بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جزء از کل | صفحه ۸۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب جزء از کل

بریده‌هایی از کتاب جزء از کل

نویسنده:استیو تولتز
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۹۱۹ رأی
۳٫۸
(۹۱۹)
یه مشت برده که عاشق آزادی‌یی هستن که به خیال خودشون دارن. ولی اونا خودشون رو به شغل‌شون زنجیر کرده‌ن، یا به یه مشت بچه‌ای که پس انداخته‌ن. اونا هم زندانی‌ان، فقط خودشون خبر ندارن.
nastaran84
ببینم. برخلاف آن‌هایی که در یک جامعهٔ خوب پدر خودشان را درمی‌آورند، ما مجبور نیستیم شرمندهٔ نکبت هرروزه‌مان باشیم. ما این‌جا یکی را جلو چشم داریم که تقصیرها را گردنش بیندازیم
nastaran84
ببینم. برخلاف آن‌هایی که در یک جامعهٔ خوب پدر خودشان را درمی‌آورند، ما مجبور نیستیم شرمندهٔ نکبت هرروزه‌مان باشیم. ما این‌جا یکی را جلو چشم داریم که تقصیرها را گردنش بیندازیم
nastaran84
وقتی در میانهٔ بحرانی شخصی در شهر ول می‌گردی، چهرهٔ آدم‌ها کیفیتی به‌غایت بی‌رحم و بی‌تفاوت پیدا می‌کند. خیلی افسرده‌کننده است این‌که هیچ‌کس نمی‌ایستد تا دستت را بگیرد.
Mahdi Hamidi
گوشی را گذاشتم و لگد زدم به دیوار. طبیعی است وقتِ عصبانیت فکر کنی قوانین فیزیک دیگر کارکرد ندارند و پای خشمگینت می‌تواند از آجر عبور کند.
Mahdi Hamidi
شاید چندتا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ‌ناپذیر است.
lonelyhera
به ون‌گوگ فکر می‌کنم. وقتی در جوانی از کارش اخراج شد نوشت که وقتی یک سیب رسیده باشد یک نسیم هم می‌تواند آن را از درخت بیندازد. عشق هم یک چنین چیزی است. عشق درونم وجود داشت و اتفاقی بر سر او ریخت. این را می‌گویم چون لعنتی فهمیده دوستش دارم. دوستش دارم ولی ازش خوشم نمی‌آید، عاشق دختری هستم که ازش خوشم نمی‌آید. این هم از عشقت!
sajjadrchesly
آدم بی‌صبر و حوصله گند می‌زند، ما هم از دستش عذاب می‌کشیم. انتظار برای این‌که یک نفر تصمیم بگیرد یکی از بزرگ‌ترین وحشت‌های زندگی است،
کاربر ۲۶۰۳۶۷۰
قشنگ معلوم بود میان‌مایگی عذاب آور دکتر گرِگ داشت پدرم را خفه می‌کرد. دکتر داشت روی زمین نورندیدهٔ ذهن پدرم با چکمه‌های گلی راه می‌رفت،
کپتین ایمان
نخست‌وزیر قول تجسسی جامع داده بود و نهایتاً گزارشی جامع به اطلاع عموم رسید که متشکل بود از بخش‌ها و زیربخش‌ها که جزئیات فساد در مسابقات اسب‌دوانی، لیگ راگبی، سندیکای راگبی، بیس‌بال، فوتبال، بازی‌های کشورهای تحت سلطهٔ انگلستان، بولینگ روی چمن، بیلیارد، دوچرخه‌سواری، قایق‌سواری، بوکس، کشتی، هاکی، بسکتبال و... را عیان کرد. فقط زمانی که یک استرالیایی توپ خودش را در دست گرفته بود و برای خودش می‌دوید و عرق می‌ریخت فسادی وجود نداشت.
Ben
نمی‌توانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه‌ای در جهان باشم، ولی می‌توانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقاب‌های مختلف را امتحان کردم:‌ خجالتی، دوست‌داشتنی، متفکر، خوش‌بین، شاداب، شکننده ـ این‌ها نقاب‌های ساده‌ای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقاب‌های پیچیده‌تری به صورت می‌زدم، محزون و شاداب، آسیب‌پذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده. این‌ها را به این خاطر که توان زیادی ازم می‌بردند در نهایت رها کردم. از من بشنو: نقاب‌های پیچیده زنده‌زنده تو را می‌خورند.
Ben
خوندن و فکر کردن به چیزهای بزرگی. به چیزهای کوچیک زندگیت اهمیت نمی‌دی و هر کسی هم که این کار رو می‌کنه تحقیر می‌کنی. تو هرگز مثل اون‌ها نجنگیدهٔ چون چیزی برات اهمیت نداشته. تو واقعاً نمی‌دونی بقیهٔ آدم‌ها چی می‌کشن
کاربر ۲۶۰۳۶۷۰
خجالت‌آور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی می‌کند و به این نتیجه می‌رسد تنها چیزی که با خود به گور می‌برد شرمِ زندگی نکردن است.
pedram
بازی یک جور تمثیل است: به اندازهٔ کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همین‌طور غذا، همین‌طور شادی، همین‌طور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن... و موسیقی همچنان ادامه دارد.
mm
قدبلند بود و سفید، با موهای سرخ آتشین که مثل آبشار بر پشتش جاری بود، با شانه‌هایی به صافی تخم‌مرغ و پاهایی به بلندی لوله‌های زیر زمین. ولی در واقع سلاح سرّی‌اش چشمان قهوه‌ای‌رنگش بودند که اغلب زیر چتری نامرتبش پنهان می‌شدند. نگاهی داشت که می‌توانست یک دولت را سرنگون کند. عادت داشت نوک خودکار را بین لب‌هایش بگیرد. یک روز جامدادی‌اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. می‌دانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی‌یی بود، فقط من و خودکارها. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب‌هایم آبی شده. می‌خواستم بگویم برای این‌که او آبی می‌نویسد. همیشه آبی.
کاربر ۲۲۷۹۳۳۸
قدبلند بود و سفید، با موهای سرخ آتشین که مثل آبشار بر پشتش جاری بود، با شانه‌هایی به صافی تخم‌مرغ و پاهایی به بلندی لوله‌های زیر زمین. ولی در واقع سلاح سرّی‌اش چشمان قهوه‌ای‌رنگش بودند که اغلب زیر چتری نامرتبش پنهان می‌شدند. نگاهی داشت که می‌توانست یک دولت را سرنگون کند. عادت داشت نوک خودکار را بین لب‌هایش بگیرد. یک روز جامدادی‌اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. می‌دانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی‌یی بود، فقط من و خودکارها. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب‌هایم آبی شده. می‌خواستم بگویم برای این‌که او آبی می‌نویسد. همیشه آبی.
کاربر ۲۲۷۹۳۳۸
چند دقیقه بیشتر پیش رو نداشت و هنوز نمی‌توانست باور کند.
وحید
تحرک وسیع اقیانوس آرامش کرد. خب، دست‌کم دوست دارم این‌جور فکر کنم. آخرین لحظاتش را می‌گذراند و دوست دارم فکر کنم در پایان به این نتیجه رسید که بی‌اهمیتی کیهانی‌اش چیز توهین‌آمیزی نیست، که بالاخره در هیچ معنایی نداشتن چیزی طعنه‌آمیز پیدا کرد، که حتا احساس کرد صِرف حادثه‌ای بودن در سرزمین هرز ترسناک بُعد چهارم حتا می‌تواند جالب باشد. این امید من بود که با خیره شدن به عملکرد باشکوه اقیانوس در به جنب‌وجوش درآوردن آبی بی‌کران و مواجهه با باد دیوانهٔ دریا، شاید دستگیرش شود نمایش جهانی عظیم‌تر از آن است که بتواند نقشی کلیدی در آن داشته باشد.
وحید
آیا من چپ هستم؟ آن‌ها اولین امضاکنندگان طومارها هستند و در مسائل جهانی همیشه از توسری‌خورها حمایت می‌کنند ــ حتا اگر این توسری‌خورها یک مشت آدم‌خوار باشند که پول و منابع کافی در اختیارشان نیست.
وحید
تصمیم گرفته بود تری را فراموش کند، ولی این‌قدر دربارهٔ فراموش کردنش حرف زد که به‌نظرم آمد چیزی جز تری در ذهنش نیست.
کاربر ۲۷۶۵۲۲۹

حجم

۶۷۰٫۵ کیلوبایت

حجم

۶۷۰٫۵ کیلوبایت

قیمت:
۱۴۷,۰۰۰
۷۳,۵۰۰
۵۰%
تومان