانستم، از آخرین لحظات خوشبختیام حسابی لذت میبردم، چون بلافاصله بعدش، زندگیام از مسیر اصلی خارج شد. مادرم گفت:
«برمیگردیم اونجا.»
«اونجا کجاست؟»
«خب... مهدکودک دیگه!»
«نه.»
nazanin zahra
نمیتوانم که بهخاطر همه چیز در زندگی ناراحت باشم؛ باید بعضی وقتها درمورد بعضی چیزها زد به در بیخیالی، وگرنه بیبرو برگرد خُل میشوم.
Parinaz
صبحانه برایم مثل شکنجه است.
Fatemeh Karimian
غمگین بودن از خوشحال بودن خیلی راحتتره
phi.lo.bib.lic
اما خب، نمیتوانم که بهخاطر همه چیز در زندگی ناراحت باشم؛ باید بعضی وقتها درمورد بعضی چیزها زد به در بیخیالی، وگرنه بیبرو برگرد خُل میشوم.
سایه
روز مفید روزی است که در آن، چیزهایی اختراع کنیم.
F.Ch
من خیلی چاق نیستم، وزن من ۳۵ کیلو امید است.
F.Ch
نه. از اینکه نمیتوانستم به لئونم کمک کنم، عصبانی بودم. میتوانستم برایش کوهها را از جا بلند کنم، خودم را تکهتکه کنم و توی ماهیتابه سرخ بشوم. میتوانستم او را در آغوش بگیرم و به سینهام بفشارم و به همه جای دنیا ببرمش، برای نجات دادنش میتوانستم هر چیزی را تحمل کنم، اما خب، در حقیقت هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. جز صبر.
F.Ch
این آدم را بیشتر از هرکس دیگر دوست دارم و او حق ندارد بمیرد. هیچ وقت!
𝐑𝐎𝐒𝐄
من هنوز خیلی کوچکم. دلم میخواد ببینی که باز هم دارم بزرگ میشم. میخوام باز بهم افتخار کنی. من هنوز اول راهم. بهت نیاز دارم.
یك رهگذر
حجم
۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
حجم
۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان