بریدههایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا
۴٫۰
(۲۲۱)
مطمئناً این توضیح زیادی ساده است. اما در معنادرمانی هم بیمار با معنای زندگی خود مواجه شده و در آن جهت، تقویت میشود. و آگاهیاش از این معنا، تواناییاش را برای غلبه بر اختلالات روانی بیشتر میکند.
اجازه دهید بگویم چرا برای تئوری خود از عبارت «معنادرمانی» استفاده کردم. لوگوس یک کلمهٔ یونانی و به معنای «معنا» است. معنادرمانی یا به گفتهٔ برخی محققان، «مکتب سوم رواندرمانی وین» روی معنای وجود انسان و جستوجوی او برای چنین معنایی متمرکز است. مطابق معنادرمانی، این تلاش برای یافتن معنای زندگی، نیروی محرکهٔ اولیه در انسان است. به این علت است که من از ارادهٔ معطوف به معنا در تضاد با اصل لذت (یا میتوانیم بگوییم ارادهٔ معطوف به لذت) که محور روانتحلیلگری فروید است و همچنین در تضاد با ارادهٔ معطوف به قدرت که در روانشناسی آدلر با اصطلاح «تلاش برای برتری» شناخته میشود، سخن میگویم.
:)
بنابراین خودمحوری معمول فرد روانرنجور به جای اینکه به طور مداوم پرورش و تقویت شود، از بین میرود.
:)
«میتوانید در چند جمله به من بگویید معنادرمانی چیست؟ یا دستکم بگویید فرق بین روانتحلیلگری و معنادرمانی چیست؟»
«بله. اما نخست به من بگویید به نظرتان ماهیت روانتحلیلگری چیست؟»
«در طول روانتحلیلگری، بیمار باید روی مبلی لم بدهد و دربارهٔ چیزهایی با شما حرف بزند که گفتنش برایش خیلی سخت است.»
اینجا بود که بلافاصله گفتم: «حالا در معنادرمانی ممکن است بیمار شق و رق نشسته باشد، اما باید به چیزهایی گوش دهد که گاهی شنیدنشان سخت است.»
البته این یک تعریف ظاهری بود، نه فشردهٔ معنادرمانی. اگرچه نکاتی هم در خود دارد، از این نظر که معنادرمانی در مقایسه با روانتحلیلگری کمتر گذشتهنگر و کمتر دروننگر است. معنادرمانی بیشتر بر آینده متمرکز است. میتوان گفت که بیشتر بر چیزهایی که بیمار باید در آینده به دست آورد، تمرکز میکند. (معنادرمانی درواقع رواندرمانی معنامحور است.) در عین حال، معنادرمانی بر مکانیسمهای بازخورد و شکلگیری دورهای باطلی که نقش بزرگی در به وجود آمدن اختلالات روانی دارند، تمرکز ندارد.
:)
بخش دو: جان کلام معنادرمانی
ویکتور فرانکل این بخش از کتاب را با نام «مفاهیم اساسی معنادرمانی» نخستین بار به نسخهٔ سال ۱۹۶۸ کتاب افزوده است. در ویرایش حاضر، آن طور که خودش توضیح داده یک بار دیگر این بخش را به طور کامل اصلاح و بهروز کرده و نامش را به «جان کلام معنادرمانی» تغییر داده است.
خوانندگان این داستان کوتاه از زندگیام، معمولاً به دنبال تعاریف سرراستتر و کاملتری از روش درمانیام هستند. از این رو، بخش کوتاهی از معنادرمانی را در نسخهٔ اصلی کتاب «از اردوگاه مرگ تا اگزیستانسیالیسم» افزودم. اما کافی نبود و با درخواستهای بیشماری برای درمان گستردهتر مواجه شدم. بنابراین در نسخهٔ حاضر، نوشتههایم را کاملتر کردم و بخش قابل ملاحظهای به آن افزودم.
مأموریت آسانی نبود. برای راضی شدن خواننده، با چند صفحه و گنجاندن تمام موضوع، لازم بود بیست جلد کتاب نسخهٔ آلمانی را خلاصه کنم که تقریباً غیرممکن بود. به یاد دکتری آمریکایی افتادم که یک بار به دفترم در وین آمد و از من پرسید: «دکتر شما روانتحلیلگر هستید؟» گفتم: «نه دقیقاً. بگویید رواندرمانگر». سپس ادامه داد و از من پرسید: «پیرو کدام مکتب هستید؟» گفتم: «این تئوری خودم است. به نام معنادرمانی.»
:)
اما برای هر یک از زندانیان آزادشده، روزی میرسید که نگاهی به زندگی در اردوگاه بیندازند و نفهمند چهطور آن روزها را تحمل کردهاند. همان طور که روز آزادیشان را مثل رویایی زیبا میدیدند، با نگاه به زندگی اردوگاه، همه چیز را مثل کابوس میدیدند. برای کسی که به خانه برگشته، این تجارب ارزشمند احساس عجیبی را میسازد که پس از تمام رنجهایش، حالا از چیزی نمیترسد، جز خدا.
:)
وای بر حال کسی که میفهمید کسی که در تمام مدت زندگی در اردوگاه به خاطرات مشترکش با او فکر میکرد، حالا دیگر وجود ندارد. وای بر حال کسی که وقتی به آرزویش میرسید، میفهمید تمام رویاهایش با واقعیت فرق داشته. شاید سوار قطار میشد و پس از طی مسافتی طولانی به خانه میرسید و در میزد و کسی که منتظر بود در را به رویش باز کند و در تمام روزهای زندگی در اردوگاه رویایش را دیده بود، دیگر وجود نداشت تا در را برایش باز کند و دیگر هیچ وقت او را نمیدید.
در اردوگاه، همهمان به هم میگفتیم هیچ شادی زمینیای نمیتواند جبران رنجهای ما باشد. امیدی به این شادیها نداشتیم. و این امید نبود که به ما شهامت و به رنجهایمان، فداکاریها و مرگمان معنا میبخشید. این سرخوردگیای که در انتظار برخی از زندانیان بود، تجربهای بود که بهسختی میشد آن را پشت سر گذاشت و یک روانپزشک بهسختی میتوانست در غلبه بر این مشکل، به آنها کمک کند. اما این مسأله نباید ناامیدشان میکرد. بلکه برعکس، محرکی دیگر بود.
:)
وقتی همه جا این را میشنید: «چیزی راجع به آن نمیدانیم» یا «ما هم سختی کشیدیم»، از خودش میپرسید واقعاً حرف بهتری ندارند به من بزنند؟
تجربهٔ سرخوردگی فرق داشت. این دیگر تقصیر آشناها نبود که سطحی بودن و بیتفاوت بودنشان ناراحتکننده باشد و سرانجام شخص حس کند باید توی سوراخی بخزد و نه صدای کسی را بشنود و نه کسی را ببیند، بلکه انگار سرنوشت با آنها بیرحم بود. کسی که سالها فکر میکرد حد مطلق تمام رنجها را تجربه کرده، حالا میفهمید رنج کشیدن حد و مرز ندارد و حتی میتوانست رنج بیشتری بکشد. شدیدتر.
وقتی دربارهٔ تلاش برای تشویق روحی فردی در اردوگاه حرف میزنیم، او باید چیزی برای یافتن در آینده داشته باشد. باید این را به ذهن میسپرد زندگی هنوز در انتظار اوست، که بعضیها منتظر بازگشتش هستند. اما پس از آزادی چه؟ برخی از افراد میفهمیدند هیچ کس منتظرشان نیست.
:)
تلخی و سرخوردگی، پس از بازگشت به زندگی سابق. دلیل تلخی، چیزهایی بود که پس از رفتن به زادگاهش با آنها مواجه میشد. وقتی در بسیاری مواقع بیتوجهی میدید و فقط برایش شانه بالا میانداختند، تلختر هم میشد و از خودش میپرسید چرا تمام چیزهایی که داشته، از دست داده است.
:)
این خطرات (مرتبط با بهداشت روان) مربوط به واکنش روانی به دربند بودن است. همان طور که کسی که در زیردریایی کار میکند، اگر ناگهان اتاقکش را که در آن فشار هوا کمتر از فشار جوی است، ترک کند سلامت جسمیاش به خطر میافتد، کسی هم که ناگهان از فشار روانی آزاد شود، سلامت روحی و احساسیاش به خطر میافتد.
در طول این مرحلهٔ روانشناختی، مشاهده شد افرادی که خوی بدویتر داشتند، نمیتوانستند از شر تأثیرات وحشیانهٔ اطرافشان در زندگی اردوگاه خلاص شوند و حالا که آزاد بودند، فکر میکردند میتوانند وحشیانه و گستاخانه از آزادیشان استفاده کنند. تنها تغییر در آنها این بود که حالا به جای ستمدیده، ستمگر شده بودند. آنها نه موضوع بیعدالتی، که خودشان عامل بیعدالتی و رفتار ناعادلانه شده بودند. و رفتار خود را با تجربیات وحشتناک قبل توجیه میکردند. این جریان اغلب در رویدادهای پیش پا افتاده رخ میداد. روزی من و دوستم از دشت قدمزنان به سمت اردوگاه میرفتیم، ناگهان از مزرعهای با محصولات تازه سردرآوردیم و من یکباره عقب کشیدم، اما او دستم را گرفت و به طرف مزرعه کشاند.
:)
یک روز فقط چند روز پس از آزادی، چندین مایل راه رفتم و از چمنزار پر گل گذشتم و به فروشگاهی که در شهر نزدیک به اردوگاه قرار داشت، رفتم. چکاوکها در آسمان پرواز میکردند و میتوانستم آواز شادمانهشان را بشنوم. هیچ کس در آن اطراف نبود. هیچ چیز دیده نمیشد، جز زمین وسیع و گسترهٔ آسمان و شادمانی چکاوکها و آزادی در فضا. ایستادم و به اطراف نگاه کردم. به آسمان. سپس روی زانوانم نشستم. در آن لحظه، خودم و دنیا را از یاد بردم و فقط یک جمله در سرم پیچید. مثل همیشه: «من خدا را از زندان کوچکم صدا کردم و او در گسترهٔ این آزادی، جوابم را داد.»
یادم نمیآید چه مدتی زانو زدم و این جمله را تکرار کردم. اما میدانم آن روز، در آن ساعت، زندگی جدیدم شروع شد. قدم به قدم پیشرفت کردم تا دوباره به انسانیت برگشتم.
در مسیری افتادم که از تنشهای روانی حاد روزهای آخر اردوگاه، از آن جنگ اعصاب تا آرامش روانی، گذشتم و قطعاً خالی از مشکلات نبود. این فکر اشتباه است که زندانی آزاد شده دیگر نیازی به مراقبتهای روانی ندارد. باید این را در نظر بگیریم که کسی که به مدت طولانی تحت فشار روانی بیاندازه بوده، طبیعتاً پس از آزادی در معرض خطراتی است، بهخصوص چون این فشارها به طور ناگهانی قطع میشوند.
:)
جسم کمتر از ذهن، قدرت بازدارندگی دارد. جسم از همان لحظات نخست آزادی، بهخوبی از آن بهره میبرد. ساعتها و روزها با ولع غذا میخورَد، حتی نیمهشبها. جالب است یک نفر چهقدر میتواند بخورد. وقتی یکی از کشاورزان اطراف، زندانی را دعوت میکرد، او میخورد و میخورد و بعد هم قهوه مینوشید و تازه زبانش باز میشد و سپس شروع به حرف زدن میکرد که اغلب چند ساعت طول میکشید و سرانجام فشار روحی چند سالهاش را آزاد میکرد. وقتی به حرفهایش گوش میدادی، حس میکردی مجبور است حرف بزند و میل به حرف زدنش سیریناپذیر است. افرادی را دیدهام که با اینکه مدتی بسیار کوتاه تحت چنین فشاری بودهاند (مثلاً تحت بازرسی گشتاپو) واکنشهایی مشابه داشتند. پس از گذشت چندین روز، نه تنها زبان فرد باز میشد، بلکه اتفاق دیگری هم میافتاد و ناگهان احساسات خاموشش سر باز میکرد.
:)
عصر وقتی دوباره به خوابگاه رفتیم، یکی از بچهها به دیگری گفت: «امروز خوشحال بودی؟» و او که نمیدانست همهمان چنین حسی داشتیم، با شرمندگی جواب داد: «نه.» ما توانایی آزادانه خوشحال شدنمان را از دست داده بودیم و باید آرامآرام آن را میآموختیم.
از لحاظ روانشناسی آنچه برای زندانی آزادشده رخ میدهد، شخصیتزدایی نامیده میشود. همه چیز برایش غیرواقعی و مثل یک خواب به نظر میرسد. باورمان نمیشد اینها حقیقی است. چند بار در سالهای پیش خوابش را دیده بودیم! خواب میدیدیم روز آزادیمان فرا رسیده، همسرانمان را در آغوش گرفتهایم، پشت میزی نشستهایم و از تمام اتفاقاتی که در این سالها افتاده، حرف میزنیم. حتی لحظهٔ آزادیمان را هم در خواب میدیدیم. سپس با صدای یک سوتْ بیدارباش میدادند و خواب آزادیمان به پایان میرسید. اما این بار واقعی بود. آیا میتوانستیم باورش کنیم؟
:)
ما زندانیها، با گامهایی خسته خودمان را به دروازهٔ اردوگاه رساندیم. با دلهره به اطراف و با چهرههایی پر از سؤال، به هم نگاه کردیم. سپس چند قدمی بیرون از اردوگاه برداشتیم. این بار نه کسی بر سرمان فریاد زد و نه کسی با لگد و کتک مانعمان شد. وای نه! این بار نگهبانها به ما سیگار تعارف کردند. نخست آنها را نشناختیم. چهقدر سریع تغییر کرده و به هیأت یک شهروند درآمده بودند. کمی در جادهٔ جلو اردوگاه قدم زدیم. خیلی زود پاهایمان درد گرفت و داشت به هم میپیچید. اما لنگ لنگان ادامه میدادیم. میخواستیم برای نخستین بار، اطراف اردوگاه را به چشم فردی آزاد ببینیم. «آزادی» ـ با خودمان تکرارش میکردیم و هنوز باورمان نمیشد. در تمام این سالها، آنقدر این کلمه را تکرار کرده بودیم و خوابش را دیده بودیم که معنایش را از دست داده بود. هنوز وارد خودآگاهمان نشده بود. نمیتوانستیم این حقیقت را بفهمیم که آزادی از آنِ ماست.
به چمنزاری پر از گل رسیدیم. آنها را میدیدیم و درمییافتیم، اما حسی بهشان نداشتیم. نخستین بارقهٔ لذت را وقتی دریافتیم که خروسی را با دمی با پرهای چندرنگ دیدیم. اما این فقط یک بارقه بود. هنوز به این دنیا تعلق نداشتیم.
:)
زندگی در اردوگاه کار اجباری روح انسان را میشکافت و به عمقش نفوذ میکرد. جالب نیست که در این عمق، باز هم ویژگیهای بشری را میبینیم که آمیختهای از خصایل خوب و شیطانی هستند؟ شکافی که خوب را از بد جدا میکند، از تمام انسانها گذشته و به پایینترین عمق میرسد و حتی در انتهای پرتگاهی که توسط اردوگاه باز شده بود، آشکار میشود.
و حالا در فصل آخر روانشناسی اردوگاه کار اجباری، به روانشناسی زندانیانی میپردازیم که آزاد شدند. در تعریف تجارب آزادی که طبیعتاً باید شخصی باشد، این بخش از داستان را میگویم که پس از تنشهای شدید، پرچم سفید در بالای دروازهٔ اردوگاه برافراشته شد. اینجا بود که سرگردانی درونی ما جایش را به آرامش کامل داد. اما کاملاً اشتباه است فکر کنید ما از خوشحالی دیوانه شدیم. پس چه اتفاقی افتاد؟
:)
برای یک نگهبان یا سرکارگر که متأثر از رفتار اردوگاه بود، مهربانی با زندانیان نتیجهای قابل تقدیر محسوب میشد. از سوی دیگر، سوءرفتار یک زندانی با دوستانش بسیار محقر و پست بود. مشخص است کمبود شخصیت چنین افرادی برای زندانیان بسیار ناراحتکننده بود، وقتی کمترین لطفی از سوی نگهبانها بسیار خوشحالشان میکرد. یادم نمیرود یک روز سرکارگر پنهانی تکهای نان به من داد و میدانستم آن را از سهم صبحانهاش نگه داشته است. آن تکه نان نبود که در آن لحظه اشکم را سرازیر کرد، انسانیتی بود که آن مرد نثارم کرده بود. نگاه و حرفهایی بود که هنگام دادن نان به من گفت.
از تمام اینها میتوان فهمید در دنیا دو نژاد انسان وجود دارد. نژاد افراد نجیب و نژاد افراد نانجیب. از هر دو نژاد در همه جا وجود دارد. آنها در تمام گروههای اجتماعی نفوذ کردهاند. هیچ گروهی تنها شامل افراد نجیب یا نانجیب نیست. و به همین شکل، هیچ گروهی نژاد خالص نیست. بنابراین بین نگهبانهای اردوگاه هم افراد نجیب پیدا میشد.
:)
سوم، بیشتر نگهبانها که سالهای زیادی در این اردوگاهها کار میکردند و شاهد روشهای بیرحمانه در اردوگاه بودند، احساسشان را از دست داده بودند. کمترین کاری که این افراد بیتفاوت و سرسخت میکردند، این بود که خودشان دیگران را شکنجه نمیدادند، اما مانع شکنجه شدنشان نمیشدند.
چهارم، باید این را هم بگویم بین این نگهبانها هم افرادی بودند که دلشان برای ما میسوخت. باید دربارهٔ فرماندهٔ اردوگاهی بگویم که از آنجا آزاد شدم. پس از آزادی توسط دکتر اردوگاه که خودش هم زندانی بود، فهمیدم این مرد از جیب خودش پول خرج میکرد و از بازار شهر برای زندانیها دارو میخرید. اما سرپرست ارشد اردوگاه که خودش هم زندانی بود، سنگدلتر از افسران اساس بود. در هر فرصتی زندانیهای دیگر را کتک میزد، اما فرماندهٔ اردوگاه، تا جایی که میدانم، هرگز روی هیچ کدام از ما دست بلند نکرد.
بنابراین با دانستن اینکه کسی زندانی است یا نگهبان زندان، چیزی حل نمیشد. مهربانی انسانی را میشد در تمام گروهها دید. حتی بین کسانی که ما ملامتشان میکردیم. مرز بین گروهها برداشته شده بود و نمیشد بهراحتی گفت این آدم فرشته است و آن یکی شیطان.
:)
دربارهٔ وضعیت روانی نگهبان اردوگاه چه چیزی میتوانی به ما بگویی؟ چهطور ممکن است انسانی که از گوشت و خون ساخته شده، بر اساس گفتهٔ بیشتر زندانیان، دیگران را تهدید کند؟ با شنیدن این رویدادها و باور کردنشان، این سؤال مطرح میشد، چهطور چنین رفتاری از لحاظ روانشناسی بروز میکند؟ برای پاسخ به این سؤال، بدون اشاره به جزئیات، باید به چند چیز اشاره کرد:
نخست، در میان نگهبانها برخی افراد سادیسمی وجود داشتند. سادیسمی به دقیقترین معنای بالینی آن. دوم، این افراد سادیسمی همیشه وقتی انتخاب میشدند که افرادی برای کارهای سخت مورد نیاز بودند. وقتی اجازه داشتیم در محل کارمان، چند دقیقه، پس از دو ساعت کار در یخبندان سوزان، جلو آتشی که با تکههای چوب بهپا کرده بودیم، خودمان را گرم کنیم، شادی بیحدی را تجربه میکردیم. اما همیشه سرکارگری بود که از گرفتن آن دلخوشی از ما، بسیار شادمان میشد. نمیدانید وقتی ایستادنمان را جلو آتش قدغن و آن آتش زیبا را در برف خاموش میکرد، چه لذتی در صورتش دیده میشد. وقتی افسران اساس از کسی خوششان نمیآمد، همیشه افرادی مثل این سرکارگر بودند که زندانی بخت برگشته را برای شکنجههای سادیسمی به او بسپارند.
:)
دربارهٔ یکی از دوستانم گفتم، که وقتی به اردوگاه رسید با خدای بهشت عهد بست رنجها و مرگش زندگی کسانی را که دوستشان دارد، از درد و غم نجات دهد. رنج و مرگ برای این مرد معنا داشت. برای او، قربانی شدن عمیقترین اهمیت را داشت. او نمیخواست برای هیچ چیز بمیرد. هیچکداممان این را نمیخواهیم.
هدف من از آن حرفها این بود که در آن لحظه، در خوابگاه و در آن شرایط واقعاً ناامیدکننده، معنایی برای زندگیمان پیدا کنم. تلاشم موفق بود. وقتی چراغها روشن شد، بدن نحیف دوستانم را دیدم که با چشمان اشکبار به سمتم خم شده بودند تا تشکر کنند. اما در اینجا باید اعتراف کنم نیروی درونیام بهندرت در رنجهایشان شریک میشد و فرصتهای زیادی را برای این کار از دست دادم.
حالا به مرحلهٔ سوم واکنش روانی زندانیان میپردازیم. روانشناسی زندانی پس از آزادی. اما پیش از آن باید سؤالی را مطرح کنم که روانشناسان اغلب میپرسند. بهخصوص وقتی در این مورد دانش شخصی دارند.
:)
سپس از فرصتهای بسیاری حرف زدم که به زندگی معنا میبخشند. به دوستم که بیحرکت دراز کشیده بود و گاهی آهی میکشید، گفتم زندگی انسان تحت هر شرایطی، هیچگاه معنایش را از دست نمیدهد و این معنای لایزال زندگی شامل رنج و مرگ و محرومیت هم هست. از مردم بیچارهای که در تاریکی خوابگاه مشتاقانه به حرفهایم گوش میدادند، خواستم با شرایط بحرانیشان روبهرو شوند. نباید امیدشان را از دست بدهند، بلکه باید شهامت خود را حفظ کنند و بدانند در این کشمکشها هم معنا و شکوه زندگی پابرجاست. گفتم هرکدام از ما کسی را داریم که چشم به راه ماست. یک دوست، یک همسر، زنده یا مرده یا خدا که هیچ وقت توقع ندارد ما ناامیدش کنیم. امیدوار است با غرور رنج ببریم، نه با حقارت به دنبال مردن باشیم.
و در آخر دربارهٔ فداکاریهایمان حرف زدم که به همه چیز معنا میبخشید. ماهیت این فداکاریها در دنیای معمولی، دنیای موفقیتهای مادی، بیهوده به نظر میرسید. اما در واقعیت، فداکاریهای ما معنا داشتند. به صراحت گفتم همه ما که اعتقاداتی دینی داریم، این موضوع را بیهیچ مشکلی درک میکنیم.
:)
و اینکه چهطور در زندگی حالمان نوری میتواند بتابد. برای اینکه از موعظه کردن پرهیز کرده باشم، دوباره شعری خواندم که میگوید: «هیچ قدرتی روی زمین نمیتواند آنچه را که تجربه کردهاید، از شما بگیرد.» نه تنها تجربیاتمان را، که تمام آنچه را که انجام دادهایم، تمام افکار بزرگی که در سر داریم، تمام رنجهایمان را. هیچ کدام را از دست نمیدهیم. با اینکه گذشتهاند، اما ما به آنها وجود بخشیدهایم. وجود بخشیدن نوعی از بودن است و شاید مطمئنترین نوعش.
:)
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان