بریدههایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا
۴٫۰
(۲۲۱)
این فصل این سؤال را مطرح میکند که چهطور میشود با وجود تمام اینها به زندگی پاسخ مثبت داد؟ به عبارت دیگر، چهطور با وجود این جنبههای غمانگیز، زندگی معنای بالقوهاش را دارد؟ در کل، «پاسخ مثبت به زندگی با وجود همه چیز» با استفاده از عبارتی که در کتاب زبان آلمانیام عنوان کتاب بود، این پیشفرض را دارد که زندگی در هر شرایطی معانی بالقوهٔ خودش را دارد، حتی در تیرهبختانهترین شرایطش. و اینکه ظرفیت انسان برای تبدیل خلاقانهٔ جنبههای منفی به جنبههای مثبت و سازنده بالاست. به عبارت دیگر، نکتهٔ مهم، ایجاد بهترین شرایط از یک شرایط معین است. و این «بهترین» همان چیزی است که در زبان لاتین به آن «بهینه» میگویند ـ به همین دلیل من از یک خوشبینی غمانگیز صحبت میکنم. یعنی خوشبینی در شرایط فاجعهبار، با توجه به تواناییهای انسان که همیشه در بهترین حالت اجازه میدهد، یک: رنج بردن به یک موفقیت و دستاورد انسانی تبدیل شود. دو: از گناه پرهیز کند و این تهدید را به فرصتی برای بهتر شدن تبدیل کند و سه: به این نتیجه برسد که زندگی زودگذر است و این انگیزهای شود برای رفتار مسئولانه.
:)
نسل ما واقعبین است، زیرا ما انسان را همان طور که واقعاً هست شناختیم. انسان همان موجودی است که اتاقهای گاز آشویتس را اختراع کرده است؛ در عین حال او همان موجودی نیز هست که در حال راز و نیاز و زمزمهٔ دعای شماع ییسرائیل، پا به اتاقهای گاز میگذارد.
موردی از خوشبینی غمانگیز
تقدیم به ادیت ویسکوف ـ جوئلسون که تلاشهایش را در معنادرمانی در ایالت متحده، از اوایل ۱۹۵۵ شروع کرد و نقش ارزشمندی در این حوزه داشت.
بیایید ابتدا از خودمان بپرسیم از «خوشبینی غمانگیز» چه باید فهمید. به طور خلاصه یعنی انسان با وجود «سهگانهٔ غمانگیز» که در معنادرمانی جنبههای وجود انسانی را نشان میدهد و شامل موارد زیر هستند، خوشبین است و خوشبین باقی میماند. این سه جنبه عبارتند از: یک: درد، دو: گناه و سه: مرگ.
:)
پزشکی که هنوز نقشش را عمدتاً مثل یک تکنسین میداند، اعتراف میکند که بیمارش را چیزی بیش از یک ماشین نمیبیند، به جای اینکه انسان پشت بیماری را ببیند.
انسان شیئی در بین سایر اشیا نیست. اشیا اختیاری از خود ندارند، اما انسان درنهایت مستقل است. با وجود محدودیتهای ذاتی و محیطی، آنچه او شده، چیزی است که خودش ساخته. برای مثال در اردوگاه کار اجباری، در این آزمایشگاه زندگی و این میدان آزمایش، ما شاهد رفتار برخی از دوستانمان بودیم که مثل درندهخوها و برخی دیگر مثل فرشتگان رفتار میکردند. انسان هر دو را بالقوه در خود دارد و بسته به تصمیماتش، و نه شرایطش، یکی از آنها را به تحقق میرساند.
:)
اعتبار روانپزشکی
هیچ چیز نمیتواند انسان را طوری محدود کند که حتی ذرهای از آزادیاش برای او باقی نماند. بنابراین اندکی آزادی، هر قدر محدود، برای فردی که دچار اختلال و حتی بیماری است، باقی میماند. درواقع حتی روانپریشی هم به درونیترین هستهٔ شخصیتی بیمار راه پیدا نمیکند.
یک فرد روانپریش غیرقابل درمان، شاید کارایی خودش را از دست داده باشد، اما هنوز شأن انسانی دارد. این اعتبار روانپزشکی من است. بدون آن نباید فکر کنم که روانپزشک بودن چیز ارزشمندی است. برای چه کسی؟ فقط بابت یک ماشین مغزی آسیبدیده که قابل تعمیر نیست؟ اگر بیمار قطعاً چیزی بیش از این نبود، اُتانازی هم توجیه میشد.
روانپزشکی بازانسانیشده
برای مدتی طولانی و در واقع حدود نیم قرن، روانپزشکی سعی داشت ذهن انسان را به عنوان یک مکانیسم و در نتیجه درمان بیماریهای ذهنی را به صورت یک تکنیک تفسیر کند. به عقیدهٔ من این رویا به پایان رسیده است. آنچه امروزه در این افق در حال شکل گرفتن است، پزشکی روانشناختی شده نیست، بلکه روانپزشکی انسانی شده است.
:)
این داستان دکتر «ج» است. ماشین کشتارجمعی اشتاینهوف. پس چهطور جرأت میکنیم رفتار انسانها را پیشبینی کنیم؟ شاید بتوانیم حرکات یک ماشین و وسیلهٔ خودکار را پیشبینی کنیم. فراتر از این، حتی شاید سعی کنیم مکانیسمها یا دگرگونیهای روان انسان را پیشبینی کنیم، اما انسان چیزی بیش از روان است.
آزادی اما حرف آخر نیست. آزادی تنها بخشی از داستان و نیمی از واقعیت است. آزادی تنها جنبهٔ منفی پدیدهای است که جنبهٔ مثبت آن مسئولیتپذیری است. در حقیقت، آزادی در معرض خطر انحطاط به سوی هرجومرج محض است، مگر اینکه با مسئولیتپذیری زنده شود. به همین دلیل است که توصیه میکنم مجسمهٔ آزادی در ساحل شرقی، با یک مجسمهٔ مسئولیت در ساحل غربی تکمیل شود.
:)
پس از جنگ، وقتی به وین برگشتم، پرسیدم چه بر سر دکتر «ج» آمد. به من گفتند: «روسها او را در یکی از سلولهای انفرادی اشتاینهوف زندانی کردند. اما روز بعد درِ سلولش باز شده بود و دکتر «ج» دیگر هرگز دیده نشد.»
بعدها متقاعد شدم او هم مثل خیلی از همدستانش به کمک رفقایش به آمریکای جنوبی رفته است. تا اینکه همین اواخر به یک دیپلمات سابق اتریشی که سالها پشت پردهٔ آهنین زندانی بود، مشاوره دادم. ابتدا در سیبری و سپس در زندان معروف لوبیانکا در مسکو. وقتی وضعیت عصبیاش را بررسی میکردم، ناگهان از من پرسید دکتر «ج» را میشناختم و وقتی پاسخ مثبت دادم، ادامه داد: «در زندان لوبیانکا با او آشنا شدم. همان جا، در حدود چهل سالگی، از سرطان مثانه مرد. البته پیش از مرگش یکی از بهترین رفقایی بود که میتوانید تصور کنید. به همه دلداری میداد. بالاترین معیارهای اخلاقی را در زندگیاش داشت. یکی از بهترین دوستانم در دورهٔ طولانی زندان بود!»
:)
انسان قادر است در صورت امکان دنیا را و در صورت لزوم خود را به سمت بهتر شدن تغییر دهد.
بگذارید مورد دکتر «ج» را شرح دهم. در بین تمام آدمهایی که در زندگیام دیدهام، او تنها کسی بود که جرأت میکنم او را وجود اهریمنی و تجسمی از شیطان بنامم. در آن زمان عموماً او را «ماشین کشتارجمعی اشتاینهوف» (بیمارستان روانی بزرگ وین) مینامیدند. وقتی نازیها برنامهٔ اُتانازی خود را شروع کردند، او رشتهٔ امور را به دست گرفت و آنقدر در کارش پشتکار داشت که حتی به یک بیمار روانی اجازه نداد از اتاق گاز جان سالم به در ببرد.
:)
انتقاد از جبرگرایی افراطی
روانتحلیلگری اغلب بابت توجه افراطی به غریزهٔ جنسی، مورد سرزنش قرار میگیرد. من یکی شک دارم که این سرزنشها همیشه درست بوده باشند. اما اینجا فرضی وجود دارد که از نظر من حتی اشتباهتر و خطرناکتر است، چیزی که من آن را «جبرگرایی افراطی» مینامم. منظورم دیدگاهی است که توانایی انسان را برای ایستادگی در برابر شرایط مختلف نادیده میگیرد. انسان موجودی کاملاً مشروط و تعریفشده نیست، بلکه خودش تعیین میکند که به شرایط تن دهد یا در برابر آن بایستد. به عبارت دیگر، انسان درنهایت مستقل است و خودش سرنوشتش را تعیین میکند. وجود انسان ساده نیست، بلکه او همیشه تصمیم میگیرد که وجودش چگونه باشد و در لحظهٔ بعد چهطور بشود.
به همین اعتبار، هر انسانی آزادی تغییر در هر لحظه را دارد. بنابراین ما فقط در چارچوب یک بررسی آماری بزرگ که به کل گروه مربوط میشود میتوانیم آیندهٔ او را پیشبینی کنیم و شخصیت فردی اساساً غیرقابل پیشبینی باقی میماند. هر پیشبینیای بر اساس شرایط زیستشناختی، روانشناختی یا جامعهشناختی انجام میشود، اما یکی از اصلیترین ویژگیهای وجودی انسان، توانایی او در فراتر رفتن از چنین شرایطی و پشت سر گذاشتن آنهاست.
:)
مهمتر از همه اینکه در ترویج این باور که انسان «چیزی نیست به جز...» خطری اساسی نهفته است؛ نظریهای که معتقد است انسان چیزی نیست به جز نتیجهٔ شرایط زیستشناختی، جامعهشناختی و روانشناختی، یا محصول وراثت و محیط. چنین دیدگاهی باعث میشود یک فرد روانرنجور چیزی را که به هر حال مستعد پذیرش آن است باور کند. اینکه او گرفتار و قربانی تأثیرات بیرونی یا شرایط درونی است. این تقدیرگرایی عصبی از سوی رواندرمانیای که آزادی انسان را انکار میکند، پرورش یافته و تقویت شده است.
بیتردید انسان موجودی فانی است و آزادیاش محدود است. او از بند شرایط آزاد نیست، اما آزاد است که در برابر شرایط بایستد. همان طور که یک بار گفتهام، من به عنوان پروفسور در دو حوزهٔ عصبشناسی و روانپزشکی، کاملاً میدانم که انسان تا چه حد تحت شرایط زیستشناختی، روانشناختی و جامعهشناختی قرار دارد. اما علاوه بر استاد بودن در این دو رشته، من بازماندهای از چهار اردوگاه ـ اردوگاههای کار اجباری ـ نیز هستم و دیدهام که انسان تا چه میزانِ غیرقابل تصوری، توان مبارزه و شجاعت دارد، حتی در بدترین شرایط ممکن.
:)
اختلالات گروهی
هر دورهای اختلالات گروهی خاص خودش را دارد و برای مقابله با آن، به رواندرمانی خاص خودش نیاز دارد. خلأ وجودی را که در حال حاضر اختلال روانی غالب است، میتوان شکل خصوصی و شخصی پوچگرایی تعریف کرد. زیرا پوچگرایی را میتوان گفتمان بیمعنایی وجود دانست. با این وصف اگر رواندرمانی نتواند خودش را از تأثیر و نفوذ این گرایش معاصر به فلسفهٔ پوچگرایی دور نگه دارد، هرگز نخواهد توانست با این وضعیت در این مقیاس بزرگ کنار بیاید. در این صورت، به جای اینکه درمان احتمالی اختلالات گروهی باشد، خودش نشانهای از آن میشود. و نه تنها فلسفهٔ پوچگرایی را منعکس خواهد کرد، بلکه حتی شاید ندانسته و ناخواسته، چیزی را به بیمار منتقل میکند که بیش از اینکه تصویر واقعی انسان باشد، تصویری کاریکاتوری از اوست.
:)
و باز هم نشانهها تقویت میشوند! از سوی دیگر، به محض اینکه بیمار مبارزه با وسواسش را متوقف میکند و درعوض سعی میکند با تمسخر ـ و با استفاده از قصد متناقض ـ با افکار مزاحمش مواجه شود، این دور باطل قطع میشود، علائم کاهش مییابند و در نهایت از بین میروند. در مواردی که خوشبختانه خلأ وجودی باعث به وجود آمدن نشانهها نشده است، بیمار نه تنها میتواند ترس عصبی خود را به تمسخر بگیرد، بلکه سرانجام میتواند به طور کامل آنها را نادیده بگیرد.
همان طور که دیدیم، اضطراب پیشبینی را باید با قصد متناقض از بین برد و قصد مفرط هم مثل واکنش مفرط باید با تغییر واکنش از بین برود. البته تغییر واکنش تقریباً ممکن نیست، جز اینکه بیمار اهداف و رسالت خاص زندگیاش را تغییر دهد. این نگرانی عصبی نسبت به خود ـ تحقیر یا سرزنش ـ نیست که شکلگیری دور باطل را میشکند؛ سرنخ درمان در از خود فراروندگی است!
:)
یکی از قابل توجهترین واقعیتها این است که قصد متناقض بدون در نظر گرفتن سببشناسی مؤثر است. این موضوع تأییدی است بر جملهٔ ادیت ویسکوف ـ جوئلسون که میگوید: «اگرچه رواندرمانی سنتی اصرار دارد که روشهای درمانی باید بر مبنای یافتههای سببشناسی باشند، ولی ممکن است عوامل خاصی در کودکی موجب اختلال عصبی شوند و عواملی کاملاً متفاوت در بزرگسالی، اختلال عصبی را تسکین دهند.»
در مورد علت واقعی اختلالات، جدا از عناصر اصلی روانی یا جسمی، مکانیسمهای بازخوردی نظیر اضطراب پیشبینی هم یک عامل اصلی بیماریزا به نظر میرسد. در مورد یک علامت معین که ناشی از فوبیاست، فوبیا موجب بروز آن علامت میشود و آن علامت هم فوبیا را تقویت میکند. همین وضعیت را در وسواس فکری هم میتوان مشاهده کرد؛ بیمار با افکاری که او را آزار میدهند مبارزه میکند و به این صورت، قدرت آنها را افزایش میدهد، زیرا فشار باعث فشار متقابل میشود.
:)
برای مثال بین پروندههای من، گزارشی از بیماری وجود دارد که روش قصد متناقض بیش از بیست سال پیش روی آن اجرا شده و هنوز هم اثرات درمانیاش باقی مانده است.
:)
قصد متناقض میتواند به اختلالات خوابیدن هم کمک کند. ترس از بیخوابی حاصل قصد مفرط خوابیدن است که درست نتیجهٔ معکوسی در بیمار میدهد. برای غلبه بر این ترس خاص، معمولاً به بیمار توصیه میکنم سعی نکند بخوابد، بلکه درست برعکس، سعی کند تا جایی که ممکن است، بیدار بماند. به عبارت دیگر، ایستادن در مقابل اضطراب پیشبینی، مانع از انجام آن میشود و مقاومت کردن در برابر خوابیدن، موجب میشود فرد خیلی زود بخوابد.
قصد متناقض نوشدارو نیست. بلکه ابزار مفیدی است برای درمان وسواس فکری و شرایط هراسانگیز، بهخصوص در مواردی که با اضطراب پیشبینی همراه است. بهعلاوه توصیهای درمانی است که در کوتاهمدت جواب میدهد. البته نباید نتیجه گرفت چنین درمان سریعی حتماً اثرات درمانی موقت دارد. بنا به گفتهٔ امیل گاتیل «یکی از متداولترین توهمات بین پیروان متعصب فروید، این است که ماندگاری نتایج با طول دورهٔ درمان مطابقت دارد.»
:)
با همین تکنیک معنادرمانی، همکاران من در بیمارستان پلیکلینیک وین موفق شدهاند حتی اختلالات عصبی وسواس شدید و طولانیمدت را درمان کنند. برای مثال به مورد زنی شصت و پنج ساله اشاره میکنم که شصت سال از وسواس شستوشو رنج میبرد. دکتر ایوا کازدرا روش معنادرمانی را با قصد متناقض شروع کرد و دو ماه بعد بیمار توانست به شرایط عادی زندگی برگردد. او پیش از مراجعه به بخش اعصاب بیمارستان پلیکلینیک وین، اعتراف کرده بود که «زندگی برایم مثل جهنم بود.» او که در چنگ وسواس و هراس از میکروب اسیر شده بود، درنهایت کارش به بستری شدن کشیده بود و نمیتوانست کارهای منزل را انجام دهد. نمیتوان با اطمینان گفت که او حالا کاملاً از نشانههای وسواس خلاص شده است، زیرا افکار وسواسی ممکن است دوباره به ذهن برگردند. با این حال آن طور که خودش میگوید او حالا میتواند «به آنها بخندد»؛ به طور خلاصه، با استفاده از روش قصد متناقض.
:)
بیمار ظرف چهل و هشت ساعت از بدخط نوشتن رها شد و دیگر دچار گرفتگی عضلانی نمیشد. او دوباره به مردی شاد و کاملاً کارآمد تبدیل شد.
موردی مشابه را که البته به جای نوشتن با حرف زدن مشکل داشت، یکی از همکارانم در دپارتمان حلق و حنجرهٔ بیمارستان پلیکلینیک وین برایم نقل کرد. این شدیدترین مورد لکنت زبان بود که او در طول سالها فعالیت در این حوزه با آن برخورد کرده بود. بیمار لحظهای از زندگیاش را بدون لکنت زبان به یاد نمیآورد، به جز یک مورد. وقتی دوازده ساله بود و دزدکی سوار تراموای شهری شده بود. وقتی راننده مچش را گرفته بود، با خود فکر کرده بود تنها راه نجاتش این است که دل راننده را به رحم آورد و راننده دلش برای پسرک الکن بیچاره بسوزد. در آن لحظه، هر قدر سعی کرده بود با لکنت حرف بزند، نتوانسته بود. او بدون اینکه بداند، از روش قصد متناقض استفاده کرده بود، البته نه به منظور درمان.
از این موارد نباید اینطور استنباط شود که قصد متناقض تنها در موارد تکعلامتی مؤثر است.
:)
قصد متناقض تأییدی تجربی و روشی بالینی از این جملهٔ آلپورت است.
چند گزارش دیگر این روش را روشنتر میکند. بیماری با شغل کتابداری تحت درمان بسیاری از پزشکان و کلینیکها قرار گرفته بود و موفقیتی در درمانش حاصل نشده بود. وقتی به بیمارستان من آمد، بسیار ناامید بود و اعتراف کرد میخواسته خودکشی کند. چند سالی بود از گرفتگی عضلات رنج میبرد که روی نوشتنش تأثیر گذاشته بود و بهتازگی وضعیتش بدتر شده بود و ممکن بود کارش را از دست بدهد. بنابراین، فقط یک درمان کوتاهمدت میتوانست شرایطش را بهتر کند. در شروع درمان، دکتر ایوا کازدرا به بیمار توصیه کرده بود مدتی برخلاف کاری که میکرده، عمل کند. یعنی به جای اینکه تلاش کند مرتب و خوشخط بنویسد، شلخته و درهم بنویسد. به او توصیه شد که با خودش بگوید: «حالا به مردم نشان میدهم چه بدخط خوبی هستم!» اما زمانی که میخواست عمداً بدخط بنویسد، قادر به انجام این کار نبود. روز بعد گفت: «سعی کردم بدخط بنویسم، اما نتوانستم.»
:)
برای قطع این چرخه به او پیشنهاد کردم به جای جلوگیری از این اتفاق در چنین شرایطی به دیگران بگوید ببینند چهقدر میتواند عرق کند. هفتهٔ بعد به دیدنم آمد و گفت وقتی در ملاقات با کسی دچار اضطراب پیشبینی شده، با خودش گفته «قبلاً فقط یک چهارم لیتر عرق میکردم، اینبار باید ده برابر عرق کنم» و نتیجهاش این بود که پس از چهار سال رنج بردن از چنین فوبیایی، توانست تنها در یک جلسه خودش را برای همیشه آزاد کند.
خواننده متوجه است که این روش شامل معکوس کردن نگرش بیمار است و ترس او با یک آرزوی متناقض جایگزین میشود. با این روش درمانی، باد از بادبان اضطراب گرفته میشود.
البته در چنین روشی باید از ظرفیت طنزآمیز خاص انسان برای جدا شدن از خودش استفاده کرد. این ظرفیت بنیادی در جدا شدن فرد از خودش زمانی محقق میشود که تکنیک معنادرمانی قصد متناقض به کار رود. در همان لحظه، بیمار میتواند خودش را از اختلال عصبیاش دور نگه دارد. جملهای در کتاب «فرد و مذهبش» گوردون آلپورت وجود دارد که در تأیید این موضوع است: «روانرنجوری که یاد میگیرد به خودش بخندد، میتواند در مسیر مدیریت خود و شاید درمان قرار بگیرد.»
:)
این اضطراب پیشبینی باعث شده بود او هم قصد مفرط نسبت به زن بودن و وظایف زنانگی خودش داشته باشد و هم توجه مفرط به خودش، به جای همسرش. همین توجه و قصد مفرط کافی بود که بیمار به اوج ناتوانی جنسی برسد و نتواند لذت ببرد. چون قصدش لذت جنسی بود، نه رابطهٔ صمیمانه با شریک زندگیاش. پس از یک دورهٔ کوتاهمدت معنادرمانی، توجه و قصد مفرط بیمار «منعکس» شد که خودش اصطلاح دیگری را در معنادرمانی معرفی میکند. وقتی توجه او به سمت موضوع درست یعنی همسرش متمرکز شد، ارگاسم خودبهخود اتفاق افتاد.
معنادرمانی تکنیک خود به نام «قصد متناقض» را بر این واقعیت دووجهی بنا میکند که ترس چیزی را که فرد از آن میترسد به همراه میآورد، و قصد مفرط آنچه را که فرد میخواهد، غیرممکن میسازد. در نسخهٔ آلمانی سال ۱۹۳۹ این را توجه متناقض نامیدهام. در این روش، از بیماری که دچار فوبیاست، دعوت میشود تا حتی برای یک لحظه، دقیقاً چیزی را آرزو کند که از آن میترسد. اجازه دهید موردی را یادآور شوم. پزشک جوانی برای مشاوره نزد من آمد و گفت از عرق کردن میترسد. هر بار که انتظار داشت کمتر عرق کند، اضطراب پیشبینی باعث تعریق بیشترش میشد.
:)
از قضا همان طور که ترس باعث میشود چیزی که فرد از آن میترسد رخ دهد، تمایل بیش از اندازه هم آنچه را که فرد بهزور میخواهد انجام شود، غیرممکن میکند. این قصد و تمایل بیش از حد که من آن را «قصد مفرط» میگویم، بهویژه در اختلالات جنسی قابل مشاهده است. هرچه مردی بیشتر سعی کند توان جنسیاش را نشان دهد یا زنی تلاش کند به ارگاسم برسد، احتمال موفقیتش در این کار کمتر خواهد بود. لذت باید محصول فرعی یا اثر جانبی باشد، اگر به عنوان هدف در نظر گرفته شود، این اتفاق نخواهد افتاد. علاوه بر قصد مفرط که در بالا توضیح داده شد، توجه بیش از حد که در معنادرمانی «توجه مفرط» نامیده میشود هم میتواند بیماریزا باشد. این گزارش بالینی منظورم را میرساند: زن جوانی نزد من آمد و از سردمزاجی شکایت داشت. پیشینهاش نشان داد در کودکی پدرش به او تجاوز کرده بود. البته این تجربهٔ دردناک به تنهایی باعث اختلال جنسیاش نبود. خواندن مقالات روانتحلیلگری در او که همیشه با ترس از عوارض این اتفاق زندگی کرده بود، این تصور را به وجود آورده بود که یک روز این زخم سر باز میکند.
:)
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان