بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب انسان در جست و جوی معنا | صفحه ۳۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب انسان در جست و جوی معنا

بریده‌هایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا

۴٫۰
(۲۲۱)
گفتیم که آن‌چه در نهایت مسئول وضعیت درونی زندانی است، نه دلایل روان‌شناختی، که نتیجهٔ یک تصمیم آزاد است. مشاهدات روان‌شناختی از زندانیان نشان داده است که تنها افرادی که اجازه می‌دهند خوی اخلاقی و معنوی در آن‌ها فروکش کند، سرانجام قربانی تأثیرات مخرب اردوگاه می‌شوند. اکنون این سؤال مطرح می‌شود که چه چیزی می‌تواند یا باید این «نیروی درونی» را تشکیل دهد؟ زندانیان سابق وقتی از تجارب خود می‌نویسند یا حرف می‌زنند، روی این حرف توافق دارند که افسرده‌کننده‌ترین تأثیر اردوگاه برای یک زندانی این بود که نمی‌دانست دورهٔ زندانی بودنش چه‌قدر طول می‌کشد. به او تاریخی برای آزادی داده نشده بود. (در اردوگاه ما حتی حرف زدن در این باره بی‌فایده بود.) در واقع مدت زندان نه تنها نامعلوم، بلکه نامحدود بود. یک روان‌شناس و پژوهشگر شناخته‌شده معتقد است که زندگی در اردوگاه کار اجباری را می‌توان «وجود موقت» نامید. می‌توانیم این تعریف را این طور کامل کنیم که زندگی در اردوگاه کار اجباری «وجود موقت با محدودهٔ نامشخص» است.
:)
شاید روزی برسد که برخی از ما دوباره همان فیلم یا فیلمی مشابه را ببینیم. اما این بار تصاویر طور دیگری به چشم‌مان می‌آیند. تصویر افرادی که به چیزی دست یافته بودند که بیش از نمایش یک فیلم احساسی بود. جزئیاتی خاص از شکوه درونی انسان که مثل داستان زنی جوان به ذهن می‌رسد که در اردوگاه شاهد مرگش بودم. داستانی ساده. شاید برای شما ساده باشد و فکر کنید از خودم درآورده‌ام، اما برای من مثل یک شعر است. زن جوان می‌دانست تا چند روز آینده خواهد مرد. اما وقتی با او حرف زدم، با وجود این موضوع، شاد بود. به من گفت: «ممنونم که سرنوشت ضرباتی سخت به من وارد آورد. در زندگی قبلی، خودخواه بودم و امور معنوی را جدی نمی‌گرفتم.» به پنجرهٔ خوابگاه اشاره کرد و گفت: «این درخت تنها دوست تنهایی من بود.» او از پنجره، فقط می‌توانست یک شاخه از درخت بلوط را ببیند که دو شکوفه داشت. به من گفت: «اغلب با این درخت حرف می‌زنم.» متعجب بودم و معنی حرفش را نمی‌فهمیدم. آیا هذیان می‌گفت؟ دچار توهم شده بود؟ با اضطراب از او پرسیدم آیا درخت جوابش را می‌دهد. او گفت: «بله.» به او چه می‌گفت؟ «می‌گفت من این‌جا هستم. این‌جا هستم. زندگی هستم. یک زندگی جاویدان.»
:)
برخی از ما که سال‌ها پیش، فیلم رستاخیز را ـ که از کتاب تولستوی اقتباس شده ـ دیده‌ایم، احتمالاً افکار مشابهی داشته‌ایم. داستانش مربوط به سرنوشت‌های بزرگ و مردان بزرگ بود. در آن زمان، برای ما نه سرنوشت بزرگی وجود داشت و نه شانس رسیدن به چنین شکوهی. بعد از دیدن فیلم به نزدیک‌ترین کافه رفتیم و پس از صرف یک فنجان قهوه و کمی ساندویچ، افکار عجیب و ماورایی را که برای لحظه‌ای از سرمان گذشته بود، فراموش کردیم. اما وقتی خودمان با سرنوشتی بزرگ روبه‌رو شدیم و تصمیم گرفتیم با روحی بزرگ با آن روبه‌رو شویم، راه‌حل‌های دورهٔ جوانی را از یاد بردیم و شکست خوردیم.
:)
این‌جاست که انسان از فرصت‌ها برای رسیدن به ارزش‌های اخلاقی یا رو گرداندن از آن‌ها استفاده می‌کند که می‌تواند شرایط دشواری را برایش به‌وجود آورد. و این‌جاست که تصمیم می‌گیرد ارزش رنج‌هایش را داشته باشد یا نه. فکر نکنید این نکاتْ ماورایی و به دور از زندگی حقیقی هستند. اگرچه در حقیقت، تنها افراد کمی می‌توانند به چنین استانداردهای اخلاقی والایی برسند. از بین زندانی‌ها، تنها تعداد کمی بودند که آزادی درونی‌شان را حفظ کردند و از رنج‌های‌شان به ارزش والایی رسیدند. اما حتی یک نفر برای اثبات این موضوع کافی است که قدرت درونی انسان می‌تواند او را در جهت سرنوشتی بهتر بالا بکشد. چنین افرادی فقط در اردوگاه کار نبودند. انسان در همه جا با سرنوشت خود روبه‌رو می‌شود و این شانس را دارد که از رنج‌ها، به چیزی والاتر برسد. سرنوشت یک بیمار را در نظر بگیرید. به‌ویژه کسی که بیماری درمان‌ناپذیری دارد. یک بار نامهٔ جوان معلولی را خواندم که به دوستش می‌گفت فهمیده مدت زیادی زنده نمی‌ماند و حتی جراحی هم کمکش نمی‌کند. نوشته بود فیلمی را به یاد دارد که در آن، مردی با شکوه و شجاعت در انتظار مرگ بود. جوان فکر می‌کرد این رفتار، روشی فوق‌العاده برای رویارویی با مرگ است. او نوشته بود حالا سرنوشت، شانس مشابهی را به او داده است.
:)
اگر زندگی در کل معنادار باشد، رنج کشیدن هم باید معنا داشته باشد. رنج بخش نابودنشدنی زندگی است، حتی به عنوان سرنوشت و مرگ. زندگی انسان بدون رنج و مرگ کامل نیست. تنها راه کنار آمدن با سرنوشت و تمام رنج‌های آن، این است که انسان صلیب خودش را به دوش بگیرد و آن را فرصتی بداند که به زندگی‌اش معنایی عمیق‌تر خواهد بخشید ـ حتی در سخت‌ترین شرایط. این کار او را شجاع، باشکوه و ازخودگذشته می‌کند. یا در نبردی تلخ‌تر برای نجات خویش، می‌تواند شکوه انسانی‌اش را از یاد ببرد و مثل حیوانات رفتار کند.
:)
بنابراین، اساساً هر انسانی، حتی در چنین شرایطی می‌تواند تصمیم بگیرد از نظر روانی و معنوی چه‌طور باشد. ممکن است حتی در اردوگاه کار، عظمت انسانی‌اش را حفظ کند. داستایوفسکی می‌گوید: «تنها از یک چیز می‌ترسم: شایستهٔ رنج‌هایم نباشم.» بعد از آشنا شدن با آدم‌هایی که رفتارشان در اردوگاه، رنج آن‌ها و مرگ‌شان گواه این واقعیت بود که آخرین آزادی درونی از بین نمی‌رود، این کلمات در ذهنم تکرار می‌شد. می‌شود گفت آن‌ها شایستهٔ رنج‌های‌شان بودند و با رنج کشیدن، به دستاورد درونی باشکوهی می‌رسیدند. این همان آزادی معنوی است ـ که نمی‌توان آن را گرفت ـ که زندگی را هدفمند و معنادار می‌کند. یک زندگی فاعلانه از اهداف انسان فرصت‌هایی می‌سازد تا در کارهای خلاقه، ارزش‌ها را بیابد، درحالی‌که زندگی منفعلانه، این فرصت را به او می‌دهد که با تجربهٔ زیبایی، هنر و طبیعت به کمال برسد. اما در زندگی خالی از خلاقیت و لذت هم هدفی وجود دارد که فرصت بروز رفتار اخلاقی‌تر را فراهم می‌سازد. یعنی در طرز فکر انسان نسبت به وجودش، وجودی که با نیروهای خارجی محدود شده است. برای این آدم، زندگی فاعلانه و زندگی لذت‌محور ممنوع شده است، اما تنها خلاقیت و لذت نیستند که معنای خاصی دارند.
:)
ما که در اردوگاه کار اجباری زندگی کرده‌ایم، می‌توانیم کسانی را به یاد بیاوریم که در خوابگاه به بقیه دلداری می‌دادند و آخرین تکهٔ نان خود را می‌بخشیدند. اگرچه تعدادشان کم بود، اما برای اثبات این موضوع کافی بودند که می‌شود همه چیز را از انسان گرفت، جز یک چیز: آخرین آزادی‌های انسان ـ انتخاب نگرش خود در هر شرایطی و انتخاب روش شخصی خود. و همیشه گزینه‌ای برای انتخاب وجود داشت. هر روز و هر ساعت، فرصت تصمیم‌گیری به ما داده می‌شد، تصمیمی که تعیین می‌کرد در برابر قدرت‌های تهدیدکننده تسلیم شویم یا نه. این‌که آزادی درونی‌مان را ببخشیم یا نه. این‌که بازیچهٔ شرایط بشویم یا نه. برای زندانی‌ها، آزادی و بزرگ‌منشی شکل و مدل خاصی به خود می‌گرفت. از این دیدگاه، واکنش‌های روانی زندانی‌ها در اردوگاه کار اجباری باید چیزی بیش از بیان شرایط خاص جسمی و جامعه‌شناختی باشد. حتی در شرایطی مثل بی‌خوابی، کمبود غذا و استرس‌های روانی مختلف که زندانی‌ها ممکن است به شیوهٔ خاصی از خود واکنش نشان دهند، در تحلیل نهایی معلوم می‌شود که شخصیت زندانی نتیجهٔ تصمیمات درونی اوست، نه صرفاً نتیجهٔ تأثیرات اردوگاه بر او.
:)
می‌توانیم از روی تجربه، به این سؤالات، به مثابه یک اصل پاسخ دهیم. تجربهٔ زندگی در اردوگاه نشان می‌دهد انسان یک گزینه برای رفتارش دارد. مثال‌های کافی از ذات قهرمانانه وجود دارد که ثابت می‌کند می‌شود بر بی‌تفاوتی غلبه کرد و کج‌خلقی را سرکوب کرد. انسان می‌تواند آزادی روحی خود را مستقل از ذهنش حفظ کند. حتی در چنین شرایط وحشتناک روانی و فشار جسمی‌ای.
:)
تحریک‌پذیری و کج‌خلقی افراد به‌ویژه در مواجهه با خطر (مثلاً در زمان بازرسی) نتیجهٔ بی‌تفاوتی دیگران است. در تلاش برای این بررسی روان‌شناسانه و توضیح آسیب‌شناسی روانی از مشخصات زندانی‌های اردوگاه کار اجباری، متوجه شدم انسان به طور کامل و اجتناب ناپذیر، متأثر از محیط اطرافش است. (در این مورد، محیط می‌تواند ساختار منحصر به فرد زندگی در اردوگاه باشد که زندانی را وادار می‌کند رفتارش را با الگویی خاص تنظیم کند.) اما آزادی انسان چه؟ آیا برای رفتار و واکنش نسبت به آن چیزهایی که انسان را احاطه کرده‌اند، هیچ آزادی روحی‌ای وجود ندارد؟ آیا این نظریه درست است که انسان چیزی بیش از ماحصلِ عوامل محیطی و شرطی نیست؟ ـ حالا چه ماهیت زیست‌شناختی داشته باشند، چه روان‌شناختی یا جامعه‌شناختی. یعنی انسان محصول تصادفی تمام این عوامل است؟ و از همه مهم‌تر، آیا واکنش زندانی‌ها به دنیای منحصربه‌فرد اردوگاه کار اجباری ثابت می‌کند انسان نمی‌تواند از تأثیرات محیط اطرافش فرار کند؟ یعنی انسان در واکنش به چنین موقعیت‌هایی، هیچ انتخابی ندارد؟
:)
زمانی که به عنوان پزشک، در بخش تیفوسی‌ها کار می‌کردم، مجبور بودم کارهای پزشک ارشد را هم که مریض شده بود، انجام دهم. بنابراین مسئول نظارت اردوگاه برای تمیزی خوابگاه هم بودم. اگر واژهٔ تمیز را بتوان برای توصیف چنین شرایطی به کار برد. بازرسی صوری که اغلب در خوابگاه‌ها انجام می‌شد، به منظور شکنجه بود، نه بهداشت. غذای بیش‌تر و داروی کم‌تر به درد ما می‌خورد، اما تنها دغدغهٔ بازرس‌ها این بود که یک تکه کاه گوشهٔ راهرو نباشد یا پتوهای ژنده و کثیفی که روی‌شان استفراغ شده بود، مرتب زیر پای‌شان تا شده باشد. سرنوشت زندانی‌ها اصلاً برای‌شان مهم نبود. اگر هوشمندانه گزارش می‌کردم و کلاه زندانم را از سر برداشته و پاهایم را به هم می‌کوبیدم و می‌گفتم: «خوابگاه شمارهٔ VI/۹: ۵۲ بیمار، دو پرستار مجرب و یک پزشک»، آن‌ها از من راضی بودند. اما اغلب چند ساعت پس از اعلام می‌رسیدند و گاهی اصلاً نمی‌آمدند و من مجبور بودم پتوها را صاف کنم و حتی یک تکه کاه را از روی تخت‌ها بردارم و سر بیماران بیچاره داد بزنم که توی تخت‌شان تکان نخورند و تمام زحماتم را در نظافت اتاق هدر ندهند. بی‌تفاوتی در میان بیمارانی که تب شدید داشتند، خیلی زیاد بود و تا زمانی که بر سرشان فریاد نمی‌زدید، توجهی نمی‌کردند. حتی این هم گاهی جواب نمی‌داد و باید به‌سختی خودم را کنترل می‌کردم تا کتک‌شان نزنم.
:)
از آن‌جا که مجبور بودم تمام شب بخاری را روشن نگه دارم و در اتاق تیفوسی‌ها اجازه داشتیم بخاری روشن کنیم، خیلی خسته می‌شدم. اگرچه برخی از رویایی‌ترین ساعاتم در خلال همین شب‌ها سپری می‌شد که همه خواب بودند یا هذیان می‌گفتند. می‌توانستم خودم را جلو بخاری کش بدهم و سیب‌زمینی‌های کش‌رفته را توی بخاری بیندازم و کبابی کنم. اما همیشه روز بعد، خسته‌تر، بی‌حس‌تر و تندخوتر بودم.
:)
این موضوع وقتی آشکار می‌شد که تضادهای ساختار اجتماعی در اردوگاه مورد بررسی قرار می‌گرفت. زندانی‌های مهم‌تر، کاپوها، آشپزها، مغازه‌داران و پلیس‌های اردوگاه، مثل زندانی‌های عادی، به عنوان قانون، این انحطاط را حس نمی‌کردند، برعکس، خود را در حال پیشرفت می‌دانستند. حتی برخی‌های‌شان احساس بزرگی هم می‌کردند. واکنش روانی اکثریت در قبال این اقلیت عزیزدردانه، حسادت و غر زدن بود که گاهی به شکل شوخی بروز می‌کرد. برای مثال، از یک زندانی شنیده بودم دربارهٔ یک کاپو می‌گفت: «تصور کن! وقتی فقط یک رییس معمولی بانک بود، او را می‌شناختم. این شانس نیست که حالا به چنین جایی رسیده است؟» هر وقت اکثریت پایین‌رتبه و اقلیت پیشرفته با هم دچار تعارض می‌شدند، که بسیار اتفاق می‌افتاد و می‌توانست با توزیع غذا شروع شود، غوغا می‌شد. بنابراین، کج‌خلقی عمومی که در بالا دربارهٔ دلیلش حرف زدیم، با اضافه شدن این تنش‌های روانی، تشدید می‌شد. عجیب نیست این تنش‌ها در پایان، منجر به دعوا می‌شدند. وقتی زندانی به طور مرتب شاهد صحنه‌های کتک زدن بود، میل به خشونت در او زیاد می‌شد. خودِ من هم هنگام بروز خشم، خون توی سرم می‌دوید و مشت‌هایم را گره می‌کردم.
:)
بی‌تفاوتی زندانیان، جدا از نقشش به عنوان یک مکانیسم دفاعی، نتیجهٔ عوامل دیگر هم بود. گرسنگی و بی‌خوابی هم موثر بود (همان طور که در زندگی عادی است) و همین طور بی‌حوصلگی که مشخصهٔ دیگری از وضعیت روحی زندانیان بود. بی‌خوابی به خاطر وجود شپش هم بود که در خوابگاه‌های شلوغ، به خاطر بهداشت ضعیف، زیاد بود. این‌که هیچ وقت نیکوتین یا کافئین هم دریافت نمی‌کردیم، دلیل دیگری برای بی‌تفاوتی و کم‌حوصلگی‌مان بود. علاوه بر دلایل فیزیکی، عوامل روانی‌ای هم وجود داشت که به شکل عقده‌های خاص بروز می‌کرد. بیش‌تر زندانی‌ها از نوعی عقدهٔ حقارت رنج می‌بردند. همهٔ ما برای خودمان کسی بودیم یا فکر می‌کردیم کسی هستیم. حالا با ما مثل افراد بی‌هویت رفتار می‌شد (آگاهی به ارزش درونی با چیزهای روحانی‌تر و بالاتری ارتباط دارد که زندگی در اردوگاه نمی‌تواند آن را تکان دهد. اما چند انسان آزاد این را تجربه کرده‌اند که زندانی‌ها تجربه کنند؟) بیش‌تر زندانی‌ها بدون تفکر آگاهانه در این باره که در اسارت به سر می‌بردند، خودشان را از لحاظ انسانی تنزل یافته می‌دانستند.
:)
هفته‌ها بعد فهمیدیم حتی در آن دقایق آخر، سرنوشت چه بازی‌هایی با ما کرده است. فهمیدیم تصمیمات انسان، به‌خصوص دربارهٔ مرگ و زندگی، چه‌قدر نامطمئنند. عکس‌هایی را از اردوگاهی دیدم که با اردوگاه ما فاصلهٔ کمی داشت. دوستان‌مان فکر می‌کردند به سمت آزادی سفر می‌کنند. آن شب با کامیون به این اردوگاه برده شدند و وقتی درِ خوابگاه‌شان قفل بود، در آتش سوختند. بدن‌های نیمه‌سوخته‌شان در عکس قابل تشخیص بود. دوباره به یاد مرگ در تهران افتادم.
:)
با صدای توپ و تفنگ از خواب بیدار شدیم. نور خمپاره و صدای شلیک، خوابگاه را پر کرد. پزشک ارشد وارد اتاق شد و دستور داد کف اتاق دراز بکشیم. یکی از زندانی‌ها از روی تخت بالایی، با کفش روی شکمم پرید. با این کارش بلند شدم و بعد فهمیدم چه شده است. خط مقدم به ما رسیده بود. تیراندازی کم شد و خورشید طلوع کرد. بیرون اردوگاه، روی میله‌ای در دروازهٔ اردوگاه، پرچمی سفید در باد تکان می‌خورد.
:)
رفتارشان بسیار دوستانه بود تا ما را متقاعد کنند بی‌هیچ ترسی سوار کامیون بشویم. به ما گفتند باید بابت این خوش‌شانسی، قدردان باشیم. کسانی که قدرت کافی داشتند، از کامیون بالا رفتند و آن‌هایی که خیلی بیمار بودند و کم‌رمق شده بودند، به‌سختی بالا کشیده شدند. من و دوستم که دیگر کوله‌پشتی‌های‌مان را مخفی نکرده بودیم، در گروه آخر ایستادیم که سیزده نفر از آن برای سوار شدن به کامیون بعدی انتخاب می‌شد. پزشک ارشد تعداد مورد نیاز را شمرد و ما دو نفر را حساب نکرد. سیزده نفر سوار کامیون شدند و ما همان‌جا ایستادیم. ما متعجب، ناراحت و ناامید، پزشک ارشد را سرزنش می‌کردیم که به گفتهٔ خودش، خسته بود و حواسش پرت شده بود. گفت فکر می‌کرده هنوز قصد فرار داریم. با بی‌قراری ایستادیم و کوله‌پشتی‌های‌مان را روی دوش‌مان انداختیم و منتظر زندانی‌های بعد شدیم تا سوار کامیون بعدی شویم. مدتی طولانی منتظر شدیم. سرانجام روی تشکی که در اتاق نگهبانی بود، دراز کشیدیم. از فرط هیجان چند روز و چند ساعت گذشته، خسته بودیم. در این مدت دچار نوساناتی احساسی، بین امیدواری و ناامیدی شده بودیم. با کفش و لباس خوابیدیم و آمادهٔ رفتن بودیم.
:)
دیگر چه‌طور می‌شد به فرار فکر کرد؟ جعبه‌های دارو از ماشین آورده شد و سیگارها توزیع شد. از ما عکس گرفتند و شادی کردند. دیگر لازم نبود جان‌مان را به خطر بیندازیم و به خط مقدم برویم. از شدت هیجان، جنازهٔ سوم را از یاد بردیم. او را بردیم و در گوری که برای آن سه کنده بودیم، انداختیم. نگهبانی که همراه‌مان بود و نسبتاً مرد آرامی بود، ناگهان خوش‌رفتار شد. فکر می‌کرد شاید ورق برگردد و سعی می‌کرد با خوش‌رفتاری‌اش امتیاز بگیرد. در مراسم کوتاه دعا برای آن سه جنازه، پیش از این‌که روی‌شان خاک بریزیم، به ما پیوست. پس از تنش و هیجان روزها و ساعات گذشته، روزهای مسابقه دادن با مرگ، دعا و طلب آرامش، صمیمانه‌ترین واژه‌هایی بود که از درون انسانی‌مان برمی‌خاست. به این ترتیب، آخرین روز زندان را هم به امید آزادی گذراندیم. اما خیلی زود ذوق‌زده شده بودیم. نمایندهٔ صلیب سرخ به ما اطمینان خاطر داد و گفت پیمان صلح امضا شده و اردوگاه نباید تخلیه شود. اما آن شب، مأموران اس‌اس با کامیون رسیدند و گفتند باید آن‌جا را تخلیه کنند. قرار بود آخرین زندانی‌ها را به اردوگاه مرکزی ببرند و ظرف چهل و هشت ساعت، آن‌ها را به سوییس بفرستند و با برخی زندانیان جنگ معاوضه کنند. با وحشت نگاه‌شان می‌کردیم.
:)
منتظر شدم. دقایقی گذشت. از این‌که برنگشته بود، لحظه به لحظه بی‌قرارتر می‌شدم. پس از سه سال اسارت، از تصور آزادی، لذت می‌بردم و چه‌قدر خوب می‌شد اگر به خط مقدم می‌رفتیم. اما این‌طور نشد. لحظه‌ای که دوستم آمد، دروازهٔ اردوگاه باز شد. یک ماشین سربی رنگ، با نشان صلیب سرخ، وارد محوطهٔ رژه شد. نمایندهٔ صلیب سرخ از ژنو آمده بود و اردوگاه و زندانیان تحت محافظت او بودند. نماینده خانه‌ای در روستا گرفت تا در مواقع ضروری، به اردوگاه نزدیک باشد.
:)
روز آخر در اردوگاه فرا رسید. هرچه خط مقدم نزدیک‌تر می‌شد، جابه‌جایی زندانی‌ها به اردوگاه‌های دیگر بیش‌تر انجام می‌شد. سرپرست‌های زندان، کاپوها و آشپزها هم رفتند. آن روز دستور دادند اردوگاه تا غروب، کاملاً تخلیه شود. حتی چند زندانی باقیمانده (بیماران، چند دکتر و چند پرستار) باید می‌رفتند. شب اردوگاه به گلوله بسته می‌شد. شب شد و کامیون‌هایی که بیماران را جابه‌جا می‌کردند، هنوز نیامده بودند. ناگهان دروازهٔ اردوگاه بسته شد و مراقبت از سیم‌های خاردار شدید شد تا کسی نتواند فرار کند. انگار بقیهٔ زندانی‌ها محکوم به سوختن در اردوگاه بودند. برای بار دوم، من و دوستم تصمیم به فرار گرفتیم. به ما دستور دادند جسد سه نفر را بیرون از اردوگاه و پشت سیم‌های خاردار بسوزانیم. فقط ما دو نفر بودیم که توان کافی برای انجام این کار را داشتیم. تقریباً بقیهٔ افراد، مریض بودند و در تب و هذیان می‌سوختند. نقشه کشیدیم. کوله‌پشتی دوستم را با جسد اول، در وان کهنه‌ای مخفی کردیم که به جای تابوت استفاده می‌شد. کوله‌پشتی مرا هم با جسد دوم خارج کردیم و قصد داشتیم با جسد سوم فرار کنیم. دو دور اول مطابق نقشه‌مان پیش رفت. اما وقتی برگشتیم، دوستم در جست‌وجوی یک تکه نان بود تا طی چند روز بعد، در جنگل، چیزی برای خوردن داشته باشیم.
:)
باید دربارهٔ قصد فرارم، رازداری می‌کردم، اما انگار دوستم فهمیده بود اتفاقی افتاده. (شاید کمی عصبی بودم.) با صدایی خسته از من پرسید: «تو هم قرار است بروی؟» انکار کردم، اما خلاص شدن از دست نگاهش کار سختی بود. پس از معاینهٔ بیماران، برگشتم پیش او. باز با نگاهی ناامید از من استقبال کرد و حس کردم متهمم می‌کند. حس ناخوشایندی به سراغم آمد و به محض این‌که به دوستم گفتم قصد فرار دارم، این حس شدیدتر شد. ناگهان تصمیم گرفتم برای یک بار، سرنوشت را با دست‌های خودم تعیین کنم. از خوابگاه بیرون رفتم و به دوستم گفتم نمی‌توانم با او بروم. به محض این‌که به دوستم گفتم می‌خواهم کنار بیمارانم بمانم، آن حس ناخوشایند از وجودم رفت. نمی‌دانستم در روزهای بعد چه پیش می‌آید، اما به آرامش درونی خاصی رسیده بودم که قبلاً هیچ وقت تجربه‌اش نکرده بودم. به خوابگاه برگشتم و زیر پای همشهری‌ام نشستم و سعی کردم آرامش کنم. سپس با بقیه کمی گپ زدم و هذیان‌شان را آرام کردم.
:)

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان