بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب انسان در جست و جوی معنا | صفحه ۳۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب انسان در جست و جوی معنا

بریده‌هایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا

۴٫۰
(۲۲۱)
سپس دربارهٔ آینده حرف زدم. گفتم آیندهٔ نامعلوم برای همه ناامیدکننده به نظر می‌رسد. این‌که همه‌مان فکر می‌کنیم شانس زنده ماندن‌مان چه‌قدر کم است. به آن‌ها گفتم اگرچه هنوز تیفوس در اردوگاه زیاد همه‌گیر نشده، اما تخمین می‌زنم شانس زنده ماندنم یک در بیست است. البته این را هم گفتم که با این وجود، ناامید نیستم و تسلیم نمی‌شوم. چون هیچ کس نمی‌داند یک ساعت بعد چه اتفاقی می‌افتد. حتی اگر انتظار نداشته باشیم ظرف چند روز بعد، رخدادهای نظامی خاصی رخ دهد، چه کسی بهتر از ما که تجربهٔ زندگی در اردوگاه را داریم، می‌داند گاهی تغییرات بزرگ چه‌قدر ناگهانی رخ می‌دهند. برای مثال، ممکن است ناگهان یکی از ما به یک گروه کاری با شرایط خیلی خوب منتقل شود که برای یک زندانی، خوش‌شانسی تلقی می‌شود. اما فقط دربارهٔ آینده و نقابی که رویش کشیده شده، حرف نزدم. دربارهٔ گذشته و تمام لذت‌هایش هم حرف زدم.
:)
و البته دلیل اصلی مرگ‌شان را هم گفت: ناامید شدن. او گفت راه‌هایی وجود دارد که قربانیان چنین اتفاق‌هایی در آینده کم‌تر شود و حالا نوبت من بود که به درخواست نگهبان توصیه‌ای بکنم. خدا می‌داند اصلاً حوصلهٔ تعاریف روان‌شناسانه یا مراقبه‌وار را نداشتم تا برای مداوای روحی به دوستانم پیشنهاد دهم. سردم بود و گرسنه بودم. خسته و کلافه. اما باید از این فرصت منحصر به فرد استفاده می‌کردم. حالا بیش از هر زمانی، تشویق لازم بود. بنابراین راه‌هایی را توضیح دادم که به آن‌ها آرامش اولیه بدهد. گفتم حتی در این اروپا، در ششمین زمستان جنگ جهانی دوم، آن‌قدرها که فکر می‌کنیم، اوضاع وحشتناکی نداریم. گفتم هر یک از ما باید از خودمان بپرسیم تاکنون دچار چه خسارات جبران‌ناپذیری شده‌ایم. فکر می‌کردم برای بیش‌تر آن‌ها این خسارت خیلی کم بوده است. هر کسی که هنوز زنده بود، دلیلی برای امیدواری داشت. سلامت، خانواده، شادی، توانایی‌های حرفه‌ای، بخت، موقعیت اجتماعی، تمام این‌ها چیزهایی بودند که دوباره به دست می‌آمدند. در کل، هنوز تمام استخوان‌های‌مان سالم بود. هرچه هنوز برای‌مان باقی مانده بود، می‌توانست در آینده سرمایه‌مان باشد. از نیچه جمله‌ای گفتم: «آن‌چه مرا نکشد، قوی‌ترم می‌کند.»
:)
روز بدی بود. هنگام رژه اعلام کردند از آن به بعد، بسیاری از رفتارها کارشکنی تلقی می‌شود و فرد خاطی فوری به دار آویخته می‌شود. این جرایم عبارت بودند از بریدن یک رشتهٔ کوچک از پتو (به عنوان مچ‌بند) و دزدی‌های کوچک. چند روز قبل زندانی نیمه گرسنه‌ای دزدکی به انبار سیب‌زمینی رفته بود و چند سیب‌زمینی دزدیده بود. مچش را گرفته بودند و چند تا از زندانی‌ها دزد را می‌شناختند. وقتی ناظر زندان خبر را شنید، دستور داد یا خاطی را به او تحویل دهند یا تمام اردوگاه یک روز کامل گرسنگی خواهد کشید. طبیعتاً ۲۵۰۰ نفر ترجیح دادند روزه بگیرند. عصر همان روز، کف خوابگاه دراز کشیده بودیم و حوصله نداشتیم. کسی حرف نمی‌زد و هر صدایی اذیت‌مان می‌کرد. از آن بدتر، چراغ‌ها خاموش شدند. هیچ کس کم‌ترین دل و دماغی نداشت. اما نگهبان ارشد ما مرد عاقلی بود. دربارهٔ چیزهایی حرف زد که همه‌مان در آن لحظه به آن فکر می‌کردیم. دربارهٔ رفقایی حرف زد که طی چند روز گذشته از بیماری یا خودکشی مرده بودند.
:)
این انحصار و یکتایی که افراد را از هم تفکیک می‌کند و به زندگی‌شان معنا می‌دهد، در کارهای خلاقانه نیز به اندازهٔ عشق نقش دارد. وقتی غیرممکن بودن جایگزینی یک فرد معلوم شد، مسئولیتش در قبال زندگی خویش و دوامش با تمام شکوه، معلوم می‌شود. انسانی که از مسئولیت خود آگاه شود و به سمت کارهای ناتمام یا کسانی رود که مشتاقانه منتظرش هستند، هرگز نمی‌تواند به زندگی‌اش خاتمه دهد. او به چرایی وجودش پی برده و چگونگی‌اش را نیز خواهد یافت. طبیعتاً فرصت روان‌درمانی جمعی در اردوگاه محدود بود. نمونهٔ درست مؤثرتر از حرف زدن بود. مسئول بلوکی که با بالادستی‌هایش همسو نبود، فرصت‌های زیادی داشت که با رفتار دلگرم‌کننده‌اش، روی کسانی که زیر نظرش بودند، تأثیر اخلاقی گسترده‌ای بگذارد. تأثیر آنی رفتار همیشه بیش‌تر از حرف زدن است. اما گاهی حرف زدن هم مؤثر بود، وقتی پذیرش ذهنی در اثر شرایط خارجی تشدید می‌شد. به یاد دارم یک بار به دلیل این تشدید که ناشی از شرایط خارجی خاص بود، در تمام خوابگاه فرصت خوبی برای کارهای روان‌درمانی داشتیم.
:)
دو مورد را به یاد دارم که قصد خودکشی داشتند و موردشان مشابه بود. هر دو نفر دربارهٔ قصدشان به خودکشی حرف زده بودند. هر دو مثل هم حرف می‌زدند و می‌گفتند دیگر انتظاری از زندگی ندارند. در هر دو مورد با طرح سؤال به آن‌ها فهمانده شد زندگی هنوز انتظاراتی از آن‌ها دارد. چیزی در آینده که انجامش از آن‌ها انتظار می‌رود. در واقع فهمیدیم یکی از آن‌ها دلتنگ فرزندش است که عاشقانه دوستش داشت و او در کشوری دیگر انتظارش را می‌کشید. دلیل نفر دوم، یک چیز بود نه یک فرد. این مرد، دانشمندی بود که مجموعه کتاب‌هایی را نوشته بود و باید تمام‌شان می‌کرد. کارش را کس دیگری نمی‌توانست انجام دهد، همان طور که فرد دیگری نمی‌توانست جای خالی محبت‌های پدر را در زندگی آن بچه پر کند.
:)
آغاز روان‌درمانی یا بهداشت روان وقتی بود که همه در اردوگاه، به شکل فردی یا جمعی امکانش را داشتند. تلاش‌های روان‌درمانی فردی اغلب یک نوع روش نجات دادن زندگی بود. این تلاش‌ها معمولاً برای جلوگیری از خودکشی بود. قوانین سختگیرانهٔ اردوگاه هر تلاشی را برای نجات جان کسی که قصد خودکشی کرده بود، ممنوع می‌دانست. برای مثال، بریدن طناب کسی که می‌خواست خودش را دار بزند، ممنوع بود. بنابراین پیشگیری قبل از وقوع اهمیت زیادی داشت.
:)
سؤالی ساده که زندگی را به عنوان دستیابی به هدف از طریق ارزش‌آفرینی فعال تعریف می‌کرد. معنای زندگی برای ما، چرخه‌ای وسیع‌تر از زندگی و مرگ، رنج و مرگ داشت. وقتی معنای رنج کشیدن برای‌مان آشکار شد، دیگر با نادیده گرفتن شکنجه‌ها یا پناه بردن به توهمات خوش‌بینانه، سعی نکردیم آن را کم کنیم. رنج بردن به وظیفه‌ای بدل شد که دیگر نمی‌خواستیم از آن رو برگردانیم. ما فرصت‌های نهفته در آن را برای رسیدن به نتیجه، پیدا کرده بودیم. فرصت‌هایی که موجب شد «ریلکهٔ شاعر بنویسد: «چه‌قدر رنج وجود دارد!» (چه‌قدر رنج وجود دارد که باید از آن عبور کنیم!) ریلکه از عبور از رنج حرف زد. همان طور که دیگران دربارهٔ کار کردن حرف می‌زنند. رنج‌های زیادی برای ما وجود داشت که باید پشت سر می‌گذاشتیم. بنابراین لازم بود که با همه‌شان روبه‌رو شویم و سعی کنیم اشک ریختن و ضعف را به کم‌ترین حد برسانیم. البته لازم نبود که از اشک ریختن خجالت بکشیم. این اشک‌ها شاهد بزرگ‌ترین شهامت‌ها بودند. شهامت رنج کشیدن. افراد کمی این را درک می‌کردند. بیش‌ترشان با شرمساری اعتراف می‌کردند اشک ریخته‌اند. مثل دوستم که در پاسخ به این سؤالم که چه‌طور زخمش را درمان کرده، اعتراف کرد: «اشک ریختم تا خوب شود.»
:)
هیچ فرد و هیچ سرنوشتی با فرد و سرنوشت دیگر قابل مقایسه نیست. هیچ شرایطی دوباره تکرار نمی‌شود و هر شرایط پاسخی متفاوت می‌طلبد. در برخی شرایط، انسان می‌تواند با عملکردش سرنوشتش را بسازد. در موارد دیگر بهتر است از فرصت‌ها استفاده کند و شرایط موجود را بپذیرد. گاهی لازم است انسان سرنوشتش را بپذیرد و سر تسلیم فرود بیاورد. هر شرایطی منحصر به خودش است و همیشه یک پاسخ درست به مشکلات پیش آمده وجود دارد. وقتی انسان درمی‌یابد سرنوشتش در رنج کشیدن است، باید این رنج کشیدن را به عنوان وظیفه بپذیرد. به عنوان تنها کار و وظیفه. باید این حقیقت را دریابد که حتی در رنج کشیدن، در دنیا تک و تنهاست. هیچ کس از این رنج رهایش نمی‌کند. تنها فرصت موجود برایش این است که چگونه با مشکلات برخورد کند. این افکار برای ما که زندانی بودیم، خیلی دور از واقعیت نبود. این تنها فکری بود که کمک‌مان می‌کرد. حتی وقتی فکر می‌کردیم شانسی برای زنده ماندن نداریم، ما را از ناامیدی دور می‌کرد. سال‌ها پیش این مرحله را پشت سر گذاشته بودیم که از معنای زندگی بپرسیم.
:)
ما به یک تغییر اساسی در طرز فکرمان نیاز داشتیم. باید خودمان را می‌شناختیم و به افراد ناامید هم می‌آموختیم مهم نیست چه انتظاری از زندگی داریم، مهم این است زندگی چه انتظاری از ما دارد. نباید دربارهٔ معنای زندگی سؤال کنیم. باید خودمان را کسی ببینیم که هر روز و هر ساعت، زندگی از او سؤال می‌کند. پاسخ ما نباید محدود به حرف باشد، باید عمل کرد. درست عمل کرد. زندگی یعنی پذیرش مسئولیت برای یافتن پاسخی درست به مشکلات و انجام کارهایی که مختص هر فرد است. این کارها و بنابراین معنای زندگی، در هر انسان و هر لحظه متفاوت است. بنابراین تعریف معنای زندگی به یک بیان عمومی غیرممکن است. هیچ وقت نمی‌شود با تعاریف کلی به سؤالاتی دربارهٔ معنای زندگی پاسخ داد. زندگی به معنای چیزی مبهم نیست. بلکه بسیار واقعی و قابل درک است. سرنوشت انسان را رقم می‌زند که بسته به هر فرد، متفاوت است.
:)
مشاهدهٔ چنین مواردی و نتیجه‌گیری از آن‌ها مطابق یافته‌ها و مشاهده‌های پزشک ارشد اردوگاه بود. میزان مرگ بین کریسمس ۱۹۴۴ و سال نو ۱۹۴۵ از قبل خیلی بیش‌تر بود. به نظر او دلیل این افزایش، شرایط کاری سخت‌تر، کمبود غذا، تغییر آب و هوا یا شیوع بیماری نبود. این بود که بیش‌تر زندانی‌ها امیدوار بودند تا کریسمس سال آینده به خانه برگردند. وقتی خبر امیدبخشی نشنیدند، جرأت و امیدشان را از دست دادند و این ناامیدی نابودشان کرد. این مسأله تأثیری خطرناک بر قدرت مقاومت‌شان گذاشت و باعث شد تعداد زیادی از آن‌ها بمیرند. همان طور که قبلاً گفتیم، هر تلاشی برای حفظ قدرت درونی افراد در اردوگاه باید در ابتدا هدف آینده را به آن‌ها نشان می‌داد. به گفتهٔ نیچه: «کسی که به چرایی زندگی رسیده باشد، چگونگی‌اش را خواهد یافت.» این گفته شعار راهنمای تمام روان‌درمانگران و متخصصان بهداشت روانی بود که برای کمک به زندانی‌ها تلاش می‌کردند. هر بار فرصتی پیدا می‌شد، چرایی زندگی ـ یک هدف ـ را نشان‌شان می‌دادند تا آن‌ها را برای یافتن چگونگی وجودشان تقویت کنند. وای به حال کسی که حسی به زندگی نداشت. بی‌هدف بود. او خیلی زود نابود می‌شد. به فردی که به تمام بحث‌های امیدوارکننده این‌طور جواب می‌داد که «دیگر انتظاری از زندگی ندارم» چه پاسخی می‌شد داد؟
:)
«صدای توی خوابت چه جوابی داد؟» آرام زیر گوشم گفت: «سی‌ام مارس.» وقتی «ف» خوابش را برایم تعریف می‌کرد، هنوز سرشار از امید بود و باور داشت صدای توی خوابش راست گفته است. اما هرچه به تاریخ وعده شده در خواب نزدیک‌تر می‌شدیم، اخبار جنگی‌ای که به اردوگاه می‌رسید، حاکی از این بود که در تاریخ موعود آزاد نخواهیم شد. روز بیست و نهم مارس، «ف» ناگهان مریض شد و تب کرد. روز سی‌ام که بر اساس خوابش، پایانی بر رنج‌های ما بود، دچار هذیان شد و هوشیاری‌اش را از دست داد و در سی و یکم مارس، مرد. ناگهان نشانه‌هایی از تیفوس در او دیده شد. کسانی که رابطهٔ نزدیک بین وضعیت روحی انسان و جرأت و امید یا ناامیدی و ترسش را با وضعیت ایمنی جسمی‌اش باور دارند، این ناامیدی و ترس ناگهانی را که اثراتی مرگبار دارد، درک می‌کنند. دلیل اصلی مرگ دوستم این بود که انتظار رهایی‌اش محقق نشد و او دچار ناامیدی شدید شد. این مسأله منجر به کاهش ناگهانی مقاومت بدن در برابر عفونت تیفوس شد. ایمان او به آینده و میلش به زندگی فلج شد و بدنش را قربانی بیماری کرد. اما صدای توی خوابش راست گفته بود.
:)
یک بار ارتباط نزدیک بین قطع امید به آینده و چنین تسلیم شدن خطرناکی را دیدم. «ف»، سرپرست ارشد بندم که آهنگساز و ترانه‌سرای اپرا بود، یک روز به من گفت: «می‌خواهم چیزی به تو بگویم دکتر. خواب عجیبی دیدم. صدایی به من گفت می‌توانم آرزویی کنم. باید آرزویم را به او بگویم تا به تمام سؤالاتم پاسخ دهد. فکر می‌کنی چه پرسیدم؟ که می‌خواهم بدانم این جنگ چه زمانی برایم تمام می‌شود. منظورم را می‌فهمی دکتر. می‌خواستم بدانم چه زمانی از این اردوگاه آزاد می‌شویم و رنج‌مان تمام می‌شود.» «چه موقع این خواب را دیدی؟» «فوریه ۱۹۴۵. شاید هم اوایل مارس.»
:)
با این روش، موفق شدم خودم را در شرایطی بالاتر از رنج‌های لحظه‌ای قرار دهم و به آن‌ها مثل مسایلی که مربوط به گذشته‌اند نگاه کنم. من و مشکلاتم به موضوع روان‌شناختی جالبی برای مطالعه تبدیل شدیم که توسط خودم انجام شد. اسپینوزا در کتاب «اخلاق» خود چه می‌گوید؟ ــ عواطف رنج‌آور به محض این‌که تصویر شفاف و دقیقی از آن‌ها شکل دهیم، دیگر رنج‌آور نخواهند بود. زندانی‌ای که ایمان به آیندهٔ خود را از دست داده، از بین رفته است. او با از دست دادن ایمان به آینده، روح خود را از دست داده و دچار تنزل روانی و جسمی می‌شود. معمولاً این اتفاق، کاملاً ناگهانی، به شکل یک بحران و نشانه ظاهر می‌شود که زندانی‌های اردوگاه با آن آشنا هستند. همه‌مان از این لحظه می‌ترسیدیم. نه برای خودمان که ناامید شده بودیم، برای دوستان‌مان. معمولاً این‌طور شروع می‌شد که یک روز صبح، زندانی از پوشیدن لباس، شستن دست و صورت و رفتن به رژه سر باز می‌زد. نه خواهش، نه داد و فریاد و نه تهدید، اثری نداشت. به‌سختی سر جایش می‌ماند و تکان نمی‌خورد. اگر این بحران همراه با بیماری بود، از رفتن به بهداری و دریافت کمک‌های درمانی هم سر باز می‌زد. خیلی راحت، تسلیم شده بود. در رختخوابش دراز می‌کشید و همان جا دستشویی می‌کرد و هیچ چیز اذیتش نمی‌کرد.
:)
به مشکلات بی‌پایان زندگی مشقت‌بارمان فکر می‌کردم. به این‌که امشب چه می‌خوریم؟ اگر یک سوسیس اضافی بگیریم، آن را با یک تکه نان عوض کنم؟ می‌شود آخرین سیگار جایزه‌ام را که دو هفته پیش گرفته بودم، با یک کاسه سوپ عوض کنم؟ چه‌طور یک تکه سیم پیدا کنم و به جای بند کفش از آن استفاده کنم؟ آیا به‌موقع به محل کارم می‌رسم یا مجبور می‌شوم به محل کار دیگری بروم که سرکارگر بی‌رحمی دارد؟ چه‌طور با کاپوها رابطهٔ خوبی برقرار کنم تا به جای پیاده‌روی‌های وحشتناک روزانه، کاری در اردوگاه برایم دست و پا کنند؟ از چنین چیزهایی که هر روز و هر ساعت ذهنم را مشغول می‌کرد و باعث می‌شد فقط به موضوعاتی پیش پا افتاده فکر کنم، احساس ناامیدی داشتم. ذهنم را وادار کردم به چیز دیگری فکر کند. ناگهان خودم را در جایگاه گرم و روشن سخنرانی دیدم. روبه‌روی من حاضرانی نشسته بودند که در صندلی‌های راحت خود فرو رفته و توجه‌شان به من بود. داشتم دربارهٔ روان‌شناسی اردوگاه کار اجباری سخنرانی می‌کردم! تمام ظلمی که بر من وارد شده بود، در آن لحظه حالت عینی به خود گرفت و به یک چشم‌انداز علمی دور تبدیل شد.
:)
هر تلاشی برای مبارزه با اثرات آسیب‌شناسی روانی اردوگاه بر زندانیان از طریق روش‌های روان‌درمانی یا درمان بهداشت روان باید کمک می‌کرد با اشاره به اهداف آینده که می‌توانست به آن‌ها امیدوار باشد، قدرتی درونی را در او پدید آورد. برخی از زندانیان به طور غریزی تلاش می‌کردند خودشان را پیدا کنند. یکی از ویژگی‌های انسان این است که می‌تواند تنها با امید به آینده زندگی کند. دیدگاهی در ارتباط با ابدیت است. و این یعنی امیدواری در سخت‌ترین شرایط زندگی، اگرچه گاهی مجبور می‌شود از ذهنش کار بکشد. یکی از تجارب شخصی‌ام را به یاد دارم. یک بار که از شدت درد گریه می‌کردم (از پوشیدن کفش پاره، پاهایم به طرز وحشتناکی زخم شده بود)، مسافتی چند کیلومتری را در ستونی طولانی از زندانیان، از اردوگاه تا محل کارمان، لنگ‌لنگان راه رفتم. باد سرد و گزنده‌ای می‌وزید.
:)
با کمی تفاوت می‌بینیم زندانیان اردوگاه کار اجباری هم عقیده داشتند فرصت‌های واقعی زندگی را از دست داده‌اند. در واقعیت، هنوز فرصت‌ها و چالش‌هایی وجود داشت. می‌شد با داشتن این تجارب، زندگی را به یک پیروزی درونی بدل کرد یا مثل بیش‌تر زندانی‌ها، چالش‌ها را نادیده گرفت و زندگی نباتی داشت.
:)
این موضوع باعث می‌شد فرصت‌ها برای ساختن زندگی مثبت در اردوگاه و فرصت‌هایی که واقعاً وجود داشتند، نادیده گرفته شوند. در نظر گرفتن حیات موقتی ما به عنوان شرایط غیرحقیقی، خودش عامل مهمی بود که باعث می‌شد زندگی حس درونی‌اش را از دست بدهد. همه چیز بی‌معنی می‌شد. برخی فراموش می‌کردند چنین شرایط سخت و استثنایی بیرونی به انسان فرصت می‌دهد به رشد معنوی فراتری برسد. به جای این‌که مشکلات اردوگاه را آزمایشی از قدرت درونی خود ببینند، زندگی خود را جدی نمی‌گرفتند و آن را بی‌نتیجه می‌دانستند. ترجیح می‌دادند چشم‌های‌شان را ببندند و در گذشته زندگی کنند. برای چنین افرادی، زندگی بی‌معنا می‌شد. طبیعتاً تعداد کمی از افراد می‌توانستند قله‌های معنوی را فتح کنند. اما تعداد کمی هم این شانس را داشتند حتی از طریق شکست‌های دنیوی آشکارشان و مرگ، به شکوه انسانی برسند. نتیجه‌ای که هرگز در شرایط معمولی حاصل نمی‌شود. برای بقیهٔ ما که زندگی متوسط و بی‌اشتیاق و بی‌انرژی‌ای داشتیم، می‌توان این حرف بیسمارک را به کار برد: «زندگی مثل نشستن در دندان‌پزشکی است. همیشه فکر می‌کنی بدترین اتفاق خواهد افتاد و آن را به‌راحتی از سر می‌گذرانی.»
:)
آن‌ها هم بدون آینده و هدف، حیات مشابهی را تجربه می‌کردند. یکی از زندانی‌ها که در روز رسیدنش با ستونی طولانی از هم‌بندی‌هایش از ایستگاه قطار تا اردوگاه رژه رفته بود، بعدها به من گفت حس می‌کرده برای تشییع پیکرش رژه می‌رفته. انگار زندگی‌اش بدون آیندهٔ محض بود. انگار همه چیز را تمام شده می‌دانست و حس می‌کرد در حال مرگ است. این حس پایان زندگی به دلایلی دیگر تشدید می‌شد: از نظر زمانی، ندانستن طول مدت زندان این حس را به وضعیتی حاد بدل می‌ساخت. از نظر مکانی، محدودهٔ کوچک زندان همین نقش را داشت. تمام چیزهای آن سوی سیم‌خاردار، دور از دسترس و غیرواقعی به نظر می‌رسید. اتفاقات و افراد خارج از اردوگاه و تمام زندگی عادی آن بیرون، حالتی شبح‌گونه برای زندانی داشت. زندگی بیرون، آن مقدار که زندانی می‌توانست ببیند، تقریباً همان طور به نظر می‌رسید که آدم مرده‌ای از دنیایی دیگر به آن نگاه کند. کسی که به خاطر نداشتن هدف و آینده تنزل پیدا می‌کرد، غرق در افکار گذشته می‌شد. قبلاً در رابطه با موضوعی دیگر، دربارهٔ تمایل به مرور گذشته حرف زدیم که با وجود غیرحقیقی بودن و با وجود شرایط وحشتناک، به ساختن حال کمک می‌کرد. اما ربودن حال از واقعیت موجودش، خطرات ویژه‌ای داشت.
:)
در اردوگاه، یک واحد زمانی کوچک، مثلاً یک روز، که با خستگی و شکنجه‌های گاه‌به‌گاه پر می‌شد، پایان‌ناپذیر به نظر می‌رسید. یک واحد زمانی بزرگ‌تر، شاید یک هفته، انگار سریع می‌گذشت. دوستانم با من موافق بودند که در اردوگاه، یک روز طولانی‌تر از یک هفته می‌گذرد. چه‌قدر تجربهٔ زمانی ما متناقض بود! در این مورد، به یاد «کوهستان جادو» ی توماس مان می‌افتادیم که نکات روان‌شناختی زیادی داشت. مان روی رشد معنوی افرادی مطالعه می‌کرد که در وضعیت روانی قابل مقایسه قرار داشتند. مثل بیماران مسلول در یک آسایشگاه که آن‌ها هم دربارهٔ تاریخ رهایی‌شان چیزی نمی‌دانستند.
:)
تازه‌واردها معمولاً چیزی دربارهٔ شرایط اردوگاه نمی‌دانستند. کسانی که از اردوگاه‌های دیگر برگشته بودند، باید سکوت می‌کردند و از برخی اردوگاه‌ها هم هرگز کسی برنمی‌گشت. هنگام ورود به اردوگاه، تغییراتی در ذهن بچه‌ها رخ می‌داد. با پایان تردیدها، تردید دربارهٔ پایان این دوران شروع می‌شد. پیش‌بینی این‌که چه‌طور و چه زمان از این شرایط خلاص می‌شویم، غیرممکن بود. کلمهٔ لاتین finis دو معنا دارد: پایان و هدفی برای رسیدن. کسی که نمی‌توانست پایان این حیات موقتی را ببیند، نمی‌توانست به هدف تقریبی زندگی برسد و برخلاف کسانی که زندگی عادی دارند، برای آیندهٔ معلوم زندگی کند. بنابراین ساختار کلی زندگی درونی‌اش تغییر می‌کرد و نشانه‌های تنزل در حوزه‌های دیگر زندگی‌اش نیز رخ می‌داد. وضعیت او به عنوان مثال، مشابه وضعیت یک کارگر بیکار بود. زندگی کارگران بیکار هم موقتی است و نمی‌توانند برای آیندهٔ قطعی زندگی کنند یا هدفی داشته باشند. پژوهش‌های انجام شده روی معدنچی‌های بیکار نشان داده است آن‌ها از نوع عجیبی زمان دگرگون شده ـ زمان درونیـ رنج می‌برند که حاصل وضعیت بیکاری‌شان است. زندانی‌ها هم از این تجربهٔ زمانی عجیب رنج می‌برند.
:)

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان