بریدههایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا
۴٫۰
(۲۲۱)
معمولاً در اردوگاهها یکطور خواب زمستانی فرهنگی وجود داشت. البته با دو استثنا: سیاست و دین. تقریباً همیشه و در تمام اردوگاهها دربارهٔ سیاست حرف زده میشد. و بیشتر این حرفها بر مبنای شایعههایی بود که در اردوگاه میپیچید و دهان به دهان میگشت. شایعههای مربوط به شرایط نظامی اغلب با هم تناقض داشت. این شایعهها بهسرعت گفته میشد و در ذهن تمام زندانیان جنگ اعصاب به پا میکرد. بسیاری از اوقات، امید به پایان جنگ که شایعهای خوشبینانه بود، به ناامیدی بدل میشد. برخی افراد امیدشان را از دست میدادند، اما خوشبینهای اصلاحناپذیر بقیه را بسیار آزار میدادند.
علایق مذهبی زندانیان که بهسرعت ایجاد میشد، محترمانهترین باور بود. عمق و تقوای عقاید مذهبی اغلب تازه واردان را متعجب میکرد و تکانشان میداد. چیزی که بسیار تأثیرگذار بود، عبادت کردن آنها در کنج خوابگاه یا در تاریکی کامیونهای قفل شدهٔ ویژهٔ احشام بود که ما را، خسته و گرسنه و یخزده در لباسهای ژندهمان، از محل کاری دوردست به اردوگاه باز میگرداند.
:)
پنجاه نفر از ما در کوپهای بودیم که فقط دو میله برای ایستادن داشت. فضای کوپه طوری بود که یک گروه کف کوپه چمباتمه میزدند و گروه دیگر ساعتها میایستادند و میله را میگرفتند. با ایستادن روی نوک پاهایم و از بالای سر دیگران توانستم لحظهای زادگاهم را ببینم. از آنجا که فکر میکردیم ما را به اردوگاهی در متهاوزن میبرند و فقط یکی دو هفته زندهایم، بیشتر احساس مرگ داشتیم تا زندگی. فکر میکردم با دیدن خیابانها، میدانها و خانههای دوران کودکیام، حس مردهای را خواهم داشت که روحش برگشته و شهری روحزده را تماشا میکند.
با چند ساعت تاخیر، ایستگاه را ترک کردیم و به آن خیابان رسیدیم. خیابان من... جوانهایی که سالهای طولانی در اردوگاه بودند و چنین سفری برایشان رویدادی فوقالعاده محسوب میشد، از کنار میله به بیرون زل زده بودند. التماسشان کردم اجازه بدهند فقط برای یک لحظه جلو بروم. سعی کردم به آنها توضیح دهم دیدن این خیابان چه ارزشی برایم دارد. آنها با بیادبی و تمسخر درخواستم را رد کردند. «سالها اینجا زندگی کردهای؟ پس همه جا را به حد کافی دیدهای.»
:)
برای بیشتر زندانیها، زندگی اولیه و تلاش برای نجات خود، تنها چیزهایی بود که اهمیت داشت و به احساسات دیگر واکنشی نشان نمیدادند. این را با دیدن خانهمان هنگام انتقالم از آشویتس به اردوگاهی در داخائو فهمیدم. قطاری که در آن بودیم، با حدود دوهزار زندانی از وین عبور کرد. نیمه شب از یکی از ایستگاههای راه آهن وین گذشتیم. قرار بود از خیابانی که در آن متولد شده بودم، بگذرد. از کنار خانهای که سالها در آن زندگی کرده بودم و تا پیش از زندانی شدن، آنجا بودم.
:)
صدای غرغر و ناله در مورد مشکلات ریز و درشت هم شنیده میشد، مثل خراب شدن سیمهایی که جایگزین بند کفش بودند. یک روز صبح، کسی را که به شجاعت و قدرت میشناختمش، دیدم که مثل بچهها گریه میکرد. چون کفشهایش برایش تنگ بود و نتوانسته بود آنها را بپوشد و توی برف، با پای برهنه راه رفته بود. در آن لحظات وحشتناک کمی آرام شدم. جیرهٔ نانم را از جیبم درآوردم و با خوشحالی زیاد خوردم.
سوءتغذیه علاوه بر اینکه باعث شده بود همیشه به غذا فکر کنیم، تمایلات جنسی را نیز در ما از بین برده بود. جدا از اثرات اولیهٔ شوک، این تنها توضیح برای پدیدهای بود که روانشناسان در تمام اردوگاههای مردانه با آن مواجهند. برخلاف تمام جوامع مردانه از قبیل گروههای ارتشی که انحرافات جنسی در آنها دیده میشود، زندانیان حتی در خوابهایشان به روابط جنسی فکر نمیکردند. با وجود اینکه احساسات به دست نیامده و مورد علاقهشان را در خواب تجربه میکردند.
:)
میتوانستیم دربارهٔ به درد بخور بودن یا نبودن شیوههای خاص جیرهٔ کم غذاییمان ساعتها حرف بزنیم. اوایل ورودمان به اردوگاه، فقط یک وعده در روز به ما غذا میدادند. دو مکتب فکری وجود داشت. یکی اینکه بلافاصله آن را بخوریم که دو مزیت داشت، حس گرسنگی را برای مدتی کوتاه برطرف میکرد و دستکم یک بار در روز احساس راحتی میکردیم و هم احتمال کش رفتن غذایمان از بین میرفت. گروه دوم جیره را به چند قسمت تقسیم میکردند و نگه میداشتند. من هم سرانجام به این گروه ملحق شدم.
وحشتناکترین لحظهٔ زندگی بیست و چهار ساعته در اردوگاه، بیدار شدن بود. چون در زمان استراحت، با سه صدای ممتد سوت از خواب میپریدیم و از رویاهایمان جدا میشدیم. سپس مجبور بودیم تلاش کنیم پاهای ورم کردهمان را بهزور توی کفشهای خیس فروکنیم.
:)
قبلاً گفتم از فکر کردن به غذا و بشقابهای غذاهای مورد علاقهای که فکر زندانیها را به خود مشغول میکرد و کنجکاوشان میکرد، اجتناب میکردم. شاید قابل درک باشد حتی قویترینهایمان هم به لحظه ای فکر میکردند که دوباره آزاد شوند و غذایی خوب بخورند. نه به خاطر خودِ غذا، بلکه به خاطر وجود انسانی که به چیزی غیر از غذا فکر میکند.
کسانی که چنین تجربهای ندارند، بهسختی میتوانند کشمکشهای ذهنی نابودکنندهٔ روحی را درک کنند که انسان گرسنه تجربه کرده است. بهسختی تصور میکنند در گودالی در حال زمین کندن باشی و فقط گوش تیز کرده باشی که صدای سوتی بلند شود و اعلام کنند ساعت نه و نیم یا ده صبح است و یک استراحت نیمساعته برای صرف ناهار داشته باشی و آن وقت، جیرهٔ غذایت یک تکه نان باشد (که تازه اگر آن را هم میدادند.) مدام از سرکارگر دربارهٔ ما میپرسیدند که آیا رفتارمان خوب بوده یا نه. به هر حال نان را در جیب پالتومان میگذاشتیم و با دستهای یخزدهمان آنها را خرد میکردیم و در دهانمان میگذاشتیم و تکهٔ آخر را دوباره در جیبمان میگذاشتیم تا عصر هم چیزی برای خوردن داشته باشیم.
:)
وقتی آخرین لایهٔ چربی بدنمان را هم از دست میدادیم، به شکل پوست و استخوانی درمیآمدیم که لباس ژندهای به تن دارد و میتواند نابود شدن بدنش را نظارهگر باشد. تمام پروتئین بدن سوخته بود، عضلات در حال تحلیل بودند و دیگر قدرتی برای مقاومت کردن باقی نمیماند. اعضای ائتلاف کوچک خوابگاهمان یکی پس از دیگری میمردند. همهمان میتوانستیم با دقت حساب کنیم نوبت بعدی کیست و نوبت خودمان کی میرسد. پس از موارد زیاد، دیگر نشانهها را میشناختیم و تشخیصهایمان کاملاً درست بود. در گوش هم میگفتیم «زیاد عمر نمیکند» یا «نفر بعدی اوست». در طول شب، موقع پیدا کردن شپش در تنمان، بدنهای برهنهٔ هم را میدیدیم و با خود فکر میکردیم، این بدن که به جسد میماند، واقعاً بدن ماست؟ عاقبتم چه میشود؟ حالا بخش کوچکی از تودهٔ بدن بزرگ انسان هستم... تودهای که پشت سیمهای خاردار برقی گیر افتاده و در خوابگاههای گرد و غبار گرفته دربند است. تودهای که از فرط بیجانی در حال پوسیدن است.
:)
در اواخر دورهٔ زندان، جیرهٔ غذای ما سوپی بسیار رقیق و یک تکه نان بود. همچنین یک جیرهٔ مجاز اضافی شامل بیست گرم کره، یک تکه سوسیس بیکیفیت، تکهای پنیر، کمی عسل مصنوعی یا یک قاشق مربای رقیق داشتیم که هر روز یکی از آنها را به ما میدادند. این وعدههای غذایی بسیار نامناسب بودند، بهخصوص با در نظر داشتن حجم سنگین کاری و در معرض هوای سرد بودن که لباس کافی هم به تن نداشتیم. بیمارانی که تحت مراقبت ویژه بودند و اجازهٔ خروج از اردوگاه را نداشتند، شرایط بدتری داشتند.
:)
به خاطر سوءتغذیهٔ شدیدی که زندانیان را رنج میداد، کاملاً طبیعی بود میل به غذاخوردن، غریزهٔ نخست و اصلی افراد باشد و ذهنشان را مشغول کرده باشد. بیایید زندانیانی را در نظر بگیریم که کنار هم مشغول کارند و کسی از نزدیک مراقبشان نیست. بلافاصله دربارهٔ غذا حرف میزنند. در گودال، یکی از آن دیگری میپرسد غذای مورد علاقهاش چیست. سپس دربارهٔ طرز تهیهٔ غذاهایی که بلدند، با هم حرف میزنند و میگویند در آیندهٔ دور، پس از آزادی و برگشت به خانه، آن را خواهند پخت. این بحث با جزئیاتش آن قدر ادامه پیدا میکند تا با یک کلمهٔ رمزی به هم خبر دهند که نگهبان دارد میآید.
همیشه حرف زدن دربارهٔ غذا را خطرناک میدانستم. چون فایدهای نداشت دستگاه گوارشی را که به کم خوردن و کمبود عادت کرده بود، با تعریف جزئی از طعم و کیفیت غذا تحریک کنیم. شاید این کار از لحاظ روحی باعث تسکین میشد، اما توهم ایجاد شده از لحاظ روانشناسی بیخطر نبود.
:)
چنین حالتی بهخوبی درک میشد که با ضرورت تمرکز بر زنده ماندن ادغام شده و سطح بهبود روحی زندانیان را تقلیل میداد. چند نفر از همکاران من در اردوگاه که روانکاو و روانشناس بودند، دربارهٔ واپسزنی زندانیان اردوگاه حرف میزدند که به معنای بازگشت به وضعیت ذهنی ابتدایی بود. خواستهها و رویاهایشان در خوابهایشان مشهود بود.
رویای اغلب زندانیان چه بود؟ نان، کیک، سیگار و حمام گرم. چون این نیازهای ساده در آنها تأمین نمیشد، اغلب به شکل رویا بروز میکرد. اینکه داشتن این رویاها خوب بود یا نه، موضوع دیگری است. شخص رویاباف مجبور بود از خواب بیدار شود و به واقعیت زندگی در اردوگاه برگردد و تناقض آشکار بین زندگی حقیقی و رویایش را بپذیرد.
هیچ وقت فراموش نمیکنم، یک شب با فریادهای هماتاقیام از خواب بیدار شدم که از دیدن کابوس دست و پا میزد. از آنجا که همیشه برای کسانی که خواب بد میدیدند یا هذیان میگفتند، ناراحت میشدم، سعی کردم مرد بیچاره را از خواب بیدار کنم. اما ناگهان دستم را که داشت تکانش میداد، پس کشیدم و از انجام این کار ترسیدم. در آن لحظه بهشدت آگاه شدم که هیچ کابوس و خواب بدی بدتر از واقعیت زندگی در اردوگاه نیست و بهتر است این حقیقت را به یاد آن مرد نیاورم.
:)
بیتفاوت شدن، نشانهٔ اصلی فاز دوم، سازکار ضروری دفاع از خود بود. کمکم تمام احساسات و تلاشها روی یک کار متمرکز میشد، نجات زندگی خود و پیشی گرفتن از دیگران. بارها از زندانیانی که عصرها به خوابگاه برمیگشتند و در طول روز سخت کار کرده بودند، میشنیدی که میگفتند: «خب، یک روز دیگر هم گذشت.»
:)
به عنوان دستمزد خدماتی که میدادم، مطمئن بودم هنگام تقسیم سوپ در زمان ناهار، کاپو ملاقه را به ته دیگ میزد و نخود بیشتری برایم میریخت. این کاپو که افسر سابق ارتش بود، در دعواها هم زیر گوش ارشدها میگفت مرا میشناسد و میداند حق با من است. شاید اینها مهم به نظر نرسد، اما در خیلی مواقع زندگیام را نجات داد (یکی از چند موردی بود که زندگیام را نجات میداد.) روز بعد از دعوا، مرا به بخش کاری دیگری فرستاد.
برخی از سرکارگرها هم که در سایت ساختمانی کار میکردند، دلشان برای ما میسوخت و تمام تلاششان را میکردند تا شرایطمان بهتر باشد. اما آنها هم مدام به ما میگفتند کارگرهای معمولی چند برابر ما کار میکنند. آن هم در زمانی کمتر. اما خوب میدانستند کارگرهای معمولی با تکهای نان به اندازهٔ کف دست (که اغلب کمتر از این هم به ما میدادند) و سه و یکچهارم ملاقه سوپ در روز زنده نمیمانند و در ضمن فشار روحی ما را ندارند و از خانوادههایشان باخبرند. کارگرهای معمولی هر روز تهدید به مرگ نمیشدند. یک بار به یکی از سرکارگرهای خوشرفتار گفتم: «اگر در همان زمان کوتاهی که من ساختن جاده را یاد گرفتم، جراحی مغز را از من یاد بگیری، احترام زیادی برایت قائل میشوم» و او خندید.
:)
البته از آنجایی که کاپو بخش ما نیاز به درددل کردن داشت، من همیشه از این مشکلات در امان بودم. همیشه جای تضمین شدهای در کنار او داشتم. البته مزیت دیگری هم داشت. من هم مثل بقیهٔ همبندیهایم ورم پا داشتم. پاهایم ورم کرده بودند و پوستشان به حدی کشیده شده بود که با عذاب و ناله زانوهایم را خم میکردم. مجبور میشدم بند کفشهایم را باز بگذارم تا پاهای باد کردهام را در کفشها جا بدهم. حتی اگر جوراب هم داشتم، جایی برای پوشیدنشان نبود. همیشه پاهایم خیس و کفشهایم پر از برف بود، به همین خاطر پاهایم یخ میزد و بیشتر ورم میکرد و قدم برداشتن مثل شکنجهای حقیقی بود. هنگام قدم زدن در زمینهای برفی، کفشهایمان پر از برف میشد. بارها و بارها بچهها سُر میخوردند و روی هم میافتادند. در این حال ستون برای لحظهای از حرکت باز میایستاد. یکی از نگهبانها با قنداق تفنگش به زندانیها ضربه میزد و آنها را بلند میکرد. هرچه جلوتر میایستادی، کمتر در این تل آدم گیر میافتادی و مجبور میشدی سریع بدوی و به قدم زدن دردناکت ادامه بدهی. من بسیار خوشحال بودم که پزشک ویژهٔ کاپو بودم و جلو صفها حرکت میکردم.
:)
باید صبح زود، وقتی هنوز هوا تاریک بود، به صف میشدیم. همه نگران بودند دیر برسند و در ردیف آخر بایستند. اگر کار سخت و غیرقابل تحملی نیاز بود، کاپوها افراد ردیف آخر را برای این کارها انتخاب میکردند. این افراد مجبور بودند از بقیه جدا شوند و به دستور نگهبانها مشغول آن کارهای دشوار شوند. گاهی کاپو ارشد افرادی را از پنج ردیف اول انتخاب میکرد که زرنگبازی درمیآوردند. تمام اعتراضها با چند لگد محکم سرکوب میشد و قربانیهای بیچاره زیر داد و کتک به سمت محل کار میرفتند.
:)
حس کردم زیاد حرف زدهام. او خودش را رویم انداخت و مرا به زمین کوبید. مثل دیوانهها نعره میزد. حرفهایش را خوب به یاد ندارم.
میخواهم با این داستانهای بیاهمیت بگویم در بعضی لحظات خشم و نفرت آنقدر زیاد میشود که یک زندانی را سرسخت میکند. خشم و نفرتی که زاییدهٔ درد و بیرحمی نیست، بلکه ناشی از توهینهایی است که شنیده. در آن لحظه خونم به جوش آمده بود، چون مجبور بودم به حرفهای کسی گوش کنم که بی هیچ اطلاعی از زندگیام، دربارهام قضاوت میکرد. مردی که (باید اعتراف کنم با تعریف کردن آن برای دوستانم، آرامشی کودکانه یافتم) آنقدر بیرحم و وحشی بود که حتی پرستار در درمانگاه به او اجازه نداد در اتاق انتظار بنشیند.
خوشبختانه کاپو بخش ما طرفدارم بود. چون پس از پایان کار و در طول قدم زدن در بیرون به داستانهای عاشقانه و مشکلات زناشوییاش گوش میدادم. با شناخت خصوصیاتش و توصیههای روانکاوانهام او را تحت تأثیر قرار داده بودم. به همین دلیل قدردان من بود و برایم ارزش قائل میشد. قبلاً چندین بار، در پنج ردیف اول صف که معمولاً شامل دویست و هشتاد نفر میشد، کنار خودش برایم جا نگه داشته بود. این توجه، اهمیت زیادی داشت.
:)
یک بار دیگر، در یک جنگل با دمای دو درجهٔ فارنهایت، شروع به حفر زمینی یخزده کردیم تا لولههای آب را درونش قرار دهیم. آن موقع، من از نظر جسمی ضعیف بودم. سرکارگری با صورتی سرخ و چاق کنارمان ایستاده بود. صورتش مرا به یاد سر خوک میانداخت. توجهام به دستکشهای گرمش جلب شد که در هوای سرد به دست داشت. یک لحظه در سکوت نگاهم کرد. حس کردم بابت اندازهٔ خاکی که جلویم ریخته شده بود و میزان کارکردم را نشان میداد، توی دردسر افتادهام.
فریاد زد: «تو خوک کثیف. تمام مدت نگاهت میکردم. حالا کار کردن را یادت میدهم. کاری میکنم با دندانهایت خاک را بکنی و مثل یک حیوان بمیری. دو روزه کلکت را میکنم. معلوم است توی عمرت کار نکردهای. شغلت چه بود؟ تاجر بودی؟»
خیلی به این حرفها اهمیت نمیدادم. اما تهدید به کشتن باعث شد حرفش را جدی بگیرم. صاف ایستادم و در چشمهایش نگاه کردم.
«دکتر بودم. متخصص.»
«چی؟ دکتر؟ قسم میخورم از مردم پول زیادی میگرفتی.»
«خیلی وقتها به خاطر پول کار نمیکردم و از فقرا پولی نمیگرفتم.»
:)
یکی از دوستان قدیمیام نقصی مادرزادی در پایش داشت و خوشحال بود میتواند کار کند. چون افراد ناتوان جسمی در مرحلهٔ اول گزینش محکوم به مرگ میشدند. او الوار بزرگی را بلند کرده بود. در راه سُر خورد و دیگران هم همراهش سُر خوردند. من هنوز الواری را بلند نکرده بودم، بیآنکه فکر کنم، پریدم و به کمکش رفتم. بلافاصله ضربهای به پشتم خورد و صدایی با لحن توبیخآمیز دستور داد سر جایم برگردم. چند لحظه پیش همین نگهبان با تحقیر به من گفته بود ما خوکها به همدیگر حس دوستانه نداریم.
:)
یک بار هنگام کار روی ریلهای راه آهن در توفان گیر افتادیم. با وجود برف و هوای سرد، مجبور بودیم کار کنیم. من سخت کار کردم و روی ریل را پر از قلوهسنگ کردم. چون تنها راهی بود که گرم بمانم. یک لحظه نفسی تازه کردم و به بیلم تکیه دادم. متأسفانه نگهبان همان لحظه به طرفم برگشت و فکر کرد وقتگذرانی میکنم. درد ناشی از رفتارش، نه به خاطر دشنام بود و نه کتک زدن. حس کرد من آنقدر بیارزشم که لازم نیست چیزی به من بگوید و نه حتی فحشی بدهد. حس کرد این مرد ژندهپوش انساننما ارزش فحش شنیدن هم ندارد. به همین خاطر از روی سرخوشی سنگی برداشت و به طرفم پرت کرد. انگار میخواست توجه یک حیوان را به خودش جلب کند یا از سگی اهلی بخواهد به کارش ادامه دهد. موجود بیارزشی که حتی او را لایق تنبیه شدن نمیدید.
دردناکترین قسمت کتک خوردن، توهینهایی بود که به ما میکردند. یک بار مجبور شدیم الوارهای سنگین و بلند را در مسیری یخبندان حمل کنیم. اگر کسی سُر میخورد، نه تنها خودش به خطر میافتاد، بلکه تمام کسانی که به همراهش آن الوار را حمل میکردند، به خطر میافتادند.
:)
اگر این بیعاطفگی از دیدگاه حرفهای مرا متعجب نمیکرد، حالا این خاطره را به یاد نداشتم. چون حسی را در من به وجود نمیآورد.
بیتفاوت شدن و توجه نکردن به دیگران از نشانههای فاز دوم واکنش روانشناسی زندانیان بود که آنها را نسبت به ضربههای ساعتی و روزانهٔ دیگران خنثی میکرد. همین بیتفاوت شدن خیلی زود باعث میشد زندانی به دور خود پیلهٔ محافظ بتنَد.
بابت کوچکترین چیزها کتکمان میزدند. حتی گاهی بیدلیل. مثلاً توزیع نان در محل کار جیرهبندی داشت و برای دریافتش صف میایستادیم. یک بار مردی که پشتم ایستاده بود، کمی از صف بیرون رفت و تقارن مورد نظر افسر اساس را به هم زد. نمیدانم چه شد و در سر افسر اساس چه گذشت، اما ناگهان دو ضربهٔ محکم در پشت سرم حس کردم. فقط دیدم با چوبدستیاش مرا میزند. در چنین لحظاتی این درد جسمی نبود که خیلی به ما صدمه میزد (درست مثل تنبیه بچهها)، رنج روحیِ ناشی از نبود استدلال منطقی بود.
خیلی عجیب است، ضربهای که جای آن باقی نمیمانَد، گاهی میتواند در شرایط خاصی آسیب زنندهتر از ضربهای باشد که جایش باقی مانده است.
:)
مرد با آن جنازه نزدیک پلهها رسید. نفس نفس زنان، اول خودش را بالا کشید و سپس جنازه را. اول پاها، بعد تنه و سپس سرش را که به پلهها کوبیده میشد، بالا کشید.
تخت من در آن سوی خوابگاه و کنار پنجرهٔ کوچکی بود که نزدیک کف اتاق قرار داشت. وقتی دستهای سردم را با ظرف سوپی که حریصانه سر کشیده بودم، گرم میکردم، از پنجره به بیرون نگاه کردم. جسدی که به پرستار سپرده بودم، با چشمانی خیره به من زل زده بود. دو ساعت پیش در حال حرف زدن با این مرد بودم و حالا سوپم را سر میکشیدم.
:)
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان