بریدههایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا
۴٫۰
(۲۲۱)
معنادرمانی به عنوان یک تکنیک
یک ترس حقیقی مثل ترس از مردن را نمیتوان با تفاسیر روانپویشی تسکین داد. از سوی دیگر، یک ترس عصبی مثل ترس از جاهای شلوغ را نمیتوان با درک فلسفی درمان کرد. معنادرمانی برای این موارد هم تکنیک خاصی ابداع کرده است. برای درک اینکه چنین تکنیکی در چه مواردی استفاده میشود، نخست شرایطی را در نظر میگیریم که اغلب در بیمارانی با اختلال عصبی دیده میشود و به آن اضطراب پیشبینی میگویند. این ترس دقیقاً چیزی را تولید میکند که بیمار نگرانش است. برای مثال کسی که از قرمز شدن صورتش نگران است، با ورود به اتاقی بزرگ و مواجه شدن با جمعیت زیاد سرخ میشود. در این زمینه میتوان «خواستن پدر تفکر است» را به صورت «ترس مادر واقعه است» تغییر داد.
از قضا همان طور که ترس باعث میشود چیزی که فرد از آن میترسد رخ دهد، تمایل بیش از اندازه هم آنچه را که فرد بهزور میخواهد انجام شود، غیرممکن میکند.
:)
چه اهمیتی دارد اگر یادداشتها به او بگویند که پیر شده است؟ آیا دلیلی برای حسادت به جوانان یا غمگین شدن از گذر روزگار جوانی دارد؟ به چه دلیلی باید به جوانها حسادت کند؟ برای فرصتهایی که یک جوان دارد، آیندهای که در انتظار اوست؟ او با خود فکر میکند: «نه، متشکرم. به جای فرصتها، من واقعیتهایی در گذشتهام دارم؛ نه تنها واقعیت کارهایی که انجام دادهام و عشقهایی که تجربه کردهام، بلکه حتی رنجهایی که شجاعانه تحملشان کردهام. بیشتر از هر چیز من به این رنجها میبالم. چیزهایی که کسی به آنها حسادت نمیکند.»
:)
معمولاً انسان تمایل دارد تنها بخشهای جاری زندگی را ببینند و انبارهای پُرِ گذشته را نادیده بگیرد؛ جایی که او یک بار برای همیشه، اعمالش، لذتهایش و نیز رنجهایش را انبار کرده است. هیچ چیز قابل بازگشت نیست و هیچ چیزی را هم نمیشود از بین برد. چرا که بود قطعیترین نوعِ وجود است.
معنادرمانی با درنظر گرفتن گذرایی ضروری وجود انسان، نه تنها بدبینانه نیست، بلکه روشی فاعلانه است. برای روشن شدن این نکته میتوانیم بگوییم: بدبین کسی است که با ترس و اندوه به تقویم دیواریاش نگاه میکند که هر روز یک ورق از آن کنده میشود و مدام لاغرتر میشود. اما کسی که به شکلی فاعلانه به سمت مشکلات زندگی هجوم میبرد، مثل کسی است که هر برگ از تقویش را با دقت روی برگههای قبل میگذارد و آنها را مرتب و دستهبندی میکند و تقویمش را به دفتر خاطراتی تبدیل میکند که روی هر صفحهاش یادداشت مهمی نوشته است. او میتواند با غرور و شادی، در مورد تمام ثروتی که در این یادداشتهاست، در مورد همهٔ زندگیای که پشت سر گذاشته است، تأمل کند.
:)
برای نخستین بار بعد از سالها رنج، او با دیدگاه جدیدی که من برایش گشوده بودم، به آرامش رسید.
گذرایی زندگی
اینطور به نظر میرسد که به جز رنج، مرگ نیز معنای زندگی انسان را از بین میبرد. اما من هرگز از گفتن این موضوع خسته نمیشوم که تنها جنبهٔ گذرای واقعی زندگی، موقعیتهای بالقوه هستند. و موقعیتهای بالقوه، به محض اینکه محقق میشوند و در همان لحظهای که به واقعیت بدل میشوند، به عنوان گذشتهٔ همیشگی ذخیره میشوند و از مرحلهٔ گذرایی عبور میکنند. زیرا در گذشته، هیچ چیز از بین نمیرود، بلکه برای همیشه ذخیره میشود.
بنابراین گذرایی وجود ما به هیچ وجه آن را بیمعنا نمیکند، بلکه مسئولیتهایمان را شکل میدهد. زیرا همه چیز به درک ما از موقعیتهای گذرای زندگی بستگی دارد. انسان به طور ثابت با انتخاب حجم عظیمیاز بالقوهها مواجه است. حالا کدام یک از اینها محقق شده و کدام یک از بین میروند؟ کدام گزینه باید محقق شود و چون ردپایی در شنزار زمان، باید تا ابد باقی بماند؟ انسان در هر لحظه باید برای بهتر یا بدتر بودن تصمیم بگیرد و اینکه از وجود خود چه یادگاری بگذارد.
:)
اما من تسلیم نشدم. تلاش آخرم را برای کمک به او کردم، با این استدلال که آیا او امیدوار نیست که فرزندانش را دوباره در بهشت ببیند؟ البته پس از مطرح کردن سؤالم، بهشدت گریست و دلیل واقعی ناراحتیاش را توضیح داد. او گفت فرزندانش با معصومیت شهید شدهاند و بنابراین در بالاترین مکان بهشت جای دارند، اما در مورد خودش چنین فکری نمیکند. او پیرمردی گناهکار است که همتراز آنها نخواهد بود. باز هم تسلیم نشدم و ادامه دادم: «خاخام، نمیتوان تصور کرد که اتفاقاً معنای زنده ماندن شما فرزندانتان بودهاند؟ به این معنا که شما باید بعد از سالها رنجْ پاک میشدید تا درنهایت شما هم، اگرچه مثل فرزندانتان بیگناه نیستید، لیاقت پیوستن به آنها را در بهشت پیدا کنید؟ آیا در مزامیر نیامده که خداوند تمام اشکهایتان را حفظ میکند؟ پس شاید هیچ یک از رنجهای شما بیهوده نبوده است.»
برای نخستین بار بعد از سالها رنج، او با دیدگاه جدیدی که من برایش گشوده بودم، به آرامش رسید.
:)
البته دختر کوچولو متقاعد نشد و گفت: «خب، اما لطفاً فراموش نکن پدر، اولش خود او این بیماری را برایم فرستاده بود.»
البته وقتی بیمار عقاید دینی محکمی دارد، دلیلی وجود ندارد رواندرمانگر از باورهای مذهبیاش استفاده نکند و از این منابع روحانی کمک نگیرد. روانپزشک برای این کار، باید خودش را جای بیمار بگذارد. این کاری بود که دقیقاً من انجام دادم. یک بار خاخامی از اروپای شرقی نزد من آمد و داستانش را برایم تعریف کرد. او همسر اول و شش فرزندش را در اتاق گاز اردوگاه آشویتس از دست داده بود و حالا همسر دومش نازا بود. من توضیح دادم که فرزندآوری نمیتواند تنها معنای زندگی باشد، زیرا در این صورت زندگی فینفسه بیمعنا میشود و چیز بیمعنا را نمیتوان با تداوم معنادار کرد. اما به هر حال این خاخام این وضعیت را بر اساس عقاید یک یهودی متعصب، ناراحتکننده میدانست، چرا که پسری نداشت تا پس از مرگش برایش دعای رحمت بخواند.
:)
«چند هفته پیش تو سرخک گرفته بودی و همین خدای خوب حالت را کاملاً خوب کرد.»
:)
بعد این سؤال را مطرح کردم: «و در مورد انسان چهطور؟ مطمئنید که دنیای انسان نقطهٔ پایانی در تکامل جهان هستی است؟ آیا نمیتوان تصور کرد که هنوز بعد دیگری وجود دارد؟ جهانی فراتر از جهان انسان؛ جهانی که در آن پرسش نهاییِ معنای رنج انسان، پاسخی مییابد؟»
معنای برتر
این معنای غایی ضرورتاً فراتر از ظرفیت هوش بشری است و از آن پیشی میگیرد. ما در معنادرمانی، در این زمینه از معنای برتر حرف میزنیم. آنچه از انسان خواسته شده، بر اساس تعالیم برخی از فلاسفهٔ اگزیستانسیالیست، تحمل بیمعنا بودن زندگی نیست، بلکه درک ناتوانیاش در قبال پرمعنا بودن بیقید و شرط زندگی از راه منطق است، زیرا معنا عمیقتر از منطق است.
روانپزشکی که از مفهوم معنای برتر فراتر میرود، دیر یا زود نزد بیمارانش شرمنده میشود، همان طور که من این حس را تجربه کردم، وقتی دختر شش سالهام پرسید: «چرا از خدای خوب حرف میزنیم؟»
:)
در این لحظه اشک ریخت و گریست و ادامه داد: «از نظر خودم میتوانم با آرامش به گذشته نگاه کنم. زیرا میتوانم بگویم زندگیام پر از معناست و من برای تحقق آن سخت تلاش کردهام. من نهایت تلاشم را برای پسرم به کار بردهام. زندگی من شکست نبوده است.»
حالا که در بستر احتضار به زندگیاش نگاه میکرد، ناگهان توانسته بود معنایی در آن ببیند؛ معنایی که تمام رنجهایش را نیز در بر میگرفت. به همین شکل به خوبی روشن میشود که یک زندگی کوتاهمدت، به عنوان مثال زندگی پسر فوتشدهٔ او، میتواند از نظر میزان لذت و عشق چنان غنی باشد که معنایی بیشتر از هشتاد سال زندگی داشته باشد.
پس از مدتی سؤال دیگری مطرح کردم و این بار از تمام اعضای گروه پرسیدم. سؤال این بود، آیا بوزینهای که برای ساخت سرم فلج اطفال، بارها و بارها مورد تزریق قرار گرفته، میتواند معنایی برای رنج کشیدنش پیدا کند؟ همهِی گروه پاسخ داد البته که نه. او با هوش محدودش نمیتواند وارد دنیای بشر بشود. یعنی تنها دنیایی که در آن، معنای رنج قابل درک است.
:)
من میان حرفشان پریدم و از خانم دیگری در گروه سؤال کردم. سنش را پرسیدم و گفت سی ساله است.
«نه. سی ساله نیستید. هشتاد سالهاید و در بستر مرگ هستید و حالا به زندگی گذشتهتان نگاهی میاندازید. زندگی بدون فرزند و پر از موفقیتهای مالی و ژستهای اجتماعی.»
و سپس از او خواستم تصور کند در آن شرایط چه حسی خواهد داشت.
«چه فکری میکنید؟ چه دارید به خودتان بگویید؟»
اجازه دهید از روی نوار ضبط شدهٔ آن جلسه بگویم چه گفت.
«اوه با یک میلیونر ازدواج کردم. زندگی راحت و سرشار از ثروت داشتم. زندگی سطح بالا. معاشقه داشتم و حالا هشتاد سالهام. اما فرزندی ندارم و به عنوان یک پیرزن، نمیدانم همهٔ اینها برای چیست. باید بگویم زندگیام یک شکست بود.»
سپس از مادر آن پسر معلول خواستم همان طور زندگی گذشتهاش را ببیند. بیایید حرفهای او را هم از روی نوار بشنویم. «آرزو داشتم بچه داشته باشم و این آرزو برآورده شد. البته یک پسرم مرد و آن دیگری معلول است و چون نتوانستم از او مراقبت کنم، او را به آسایشگاه سپردم. با اینکه معلول و بیپناه است، اما فرزندم است. من تمام توانم را برای زندگیاش صرف کردم. من از پسرم انسان بهتری ساختهام.»
:)
یک لوگودراما
میخواهم نمونهای برایتان تعریف کنم. مادر پسر بچهای که در یازده سالگی مرده بود، پس از اقدام به خودکشی در بیمارستانم بستری شد. دکتر کورت کوکورک او را به یک گروهدرمانی دعوت کرد و من اتفاقی وارد اتاقی شدم که او در حال انجام نمایشدرمانی بود. زن داشت داستانش را تعریف میکرد. با مرگ پسرش، او با پسر بزرگترش که فلج مادرزاد بود، تنها مانده بود. پسرک بیچاره روی صندلی چرخدار مینشست. البته مادر سرنوشتشان را نپذیرفت، اما وقتی خواست خودش و پسرش را بکشد، این پسر معلولش بود که مانع از این کار شد. او دوست داشت زندگی کند. از نظر او زندگی معنا داشت. چرا برای مادرش اینطور نبود؟ چگونه زندگیاش معنا پیدا میکرد؟ چگونه میشد به او کمک کرد تا به این آگاهی برسد؟
:)
مشکلات فراکلینیکی
امروزه روانپزشکان بیشتر و بیشتر با بیمارانی مواجه میشوند که بابت مشکلات انسانی به آنها مراجعه کردهاند تا نشانههای اختلال روانی. برخی از اینها که امروزه به روانپزشک مراجعه میکنند، احتمالاً در گذشته به سراغ کشیش، خاخام یا روحانی میرفتند. حالا آنها عموماً از مراجعه به یک روحانی امتناع میکنند و درعوض به پزشک مراجعه میکنند، با پرسشی نظیر این: «معنای زندگی من چیست؟»
:)
هنوز پاسخ این سؤال را نیافته بودم و در خلوت خودم با آن کشتی میگرفتم، غافل از اینکه پاسخ پرسشهای من در راه است و بهزودی به دستم میرسد. و آن زمانی بود که پس از رسیدن به آشویتس لباسهایم را گرفتند و لباسهای ژندهٔ زندانی دیگری را که به اتاق گاز رفته بود، به من دادند. به جای دستنوشتههایم، فقط تکهای کاغذ در جیب کت او پیدا کردم که از یک کتاب مقدس عبری کنده شده و حاوی مهمترین دعای یهودیان، شِماع ییسراییل بود. چهطور باید این «همزمانی» را تفسیر میکردم، جز اینکه آن را چالشی بدانم برای اینکه افکارم را زندگی کنم، به جای اینکه صرفاً روی کاغذ بیاورم.
کمی بعد، این فکر به سراغم آمد که در آیندهٔ نزدیک، من هم خواهم مرد. البته در آن شرایط بحرانی، دغدغهٔ من با بیشتر دوستانم فرق داشت. سؤال آنها این بود: «آیا در اردوگاه زنده خواهند ماند؟ زیرا اگر نه، تمام این رنجها معنایی ندارد.» اما سؤالی که ذهن مرا درگیر کرده بود، این بود: «آیا تمام این رنجها، تمام مرگهای دور و برمان، معنا دارد؟ و اگر نه، پس نهایتاً بقا و زنده ماندن هم معنایی ندارد. زندگیای که معنایش به یک اتفاق بستگی داشته باشد ـ مثلاً این اتفاق که فرار کنی یا نکنی ـ همهٔ اینها نهایتاً ارزش زنده ماندن ندارد.»
:)
اجازه دهید موردی را برایتان بگویم که شاید یکی از عمیقترین تجاربم در اردوگاه کار اجباری باشد. بررسیهای آماری دقیق نشان میداد از هر بیست و هشت نفر، بیشتر از یک نفر زنده نمیماند. اصلاً ممکن نبود، چه برسد به محتمل، که دستنوشتهٔ کتاب اولم که پس از رسیدن به آشویتش در کتم پنهان کرده بودم، نجات پیدا کند. بنابراین مجبور بودم بر رنج از دست دادن فرزند ذهنیام غلبه کنم. این طور به نظر میآمد که هیچ کس از من باقی نخواهد ماند؛ نه فرزند جسمی و نه فرزند ذهنی خودم! به این شکل، خودم را در برابر این سؤال میدیدم که در چنین شرایطی، زندگیام درنهایت خالی از هر معنایی خواهد بود.
:)
ادیت ویسکوف ـ جوئلسون، استاد روانشناسی دانشگاه جورجیا، پیش از مرگش در مقالهای مربوط به معنادرمانی گفته: «فلسفهٔ کنونی ما دربارهٔ بهداشت روانی روی این ایده تاکید دارد که مردم باید شاد باشند و غم نشانهٔ انطباقناپذیری است. چنین سیستم ارزشیای باید مسئول غمهای اجتنابناپذیری باشد که غم ناشی از ناراضی بودن را افزایش میدهند.» او در مقالهٔ دیگری امیدوار بود معنادرمانی «بتواند برخی از مناسبات ناسالم فرهنگ امروزی ایالات متحده را اصلاح کند. جایی که به بیمار صعبالعلاج فرصت بسیار کمی داده میشود تا به رنج خود ببالد و آن را بیش از اینکه تحقیرآمیز بداند، ممتاز تلقی کند.» به طوری که «او نه تنها ناراضی است، بلکه حتی از ناراضی بودن خود، شرمنده نیز هست.»
گاهی شرایط باعث میشود انسان فرصت انجام کاری یا لذت بردن از چیزی را از دست میدهد، اما آنچه که غیرقابل انکار است، اجتنابناپذیری رنج است. با پذیرش این چالش و شجاعانه رنج بردن، زندگی تا آخرین لحظات معنا دارد و این معنا را واقعاً تا آخر حفظ میکند. به عبارت دیگر، معنای زندگی، معنای بیقید و شرط است، زیرا حتی معنای بالقوهٔ رنج اجتنابناپذیر را نیز شامل میشود.
:)
«میبینید دکتر؟ چنین رنجی نصیب او میشد. حالا شما هستید که این رنج را به جای او تحمل میکنید و مطمئن باشید این به جان خریدن رنج و نجات دادن او ارزشمند است.»
چیزی نگفت. فقط با من دست داد و با خونسردی دفترم را ترک کرد. رنج وقتی معنی رنج ندارد که معنایی مثل فداکاری پیدا کند.
البته این حرف من روش صحیح درمان نبود، چون اول اینکه ناامیدی او بیماری نبود، دیگر اینکه من نمیتوانستم سرنوشتش را تغییر دهم و همسرش را برگردانم. اما در آن لحظه، در تغییر دادن نظرش موفق بودم و او علاوه بر درک غیرقابل تغییر بودن سرنوشتش توانست معنای رنج بردنش را بیابد. این یکی از اساسیترین اصول معنادرمانی است که دغدغهٔ اصلی انسان در لذت بردن یا پرهیز از درد نیست، بلکه دیدن معنای زندگی است. بنابراین وقتی انسان مطمئن باشد رنج بردنش معنایی دارد، همیشه برای رنج آماده است.
اجازه دهید کاملاً روشن کنم که به هیچ وجه رنج بردن برای یافتن معنا ضروری نیست. من فقط اصرار دارم که رسیدن به معنا حتی با وجود رنج، امکانپذیر است ـ البته به شرطی که رنجْ اجتنابناپذیر باشد. اما اگر بتوان از آن اجتناب کرد، اقدام معنادار حذف علت آن است، حال علتش روانشناختی باشد یا جسمی یا سیاسی. رنج غیرضروری، بیشتر مازوخیستی است تا قهرمانانه.
:)
معنای رنج
نباید هرگز این موضوع را فراموش کنیم که حتی در مواجهه با شرایط ناامیدکننده، وقتی که با سرنوشتی غیرقابل تغییر روبهرو میشویم هم میتوانیم معنایی در زندگی پیدا کنیم. چرا که آنچه اهمیت دارد، تواناییهای منحصر به فرد انسان در بهترین حالت آن است. تواناییهای انسان میتواند یک فاجعهٔ شخصی را به پیروزی تبدیل کند، میتواند وضعیت دشوار فرد را به یک دستاورد انسانی تغییر دهد. اما وقتی نمیتوانیم شرایط را تغییر دهیم ـ مثل وقتی گرفتار بیماری درمانناپذیری نظیر سرطانیم ـ با چالش تغییر خودمان روبهرو هستیم.
اجازه دهید برایتان مثالی روشن بیاورم. یک بار پزشک عمومی سالخوردهای به خاطر افسردگی شدید، برای مشاوره نزدم آمد. نمیتوانست با مرگ همسرش که دو سال پیش مرده بود و او بیش از همه دوستش داشت، کنار بیاید. چهطور میتوانستم کمکش کنم؟ چه باید به او میگفتم؟ چیزی نگفتم، جز اینکه او را با این سؤال به چالش کشیدم: «دکتر اگر شما اول میمردید و همسرتان به جای شما زنده میماند، چه اتفاقی میافتاد؟»
«اوه. برایش وحشتناک بود. چهقدر رنج میکشید!»
:)
معنای عشق
عشق تنها راه دستیابی به شخصیت درونی فرد دیگری است. هیچکس نمیتواند از جوهر انسانی فرد دیگری آگاهی کامل پیدا کند، مگر اینکه عاشقش شود. انسان با عشق میتواند ویژگیهای اساسی معشوقش را دریابد و حتی استعدادهای موجود در او را ببیند که هنوز تحقق نیافتهاند و او باید محققشان کند. افزون بر این با عشق، میتواند به تحقق استعدادهای معشوقش کمک کند و با آگاه کردن او به تواناییها و وظایفش، این استعدادها را شکوفا کند.
در معنادرمانی، عشق به عنوان یک پدیده، زاده و ناشی از تمایلات جنسی و غرایز تعریف نمیشود. بلکه عشق هم مثل تمایل جنسی، پدیدهای اصلی در نظر گرفته میشود. طبیعتاً میل جنسی هم روشی برای ابراز عشق است و تا زمانی که پیشبرندهٔ عشق باشد، قابل قبول و حتی مقدس است. بنابراین عشق اثر جانبی میل جنسی نیست، بلکه میل جنسی روشی برای ابراز تجربهٔ با هم بودن است که عشق نامیده میشود.
سومین راه برای یافتن یک معنا در زندگی، رنج است.
:)
تاکنون نشان دادیم معنای زندگی همیشه تغییر میکند، اما از بین نمیرود. بر اساس معنادرمانی، میتوانیم این معنای زندگی را به سه شیوهٔ مختلف بیابیم: یک، با ایجاد یا انجام کاری. دو، با تجربهٔ چیزی یا مواجه شدن با کسی. و سه، با نگرشمان نسبت به رنجهای اجتنابناپذیر. اولی یا روش نتیجهگیری و انجام کار کاملاً مشخص است. دومی و سومی به توضیح بیشتر نیاز دارند.
روش دوم یافتن معنا در زندگی، تجربه کردن چیزی مثل خوبی، اعتماد و زیبایی، طبیعت و فرهنگ یا دستکم تجربه کردن فرد دیگری به روشی منحصر به فرد و از طریق عشق ورزیدن به اوست.
:)
من این مشخصهٔ سازنده را «از خود فراروندگی وجود انسان» نامیدهام که این واقعیت را میگوید که وجود انسان همیشه به سوی چیزی یا کسی غیر از خودش توجه دارد و به آن سو میرود ـ مثلاً معنایی برای آنکه به آن دست یابد یا انسان دیگری برای آنکه با او آشنا شود. هرچه انسان بیشتر خودش را فراموش کند ـ با تقدیم خود برای خدمت یا عشق ورزیدن به دیگری ـ انسانتر است و خودش را بهتر محقق میکند. تحقق خود هدفی قابل دستیابی نیست. به این دلیل ساده که هرچه بیشتر برایش تلاش کنیم، بیشتر از دستش میدهیم. بهعبارت دیگر، تحقق خود تنها به عنوان اثر جانبی از خود فراروندگی به دست میآید.
:)
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان