بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب انسان در جست و جوی معنا | صفحه ۳۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب انسان در جست و جوی معنا

بریده‌هایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا

۴٫۰
(۲۲۱)
گاهی به خوابگاه بیماران تیفوسی می‌رفتم که تب بالایی داشتند و هذیان می‌گفتند و اغلب در حال مرگ بودند. پس از مرگ یکی از آن‌ها، نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم با تکرار چندبارهٔ این اتفاق کسی از مرگش متأثر نشده است. یک به یک زندانی‌ها به جنازه‌ای که هنوز گرم بود، نزدیک می‌شدند. یکی باقی‌ماندهٔ پورهٔ سیب‌زمینی‌اش را برداشت. آن دیگری کفش چوبی او را برداشت و با کفش خودش عوض کرد. سومی‌کتش را برداشت و آن دیگری خوشحال بود کمی طناب گیرش آمده است. باورتان می‌شود؟ همهٔ این صحنه‌ها را به شکلی باورنکردنی دیدم. سپس از پرستار خواستم جنازه را ببرد. او برای این کار پاهای جنازه را گرفت و آن را تا راهروی کوچکی کشید که دو ردیف حاوی پنجاه تخت بیمارهای تیفوسی در آن‌جا قرار داشت و کف زمین، کنار در رهایش کرد. بالا رفتن از دو پله که مشرف به هوای آزاد بود، برای ما سخت بود. چون از کمبود مزمن غذا رنج می‌بردیم. چند ماه پس از اقامت در اردوگاه دیگر نمی‌توانستیم از این پله‌ها بالا برویم، با این‌که فقط پانزده سانت ارتفاع داشتند. به همین دلیل دست‌مان را روی در می‌گذاشتیم و خودمان را به طرف بالا می‌کشاندیم.
:)
فردی در درمانگاه نشسته و به خاطر یک زخم یا تب یا تاول پا، امیدوار است چند روزی کارهای سبک در اردوگاه را به او بسپارند. در این حال پسرک دوازده ساله‌ای را می‌بیند که مجبورش کرده بودند ساعت‌های زیادی در برف و پابرهنه نگهبانی بدهد. چون کفش نداشته انگشت‌هایش یخ‌زده و دکتر درمانگاه انگشت‌های قانقاریا گرفته‌اش را یک به یک می‌چیند. نفرت، ترس و ترحم، احساسات طبیعی‌ای است که باید بروز دهد، اما هم‌قطاران ما دیگر این احساسات را نداشتند. چند ماه پس از زندگی در اردوگاه، رنج و مرگ آن‌قدر برای‌شان عادی می‌شد که در رویارویی با آن‌ها هیچ تکانی نمی‌خوردند.
:)
نخست وقتی زندانی‌ها، فردی را از گروهی دیگر می‌دیدند که در حال تنبیه شدن است، نمی‌توانستند تحمل کنند و این عذاب را ببینند. اما پس از چند روز و چند هفته همه چیز عوض می‌شد. پیش از طلوع آفتاب، از خواب برمی‌خاستند و همراه گروه‌شان جلو درب ورودی می‌ایستادند و آمادهٔ رژه می‌شدند. گاهی صدای فریادی می‌شنیدند و می‌دیدند چه‌طور دوست‌شان را بر زمین می‌کوبند و بلندش می‌کنند و دوباره به زمین می‌کوبند. چرا؟ چون تب داشت و بی موقع به درمانگاه رفته بود. چون می‌خواست از زیر وظایف روزانه‌اش شانه خالی کند، تنبیه می‌شد. اما زندانی‌ای که از فاز دوم واکنش‌های روان‌شناسی عبور می‌کرد، دیگر از این صحنه‌ها رو برنمی‌گرداند. او به بی احساسی رسیده بود و بی‌آن‌که تکان بخورد، به این صحنه نگاه می‌کرد. مثال دیگری می‌زنم.
:)
جدا از واکنش‌های شرح داده شده، زندانیان تازه‌وارد شکنجهٔ احساسی دیگری را هم تجربه می‌کردند که دردناک تر از بقیه بود و سعی می‌کردند آن را از بین ببرند. پیش از هر چیز، دلتنگی خانه و خانواده به سراغ‌شان می‌آمد و اغلب به دردی حاد بدل می‌شد و حس می‌کردند از فرط این دلتنگی نابود می‌شوند. سپس نوبت حس انزجار بود. انزجار به زشتی‌های دور و برشان. حتی به اشکال ظاهری. بیش‌تر زندانیان یونیفرم‌هایی ژنده به تن داشتند که مترسک در برابرشان خوش‌ظاهرتر می‌نمود. بین خوابگاه‌های‌مان جز کثافت محض چیزی دیده نمی‌شد و هرچه بیش‌تر کار می‌کردیم تا تمیزشان کنیم، بیش‌تر جلو راه‌مان سبز می‌شدند. یکی از کارهای مورد علاقهٔ ارشدها این بود که تازه‌واردها را مجبور به تمیز کردن فاضلاب و کثافت‌ها کنند. اگر هنگام انتقال‌شان، وقتی بر اساس معمول کثافت به صورت‌شان می‌پاشید، ذره‌ای انزجار در چهره‌شان دیده می‌شد یا سعی می‌کردند تمیزش کنند، به عنوان تنبیه، سر و کارشان به کاپوها می‌افتاد. بنابراین تحمل این ریاضت نوعی واکنش عادی محسوب می‌شد.
:)
من لبخند زدم. حالا به این باور رسیده‌ام هر کسی هم به جای من بود، همین واکنش را نشان می‌داد. فکر می‌کنم این گفتهٔ لسینگ است: «چیزهایی وجود دارند که قدرت استدلال‌تان را می‌گیرند، وگرنه دلیلی ندارد که شما منطق خود را از دست بدهید.» یک واکنش غیرعادی به شرایط غیرعادی، واکنشی عادی محسوب می‌شود. حتی ما روان‌پزشک‌ها هم در شرایط غیرعادی مثل فرستادن فردی سالم به تیمارستان، انتظار واکنشی غیرعادی را داریم که در آن حالت، درجه‌ای از عادی بودن تلقی می‌شود. واکنش انسان به رفتن به اردوگاه کار اجباری هم وضعیت ذهنی غیرعادی را نشان می‌دهد، اما بسته به آن زمان، واکنشی عادی محسوب می‌شود و همان طور که بعدها بیان خواهد شد، واکنشی مختص شرایط است. این واکنش‌ها در طول چند روز بعد تغییر کردند. زندانی‌ها از فاز اول وارد فاز دوم شدند که فاز بی‌تفاوتی نسبی بود و در آن، به نوعی مرگ عاطفی رسیدند.
:)
تا زمانی که این‌جایید، حتی شده بیست و چهار ساعت، لازم نیست بابت چیزی نگران باشید، جز خودتان.» سپس به من اشاره کرد و گفت: «امیدوارم از رک بودنم ناراحت نشوی رفیق.» و بعد رو به بقیه کرد و گفت: «از میان همهٔ شما، او تنها کسی است که باید بابت گزینش بعدی نگران باشد. پس نترسید.»
:)
این حقیقت نداشت، دوستم با حرف‌های مهربانانه‌اش گمراه‌مان کرد. یکی از زندانی‌ها که پزشک بلوک بغلی بود و حدود شصت سال داشت، به ما گفت که چه‌قدر به دکتر «م» التماس کرده تا پسرش را به اتاق گاز نفرستد و او با خونسردی درخواستش را رد کرده. دوستم ادامه داد: «اما از شما خواهش می‌کنم هر روز صورت‌تان را اصلاح کنید. به هر شیوهٔ ممکن. حتی با یک تکه شیشه. حتی به قیمت از دست دادن آخرین تکهٔ نان‌تان. چون شاداب‌تر و جوان‌تر به نظر می‌رسید و گونه‌های‌تان گل می‌اندازد. اگر می‌خواهید زنده بمانید، فقط یک راه وجود دارد: بدن‌تان را برای کار کردن ورزیده نگه دارید. اجازه دهید به شما بگویم حتی اگر یک تاول کوچک روی پاشنه‌تان دربیاید و افسر اس‌اس شما را از کار بازدارد، مطمئن باشید روز بعد به اتاق گاز خواهید رفت. می‌دانید منظور از عبارت به درد نخور چیست؟ یعنی کسی که مریض و ناتوان به نظر می‌رسد و دیگر نمی‌تواند سختی ناشی از کار طولانی را تحمل کند... این شخص به درد نخور است و دیر یا زود به اتاق گاز فرستاده خواهد شد. پس به یاد داشته باشید، اصلاح کنید. سرپا باشید و محکم کار کنید. در این صورت لازم نیست از اتاق گاز بترسید.
:)
همه‌مان، حتی برای مدتی کوتاه به خودکشی فکر کرده بودیم. دلیلش، ناامیدی از شرایط و خطر مرگی بود که هر روز و هر ساعت بسیاری از ما را عذاب می‌داد. در نخستین روز حضور در اردوگاه به خودم قول داده بودم به سیم‌های خاردار دست نزنم. این عبارتی بود که بهترین شیوه برای خودکشی را پیشنهاد می‌داد، دست زدن به سیم‌های خارداری که برق داشتند. انجام این تصمیم برایم سخت نبود. تا وقتی امید به زندگی و شانس زنده‌ماندن کم باشد، میل به خودکشی خود به خود ضعیف می‌شود. هیچ کدام‌مان انتظار نداشتیم از تمام گزینش‌های داخل اردوگاه جان سالم به در ببریم. زندانیان آشویتس پس از نخستین شوک، ترسی از مرگ نداشتند. حتی اتاق گاز هم پس از چند روز مثل قبل ترسناک نبود. دوستانی که بعدها می‌دیدم‌شان، به من گفتند من جزو افرادی نیستم که ورود به اردوگاه افسرده‌ام کرده باشد. در برابر اتفاقی که روز دوم در آشویتس رخ داد، فقط محترمانه لبخند زدم. با وجود این‌که به ما دستور داده بودند از بلوک‌مان بیرون نرویم، یکی از هم‌اتاقی‌هایم که چند هفته پیش به آشویتس آمده بود، پنهانی به سلولم آمد. او می‌خواست ما را آرام کند و چند نکته به ما بگوید. آن‌قدر لاغر شده بود که اول او را نشناختم. او شوخ‌طبعانه و با شتاب به ما گفت: نترسید! نگران گزینش‌ها نباشید. دکتر «م» (رئیس پزشکان اس‌اس) با پزشکان خوش‌رفتار است.
:)
چون لوله‌های آب یخ می‌زد و با این حال زخم‌های روی دست‌مان با وجود آن همه خاک و کثیفی چرک نمی‌کرد. البته جز یخ‌زدگی‌ها. یا مثلاً کسانی که خواب‌شان سبک بود و با کوچک‌ترین صدایی از اتاق کناری بیدار می‌شدند، حالا با صدای خروپف بلند هم‌اتاقی‌شان که کنار گوش‌شان خوابیده بود، به خواب عمیق می‌رفتند. حالا اگر از ما بپرسند این‌که داستایوفسکی گفته «انسان موجودی است که با هر شرایطی خودش را وفق می‌دهد» درست است یا نه، می‌گوییم: «بله. انسان با هر شرایطی تطبیق پیدا می‌کند. اما از چگونگی‌اش نپرسید.» نه بررسی‌های روان‌شناسانه‌مان هنوز خیلی پیشرفته بود و نه ما زندانی‌ها به آن نقطه رسیده بودیم. هنوز در نخستین مرحلهٔ واکنش‌های روان‌شناسانه‌مان بودیم.
:)
دوست دارم چند مورد از رخدادهای عجیبی را که تحمل کردم، برای‌تان بازگو کنم. ما نمی‌توانستیم دندان‌های‌مان را مسواک کنیم و با وجود کمبود ویتامین زیادی که داشتیم، لثه‌های‌مان از همیشه سالم‌تر بود. گاهی تا شش ماه یک لباس توی تن‌مان بود، تا کاملاً از شکل و قیافه بیفتد. گاهی تا مدت‌ها نمی‌توانستیم، حتی خیلی کوتاه، خودمان را بشوییم.
:)
مثلاً با ایستادن در هوای آزاد، در سرمای آخر پاییز، با بدن برهنه که هنوز خیس بود، چه اتفاقی برای‌مان می‌افتاد. چند روز اول، این کنجکاوی خیلی زیاد بود. از این بابت که مبادا سرما بخورم. این کنجکاوی در بین تازه واردها زیاد بود. پزشکانی که بین‌مان بودند، اول از همه فهمیدند کتاب‌ها به ما دروغ می‌گویند. جایی نوشته بود انسان پس از یک مدت معین بی‌خوابی نمی‌تواند زنده بماند. من به طور کاملاً اشتباه تصور می‌کردم برخی از کارها را نمی‌توانم انجام دهم. نمی‌توانم بدون این‌که بخوابم زنده بمانم یا نمی‌توانم با این و آن یکی زندگی کنم. نخستین شب در آشویتس، روی تخت‌هایی خوابیدیم که به صورت ردیفی ساخته شده بودند. در هر ردیف (به ابعاد دو در دو و نیم متر) نه نفر خوابیده بودند. به نه نفر دو پتو داده بودند و البته فقط می‌توانستیم به پهلو بخوابیم و به هم بچسبیم که برای رهایی از سرمای سوزان، خوب بود. اگرچه استفاده از کفش در خوابگاه ممنوع بود، اما برخی از زندانیان با وجود گل‌آلود بودن کفش‌ها، از آن‌ها به عنوان بالش استفاده می‌کردند. در غیر این صورت باید سرشان را روی زمین سفت یا بازوی‌شان می‌گذاشتند. اما به هر حال خوابیدن باعث می‌شد برای چند ساعت از شر درد و عذاب راحت باشیم.
:)
توهمی که هنوز در وجودمان بود، یک به یک از بین رفت و سپس به طور غیرمنتظره‌ای بیش‌ترمان با حس مسخره بازی و شوخی بر این توهم غلبه کردیم. می‌دانستیم جز زندگی خالی‌مان، چیزی برای از دست دادن نداریم. وقت حمام همگی سعی می‌کردیم شاد باشیم و به خودمان یا یکدیگر بخندیم. به هر حال، آب واقعی از دوش می‌ریخت. جدا از حس عجیب شوخ‌طبعی، احساس دیگری در من پدید آمده بود، کنجکاوی. قبلاً این نوع کنجکاوی را در مواجهه با شرایط عجیب و به عنوان واکنشی اساسی به آن تجربه کرده بودم. وقتی زندگی‌ام در یک حادثهٔ کوهنوردی به خطر افتاده بود، در آن لحظهٔ بحرانی فقط یک حس داشتم، کنجکاوی. کنجکاوی در این مورد که آیا زنده می‌مانم یا با شکستگی جمجمه و آسیب‌های دیگر شانس زندگی ندارم. این کنجکاوی سرد در آشویتس هم به سراغم آمد و ذهنم را از محیط اطراف، با تمام موضوعات مهمش، به خودش مشغول می‌کرد. در آن زمان، این حالت روحی را محافظت نامیدم. مضطربانه می‌خواستیم بفهمیم چه بر سرمان خواهد آمد و چه نتیجه ای در انتظارمان است.
:)
در صف حمام ایستاده بودیم و برهنگی تنها موجودی‌مان بود. ما هیچ چیز نداشتیم، جز بدن‌های عریان‌مان را. حتی یک تار مو. تمام دارایی و آزادی‌مان وجود برهنه‌مان بود. چه چیزی مانده بود تا ما را به زندگی پیشین‌مان پیوند دهد؟ برای من، عینک و کمربندم که بعدها آن را با یک تکه نان عوض کردم. بین کسانی که شلوارک داشتند، هیجانی به راه افتاد. غروب ارشد زندان به ما گفت اگر کسی در شلوارکش پول یا سنگ گرانبهایی مخفی کرده باشد، او را از همین ستون حلق‌آویز می‌کند و با انگشتش به ستون اشاره کرد. او با غرور گفت قوانین اردوگاه این مجوز را به او می‌دهد. داشتن کفش هم موضوع ساده‌ای نبود. اگرچه ما اجازه داشتیم کفش‌های‌مان را نگه داریم، اما آن‌هایی که کفش‌های گرانبها داشتند، مجبور شدند کفش‌شان را تحویل دهند و یک جفت کفش نامناسب دریافت کنند. دردسر واقعی ویژهٔ کسانی بود که به توصیه‌های ظاهرا دلسوزانهٔ ارشد زندان (در اتاق انتظار) گوش داده و ساق چکمه‌های‌شان را بریده و کوتاه کرده بودند و برای این‌که بریدگی معلوم نباشد، به لبه‌اش صابون زده بودند. انگار افسران اس‌اس منتظر همین کار بودند. مجازات جرم‌شان این بود که در اتاق کوچکی حبس شوند و پس از مدتی صدای فرود آمدن شلاق و فریادشان را شنیدیم. این مدت به اندازهٔ یک عمر طول کشید.
:)
ناگهان در میان هم‌قطارانم که با صورت‌های رنگ پریده و وحشت‌زده ایستاده بودند و با ناامیدی حرف می‌زدند، همهمه‌ای به پا شد. باز هم صدای خشن دستور دادن‌ها را شنیدیم. هل‌مان دادند و ما را وارد یکی از حمام‌های اتاق انتظار کردند. به دور افسر اس‌اسی که منتظر ورودمان بود، حلقه زدیم. سپس او گفت: «دو دقیقه به شما وقت می‌دهم. توی این دو دقیقه باید تمام لباس‌های‌تان را درآورید و همان جایی که ایستاده‌اید، روی زمین بگذارید. همه چیز، جز کفش، کمربند و شاید هم شلوارک. از همین حالا شروع می‌شود.» همه بی‌درنگ و تأمل لباس‌های‌شان را درآوردند. هرچه زمان کوتاه‌تر می‌شد، عصبی‌تر می‌شدند و با دستپاچگی بیش‌تر کمربند و لباس زیر و بند کفش‌شان را درمی‌آوردند. سپس نخستین صدای شلاق را شنیدیم. شلاق‌های چرمی که بر بدن‌های برهنه فرود می‌آمد. سپس مثل گلهٔ گوسفند به اتاق دیگری رفتیم تا سرمان را بتراشند. نه تنها سر، بلکه تمام بدن‌مان را تراشیدند و دوباره در صف حمام ایستادیم. به‌سختی یکدیگر را می‌شناختیم، اما وقتی از دوش حمام، آب واقعی روی‌مان ریخت، خیال‌مان راحت شد.
:)
در آلونکی که گویی اتاقک ضدعفونی بود، به انتظار نشستیم. افسران اس‌اس وارد شدند و پتویی روی زمین پهن کردند تا تمام وسایل‌مان را از قبیل ساعت و جواهرات روی آن بریزیم. هنوز بین‌مان زندانیان ساده‌لوحی بودند که از زندانی‌های قدیمی‌تر می‌پرسیدند آیا می‌توانند حلقهٔ ازدواج، مدال یا وسایلی را که برای‌شان خوش‌شانسی می‌آورد، نگه دارند یا نه. هنوز به این حقیقت پی نبرده بودند، همه چیز از ما گرفته خواهد شد. سعی کردم اعتماد یکی از زندانیان قدیمی را جلب کنم. پنهانی نزدش رفتم و کاغذ لول شدهٔ توی جیب کتم را به او نشان دادم و گفتم: «ببین این نوشته‌ها مربوط به یک کتاب علمی است. می‌دانم چه خواهی گفت. این‌که باید خدا را شکر کنم زندگی‌ام نجات پیدا کرده و باید فقط منتظر باشم تا ببینم سرنوشتم چه خواهد شد. اما چاره‌ای نیست. به هر قیمتی شده، باید این نوشته‌ها را حفظ کنم. این‌ها ماحصل تمام عمرم است. منظورم را می‌فهمی؟» بله داشت می‌فهمید. به آرامی لبخندی روی صورتش نقش بست. نخست جالب بود، بعد مسخره‌آمیز و توهین‌کننده، درنهایت با کلمه‌ای که در اردوگاه متداول بود، جوابم را داد: «کثافت.» در آن لحظه حقیقت آشکار را دیدم و کاری کردم که نقطهٔ اوج نخستین واکنش روانی‌ام بود. با زندگی قبلی‌ام خداحافظی کردم.
:)
سردر نمی‌آوردم، تا این‌که موضوع را برایم به طور واضح تعریف کردند. اما می‌خواستم چیز دیگری بگویم. از دیدگاه روان‌شناسی، فاصلهٔ ورودمان به ایستگاه در سپیده‌دم تا روز استقرارمان در اردوگاه بسیار طولانی بود. با همراهی افسران مسلح اس‌اس از ایستگاه دویدیم و از روی سیم خاردارهایی که برق داشتند، رد شدیم تا به اردوگاه و ایستگاه نظافت برسیم. برای ما که در انتخاب نخست قبول شده بودیم، این یک حمام واقعی بود. باز هم توهم آزادی به سراغ‌مان آمد. انگار افراد اس‌اس خوش‌اخلاق بودند. خیلی زود دلیلش را فهمیدیم. چشم‌شان به ساعت مچی‌های‌مان افتاده بود و می‌خواستند با رفتار خوب ما را متقاعد کنند تا آن‌ها را بهشان بدهیم. بهتر نیست ساعت‌های‌مان را به آن‌ها بدهیم؟ چرا این افسران خوش‌اخلاق ساعت مچی نداشته باشند؟ شاید یک روز جواب خوبی‌های‌مان را بدهند.
:)
ما که نجات پیدا کرده بودیم و اقلیت را تشکیل می‌دادیم، آن روز عصر حقیقت را فهمیدیم. از زندانی‌هایی که قبلاً آن‌جا بودند، پرسیدم دوستم «پ» کجاست. «او را به سمت چپ فرستادند؟» «بله.» «پس می‌توانی او را آن‌جا ببینی.» «کجا؟» دستی به یک دودکش صد یاردی اشاره کرد که دود خاکستری‌اش به آسمان لهستان بلند می‌شد و به ابرهای منحوسی می‌پیوست. «دوستت آن‌جاست و دارد به سمت بهشت می‌رود.»
:)
نوبت من شد. کسی زیر گوشم گفت افراد سمت راست برای کار کردن انتخاب می‌شوند و افراد سمت چپ که مریض و ناتوان از کار به نظر می‌رسند به اردوگاه‌های خاصی فرستاده می‌شوند. منتظر شدم ببینم چه اتفاقی برایم می‌افتد و این شروع ماجرا بود. کوله‌پشتی کمی مرا قوز کرده به نظر می‌رساند، اما سعی داشتم صاف بایستم. مأمور اس‌اس با تردید نگاهم کرد و بعد دستش را روی شانه‌ام گذاشت. به‌سختی ظاهرم را قوی حفظ کردم و او شانه‌ام را به سمت راست چرخاند و من هم به راه افتادم. آن روز عصر، اهمیت بازی انگشت را برای‌مان شرح دادند. این نخستین انتخاب بود. نخستین حکم برای بودن یا نبودن‌مان. حدود نود درصد از افراد واگن ما حکم مرگ گرفتند که ظرف چند ساعت اجرا شد. اشاره به چپ یعنی مستقیما به سمت کورهٔ آدم‌سوزی رفتن. بر اساس گفتهٔ یکی از کارگرها، روی در این کوره‌ها به چند زبان اروپایی واژهٔ حمام نوشته شده بود. در ورودی به زندانی‌ها یک قالب صابون می‌دادند و... نیازی نیست بگویم بعد چه می‌شد. دربارهٔ این فاجعه متون زیادی وجود دارد.
:)
می‌دانستم اگر کیفم را ببیند، چه خطری برایم دارد. دست‌کم کتک می‌خوردم. این را در اردوگاه قبلی تجربه کرده بودم. صاف ایستادم و از کنارش رد شدم تا متوجه بار سنگینم نشود. ناگهان با او رو در رو شدم. مرد قد بلند و لاغری بود و در یونیفرم شیکش، خوش‌تیپ به نظر می‌رسید. درست برعکس ما که پس از سفری طولانی، خسته و درب و داغان بودیم. توجهی به ما نداشت و آرنج راستش را با دست چپش گرفته بود. دست راستش را بالا گرفته و با انگشت اشاره به طور شانسی ما را به سمت چپ و راست هدایت می‌کرد. هیچ کدام‌مان کوچک‌ترین نظری نداشتیم که معنای این اشاره با انگشت چیست.
:)
بیش‌ترشان در عوض این تبادل، شراب می‌گرفتند. یادم نیست چند هزار مارک می‌دادیم تا برای یک بعدازظهر کوفتی کمی شراب بگیریم، اما خوب به یاد دارم زندانی‌های قدیمی شراب می‌خواستند. در چنین شرایطی چه‌طور می‌شود کسانی را که مست می‌کردند، سرزنش کرد؟ گروه دیگری از زندانیان بودند که هر مقدار شرابی را که می‌خواستند، از اس‌اس‌ها می‌گرفتند. آن‌هایی که در اتاق گاز و کورهٔ آدم‌سوزی کار می‌کردند و خوب می‌دانستند روزی توسط گروه جدید خلاص می‌شوند و مجبور بودند نقش مأمور اعدام را ایفا و خودشان را قربانی کنند. تقریباً همهٔ افراد در کوپهٔ ما توهم آزادی داشتند و فکر می‌کردند یک روز همه چیز درست می‌شود. نمی‌دانستیم پشت پرده چه می‌گذرد و چه عاقبتی در انتظارمان است. به ما گفتند چمدان‌های‌مان را در قطار بگذاریم و در دو صف بایستیم. زن‌ها یک طرف و مردها در طرف دیگر. باید از مقابل مأمور ارشد اس‌اس رد می‌شدیم. جالب است من آن‌قدر شهامت داشتم که کوله‌پشتی‌ام را زیر کتم مخفی کردم. صف ما، یک به یک از مقابل مأمور اس‌اس رد شد.
:)

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان