بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب انسان در جست و جوی معنا | صفحه ۳۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب انسان در جست و جوی معنا

بریده‌هایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا

۴٫۰
(۲۲۱)
در روان‌پزشکی، شرایط خاصی به نام توهم آزادی وجود دارد. محکوم به مرگ درست لحظاتی پیش از اعدام دچار این توهم می‌شود که شاید در لحظهٔ آخر مرا آزاد کنند. ما هم همان شرایط را داشتیم و درست در لحظات آخر تصور می‌کردیم شاید شرایط‌مان خیلی بد نباشد. دیدن صورت‌های گرد و گونه‌های قرمز آن زندانیان آرامش خاطری به ما داد. کمی بعد فهمیدیم آن‌ها گروهی از زندانیان برگزیده بودند که برای استقبال از ورودی‌های جدیدی که هر روز به ایستگاه می‌آمدند، انتخاب شده بودند. آن‌ها مسئول تحویل زندانی‌ها و بارهای‌شان بودند که شامل خرت و پرت و گاهی جواهرات قاچاقی می‌شد. آشویتس در سال‌های آخر جنگ، نقطهٔ عجیبی از اروپا بود. مخزن طلا، نقره، پلاتین و الماس که نه تنها در انبارهای بزرگ جمع شده بود، بلکه در دست اس‌اس‌ها هم دیده می‌شد. هزار و پانصد اسیر در آلونکی اسکان یافتند که حداکثر ظرفیتش برای دویست نفر بود. سردمان بود، گرسنه بودیم و جای کافی نداشتیم حتی چمباتمه بزنیم، چه برسد به این‌که دراز بکشیم. در طول چهار روز، یک تکهٔ نان به اندازهٔ کف دست تنها غذای‌مان بود. گاهی صدای زندانیان ارشد را می‌شنیدم که بابت گرفتن یک سنجاق ته‌گرد پلاتینی یا یک تکه الماس با مسئول پخش غذا چانه می‌زدند.
:)
لباس‌های راه راه به تن داشتند و سرهای‌شان تراشیده بود، اما انگار غذای خوبی خورده بودند. به زبان‌های مختلف اروپایی حرف می‌زدند و همه‌شان لحن شوخی داشتند که در آن شرایط کمی عجیب به نظر می‌رسید. خوش‌بینی ذاتی من، مثل کسی که در حال غرق شدن است و به کاهی چنگ می‌اندازد (که اغلب حتی در بدترین شرایط احساساتم را کنترل می‌کند)، این فکر را به ذهنم رساند که این زندانی‌ها خوب به نظر می‌رسند، می‌خندند و روحیهٔ خوبی دارند. چه کسی می‌داند، شاید من هم شرایط مطلوبی داشته باشم.
:)
برای یک لحظه، قلب همه از حرکت ایستاد. آشویتس. اسمی که برای همه خوفناک بود. اتاق گاز، کورهٔ آدم‌سوزی، قتل‌عام دسته‌جمعی. قطار به کندی و با تردید حرکت می‌کرد. گویی می‌خواست تا حد امکان، مسافرانش را دیرتر خبردار کند. آشویتس. با طلوع کامل آفتاب، اردوگاه‌ها بهتر دیده شدند. چند ردیف طولانی از سیم خاردار، برجک‌های نگهبانی، نورافکن‌های گردان و ستون‌های طولانی از ژنده‌پوش‌ها که در گرگ و میش سپیده‌دم به سمت جاده‌ای متروک، به سوی مقصدی که از آن بی‌خبر بودیم، می‌رفتند. صدای فریاد یا سوت فرمان هم به گوش می‌رسید که معنایش را نمی‌فهمیدیم. در تصوراتم چوبه‌های داری را دیدم که افرادی رویش تاب می‌خوردند. ترسیده بودم. حق داشتم، چون گام به گام به منطقهٔ بزرگ ترسناکی نزدیک می‌شدیم. سرانجام قطار به ایستگاه رسید. سکوت داخل قطار با صدای فریاد امر و نهی در هم شکسته شد. در اردوگاه، بارها و بارها این صداهای گوش‌خراش را شنیده بودیم. صداهای‌شان بسان آخرین فریاد یک قربانی بود و البته کمی تفاوت داشت. مثل صدای آزار دهندهٔ سوهان کشیدن بود که از گلوی مردی درمی‌آمد که بی‌وقفه فریاد می‌کشید. کسی که بارها و بارها کشته شده بود. درِ واگن باز شد و گروه کوچکی از زندانیان به درون واگن هجوم آوردند.
:)
با آزمایش موضوعات بی‌شمار ناشی از نتایج مشاهده و تجربهٔ زندانیان، سه فاز از واکنش‌های ذهنی آن‌ها در ارتباط با زندگی در اردوگاه برای‌مان آشکار شد. مرحلهٔ ورود به اردوگاه، مرحلهٔ زندگی روزمره در اردوگاه و مرحلهٔ آزادی و رهایی از آن‌جا. نشانه‌ها حاکی از آنند که مرحلهٔ اول یک طور شوک است. این شوک را حتی می‌توان در شرایطی ویژه، پیش از ورود به اردوگاه هم در زندانی دید. برای‌تان مثالی می‌زنم: هزار و پانصد نفر چند شبانه‌روز با قطاری در حال سفر بودیم. در هر واگن هشتاد نفر نشسته بودند. همه مجبور بودند روی چمدان‌های شخصی‌شان دراز بکشند. واگن‌ها آن قدر شلوغ بودند که فقط از گوشهٔ پنجره می‌شد طلوع خاکستری را دید. همه منتظر بودند قطار به کارخانهٔ اسلحه‌سازی برسد. قرار بود به عنوان نیروی کار اجباری در آن‌جا کار کنیم. نمی‌دانستیم هنوز در سیسیل هستیم یا لهستان. سوت قطار، مثل گریه و طلب کمکی به صدا در آمد. گویی با کوله‌باری از غم به سمت هلاکت می‌رفت. سپس قطار خطش را عوض کرد و فهمیدیم به ایستگاه اصلی نزدیک می‌شویم. ناگهان از بین مسافران مضطرب، صدای فریادی شنیده شد که می‌گفت: «یک تابلو آن‌جاست. آشویتس.»
:)
قیمت هر کوپن پنجاه فنیگ بود که می‌توانستیم آخر هفته‌ها، با آن شش سیگار بگیریم و البته گاهی هم کوپن‌مان می‌سوخت. من مفتخر بودم کوپنم به اندازهٔ دوازده سیگار ارزش داشت. اما مهم‌تر این بود که می‌توانستم این سیگارها را با دوازده کاسه سوپ تعویض کنم و این یعنی نجات واقعی از گرسنگی. حق سیگار کشیدن ویژهٔ کاپوها بود که بابتش کوپن هفتگی دریافت می‌کردند. شاید هم زندانی‌هایی که در انبار یا کارگاه کار می‌کردند و برای انجام کارهای خطرناک، چند نخ سیگار می‌گرفتند. البته استثنا هم وجود داشت؛ برای کسانی که امید به زندگی را از دست داده بودند و می‌خواستند از روزهای پایانی عمرشان لذت ببرند. بنابراین وقتی می‌دیدیم یکی از بچه‌ها سیگار می‌کشد، می‌فهمیدیم دیگر امیدش را به زندگی از دست داده و میلی به ادامهٔ حیات ندارد.
:)
و این وظیفهٔ خوانندگان است که مفاد این کتاب را به شکل یک تئوری خشک دربیاورند که می‌تواند ترکیبی از روان‌شناسی زندگی زندانیان باشد که پس از جنگ جهانی اول مورد پژوهش قرار گرفته و ما را با سندروم «بیماری سیم خاردار» آشنا کرده است. ما ارتقای دانش‌مان را در زمینهٔ آسیب‌شناسی روانی مدیون جنگ جهانی دوم هستیم. من از عبارات و تیترهای معروف کتابی از لبون استفاده می‌کنم. ارمغان جنگ برای ما ناراحتی عصبی و اردوگاه کار اجباری بود. از آن‌جا که این داستان دربارهٔ تجربیات من به عنوان یک زندانی عادی است، لازم است با کمی غرور بگویم من روان‌پزشک اردوگاه نبودم. حتی جز چند هفتهٔ آخر، پزشک اردوگاه هم نبودم. چند نفر از همکارانم به حد کافی خوش‌شانس بودند که در کابین‌های سرد کمک‌های اولیه کار کنند و بیماران را با کاغذ باطله بانداژ و پانسمان کنند. من زندانی شماره ۱۱۹۱۰۴ بودم که بیش‌تر وقت‌ها مشغول حفاری و کار در خط‌آهن می‌شدم. یک بار کارم کندن یک تونل، آن هم به‌تنهایی، بود تا راه‌آب بسازم و این کارم را بی‌پاداش نگذاشتند. پیش از کریسمس ۱۹۴۴ به عنوان جایزه، کوپنی به من دادند. این کوپن متعلق به یک شرکت ساختمان‌سازی بود که عملاً ما را به عنوان برده خریده بود. شرکت قیمت ثابتی بابت دستمزد ما به اردوگاه می‌داد.
:)
نمایش روشمند این موضوع کار بسیار سختی است. چون روان‌شناسی نیاز به بی‌طرفی علمی دارد. اما کسی که خودش زندانی بوده، چه‌طور می‌تواند در شرح رخدادها بی‌طرف باشد؟ چنین بی‌طرفی‌ای فقط از فردی برمی‌آید که خارج از اردوگاه بوده. اما او هم دچار خطا خواهد شد. چون گفته‌های دور از محیط، واقعی نیست. تنها افراد داخل اردوگاه از آن باخبرند. شاید قضاوت‌های آن‌ها جهت‌مند نباشد که کاری دشوار است. بنابراین باید سعی در اجتناب از قضاوت‌های شخصی داشت و این یکی از اصلی‌ترین مشکلات کتاب‌هایی از این دست است. گاهی ضروری است رخدادهای حقیقی گفته شوند و این کار شهامت می‌خواهد. قصد داشتم این کتاب را با نام ناشناس بنویسم و فقط از شمارهٔ خودم در زندان استفاده کنم. اما با کامل شدنش، متوجه شدم ناشناس بودن کتاب نیمی از ارزشش را از بین می‌برد و باید شهامت بیان رخدادهای خصوصی‌ام را به شکل شفاف و باز داشته باشم. بنابراین با وجود این‌که علاقه‌ای به خودنمایی ندارم، تصمیم گرفتم هیچ قسمتی از آن را حذف نکنم.
:)
بسیاری از واقعیت‌ها دربارهٔ اردوگاه‌های کار اجباری در جایی ثبت نشده‌اند. و در این‌جا واقعیت‌هایی را می‌خوانید که از زبان یکی از نجات‌یافتگان نقل شده که ماهیت دقیق این تجربیات است و مقالات حاضر سعی در تشریح‌شان دارند. این کتاب تلاش می‌کند برای کسانی که در چنین اردوگاه‌هایی بودند، تجربیات‌شان را بر اساس دانش عصر حاضر شرح دهد و برای کسانی که هیچ وقت در چنین جایی نبودند، شرح جامعی از شرایط بدهد و مهم‌تر از همه این‌که نشان دهد افراد کمی که از این اردوگاه‌ها جان سالم به در برده‌اند، اکنون زندگی را خیلی دشوار می‌دانند. این زندانیان سابق اغلب می‌گویند، دوست نداریم دربارهٔ تجربیات‌مان حرف بزنیم. کسانی که آن‌جا بودند، نیازی به شنیدن دوباره ندارند و کسانی که نبودند، هرگز نمی‌توانند حس آن زمان و حس کنونی ما را درک کنند.
:)
همان طور که قبلاً گفتم، فرایند انتخاب کاپوها فرایندی منفی بود. فقط زندانیان بی‌رحم برای این سمت انتخاب می‌شدند (اگرچه استثنائاتی هم وجود داشت.) اما جدا از انتخاب کاپوها که توسط اس‌اس انجام می‌شد، در بین تمام زندانیان و در همه حال یک فرایند انتخاب خود نیز وجود داشت. به طور متوسط تنها زندانیانی می‌توانستند زنده بمانند که پس از سال‌ها آوارگی از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر، ارزش‌های اخلاقی را از دست داده باشند و برای حفظ بقا بجنگند. آن‌ها به استفاده از تمام روش‌ها، صداقت و بی‌صداقتی و حتی بی‌اخلاقی، خشونت، دزدی و خیانت به دوستان متوسل می‌شدند تا خودشان را نجات دهند. ما که به هر شکل، از روی شانس یا معجزه نجات پیدا می‌کردیم، خوب می‌دانستیم بهترین افراد نجات نخواهند یافت.
:)
در هر کامیون تعداد مشخصی زندانی می‌نشست. و مهم نبود چه کسی باشد. آن‌ها فقط به تعداد اهمیت می‌دادند. با رسیدن‌شان به اردوگاه (دست‌کم آشویتس این‌طور بود) تمام مدارک‌شان را می‌گرفتند. بنابراین هر زندانی‌ای این فرصت را داشت که یک اسم یا حرفهٔ جعلی برای خودش بسازد و به دلایل مختلف خیلی‌ها این کار را می‌کردند. اما ارشد زندان فقط به شماره‌شان توجه می‌کرد. بیشتر این شماره‌ها را روی بدن‌شان خالکوبی می‌کردند و به علاوه روی یک تکه از شلوار، ژاکت یا کت‌شان می‌دوختند. هر مأموری که می‌خواست یکی از زندانیان را متهم به چیزی کند، فقط به شماره‌اش نگاه می‌کرد ـ چه قدر از این نگاه می‌ترسیدیم ـ و کاری به اسمش نداشت. خب به کامیون در حال انتقال برمی‌گردیم. نه فرصت و نه تمایلی برای در نظر گرفتن موضوعات احساسی و اخلاقی وجود داشت. همه با یک نوع تفکر کنترل می‌شدند. باید زنده بمانند و به آغوش خانواده‌ای برگردند که در خانه منتظرشان بود. تردیدی وجود نداشت. بنابراین باید زندانی دیگر و شماره‌ای دیگر را به جای خود می‌فرستاد.
:)
بیایید کامیونی را در نظر بگیریم که اعلام کرده تعداد خاصی از زندانیان را به اردوگاهی دیگر خواهد برد. اما حدسی نزدیک به یقین وجود دارد این مقصد نهایی همان اتاق‌های گاز است. تعدادی از زندانی‌های ناتوان از کار به یکی از اردوگاه‌های بزرگ مرکزی فرستاده می‌شدند که پر از کوره‌های آدم‌سوزی و اتاق گاز بود. این فرایندِ انتخاب، نشانهٔ نبردی آزاد بین تمام زندانیان بود. یا نبردی بین یک گروه با گروه‌های دیگر. تنها نکتهٔ مهم این بود اسم فرد یا دوستان نزدیکش از فهرست انتخابی خط بخورد. هرچند همه می‌دانستند با نجات یافتن یک فرد، فرد دیگری به جایش خواهد رفت.
:)
در واقع بسیاری از کاپوها در اردوگاه، زندگی‌ای به مراتب بهتری از تمام عمرشان داشتند. بیش‌تر آن‌ها بیش از مأموران گارد به زندانی‌ها سختگیری می‌کردند و حتی بی‌رحمانه‌تر از مأموران اس‌اس آن‌ها را کتک می‌زدند. البته کاپوها فقط از بین زندانیانی انتخاب می‌شدند که شخصیت و ویژگی‌شان نشان می‌داد که برای چنین رفتاری مناسب هستند و اگر مطابق خواست اس‌اس رفتار نمی‌کردند، بلافاصله برکنار می‌شدند. آن‌ها خیلی زود مثل افسران اس‌اس و زندانبان‌ها می‌شدند و تصور می‌شود اصول روان‌شناسی مشابهی را می‌توان درباره‌شان درنظر گرفت. قابل تصور بود افراد خارج از اردوگاه دربارهٔ زندگی در آن‌جا برداشت غلطی داشته باشند. برداشتی احساسی و ترحم‌برانگیز. آن‌ها از نبرد سخت زندانی‌ها برای زنده ماندن اطلاعات کمی داشتند. از تلاش برای به دست آوردن یک تکه نان یا زنده ماندن خود یا دوستان خوب‌شان.
:)
بخش یک: تجربیات اردوگاه کار اجباری این کتاب صرفا شرحی بر رویدادها نیست، بلکه درصدد است تجاربی شخصی را مطرح کند که میلیون‌ها زندانی در زمان‌های مختلف از آن رنج برده‌اند. این کتاب داستان یک اردوگاه کار اجباری است که یکی از بازماندگانش تعریف کرده و به رخدادهایی غمبار که درباره‌شان صحبت‌های زیادی شده (و اغلب آن را باور نکرده‌اند) نمی‌پردازد، بلکه مصیبت‌هایی کوچک را شرح می‌دهد. به عبارت دیگر این کتاب درصدد است تا به این پرسش بپردازد: زندگی در اردوگاه کار اجباری چه تأثیری بر طرز فکر زندانیان معمولی دارد؟ بیش‌تر رخدادهای این کتاب در اردوگاه‌های مشهور و بزرگ رخ نداده، بلکه مربوط به اردوگاهی کوچک است که کشتارهایی واقعی در آن رخ داده است. این داستان دربارهٔ رنج و مرگ قهرمانان و شهدای بزرگ یا کاپوها و زندانیان مورد اعتماد عموم نیست. بنابراین اشارهٔ خاصی به این رنج‌ها ندارد و به مصیبت‌های ارتش بزرگ گمنام و قربانیانی می‌پردازد که نام‌شان در هیچ جا ثبت نشده است. زندانیانی معمولی که زادگاه‌شان نام و نشان خاصی را یدک نمی‌کشید و توسط کاپوها تحقیر می‌شدند. این زندانیان معمولی چیزی برای خوردن نداشتند، اما کاپوها هیچ وقت گرسنه نبودند.
:)
پس از چند دقیقه سکوت، یکی از زندانی‌ها به دیگری گفت: «دنیا چه‌قدر می‌توانست زیبا باشد.»
کاربر ۲۰۴۳۹۱۶
افسردگی، پرخاشگری و اعتیاد به خاطر چیزی است که در معنادرمانی به آن خلأ وجودی می‌گوییم و همان احساس پوچی و بی‌معنا بودن است.
nazila
همان طور که ترس باعث می‌شود چیزی که فرد از آن می‌ترسد رخ دهد، تمایل بیش از اندازه هم آن‌چه را که فرد به‌زور می‌خواهد انجام شود، غیرممکن می‌کند.
nazila
عشق اثر جانبی میل جنسی نیست، بلکه میل جنسی روشی برای ابراز تجربهٔ با هم بودن است که عشق نامیده می‌شود.
nazila
«طوری زندگی کن که انگار برای بار دوم زندگی می‌کنی و حالا در مسیر تکرار اشتباهات زندگی نخست گام برمی‌داری.»
nazila
تلاش برای بذله‌گویی و دیدن همه چیز از منظر طنز، ترفندی است که هنگام مهارت یافتن برای هنر زندگی، آن را فرا می‌گیریم.
nazila
عشق، والاترین سرانجامی است که بشر در آرزویش است.
nazila

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان