بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب انسان در جست و جوی معنا | صفحه ۳۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب انسان در جست و جوی معنا

بریده‌هایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا

۴٫۰
(۲۲۱)
سرانجام در خوابگاهی پیدا شد. از فرط خستگی خوابش برده بود. سپس حضور و غیاب به تنبیه بدل شد. تمام شب و تا اواخر صبح روز بعد، همه‌مان مجبور شدیم پس از سفر طولانی‌مان در هوای سرد و یخی که تا مغز استخوان‌مان نفوذ می‌کرد، بیرون بایستیم. اما باز هم حال‌مان خوب بود. این‌جا دودکش نداشت و با آشویتس فاصلهٔ زیادی داشت. یک بار دیگر، گروه دیگری از محکومین را دیدیم که از کنار محل کارمان رد می‌شدند. و آن‌جا نسبی بودن تمام رنج‌ها برای‌مان آشکار شد. از زندگی شاد، امن و نسبتا منظم این زندانی‌ها حسرت خوردیم. معلوم بود مرتب حمام می‌کنند و از این فکر غصه خوردیم. مسواک، برس لباس، تشک جداگانه و اجازهٔ دریافت نامه از خویشاوندان‌شان داشتند یا دست‌کم می‌دانستند خانواده‌شان زنده است یا نه. چیزهایی که ما مدت‌ها از آن محروم بودیم.
:)
دوباره پس از دو روز و سه شب سفر، با رسیدن‌مان به اردوگاه چه اتفاقی افتاد؟ جای کافی برای همه وجود نداشت تا بتوانیم حتی هم‌زمان بنشینیم. بیش‌ترمان مجبور بودیم فقط بایستیم و تعداد کمی روی حصیرهای خیس شده با ادرار چمباتمبه زده بودند. نخستین خبر مهمی‌که از زندانیان قدیمی شنیدیم، این بود که این‌جا (با جمعیت ۲۵۰۰ نفر) نه کوره دارد، نه اتاق گاز. یعنی در این‌جا از کار افتاده‌ها مستقیماً به اتاق گاز فرستاده نمی‌شدند. فقط باید منتظر می‌شدند با گروه بیماران به آشویتس فرستاده شوند. همین خبر خوشحال‌کننده ما را سرحال کرد. این آرزوی نگهبان ارشد سلول‌مان در آشویتس بود که محقق شده بود. خیلی زود به اردوگاهی رفتیم که برخلاف آشویتس، دودکش نداشت. می‌خندیدیم و جوک می‌گفتیم. اگرچه چند ساعت بعد، مجبور بودیم کار کنیم. پس از شمردن تازه واردها، یکی از ما کم بود. بنابراین مجبور شدیم زیر باران و باد سرد منتظر بمانیم تا فرد گم شده را پیدا کنند.
:)
یک چیز پیش‌پا افتاده هم می‌تواند بیش‌ترین لذت را در بر داشته باشد. به عنوان مثال چیزی را در نظر بگیرید که هنگام سفرمان از آشویتس به اردوگاه داخائو رخ داد. همه‌مان می‌ترسیدیم مقصد، اردوگاه متهاوزن باشد. هرچه به پل دانوب نزدیک‌تر می‌شدیم، که بر اساس تجربهٔ بچه‌ها ممکن بود قطار از آن‌جا به سمت متهاوزن بپیچد، تشویش بیش‌تری داشتیم. آن‌هایی که شاهد این صحنه نبودند، هرگز نمی‌توانند رقص ناشی از لذت زندانیان را در قطار درک کنند، وقتی قطار به سمت متهاوزن نپیچید و مستقیماً به سمت داخائو به مسیرش ادامه داد.
:)
تلاش برای بذله‌گویی و دیدن همه چیز از منظر طنز، ترفندی است که هنگام مهارت یافتن برای هنر زندگی، آن را فرا می‌گیریم. هنوز هم مهارت یافتن برای هنر زندگی، حتی در اردوگاه کار اجباری ممکن بود، اگرچه آمیخته با رنج و عذاب بود. برای مقایسهٔ بهتر، رنج انسان شبیه عملکرد گاز است. اگر مقدار خاصی از گاز در اتاقی خالی پمپ شود، اتاق هرقدر هم بزرگ باشد، گاز در اتاق پر می‌شود. رنج هم روح و ذهن آگاه انسان را پر می‌کند. کوچک یا بزرگ بودن رنج فرقی ندارد. بنابراین اندازهٔ رنج بشری صددرصد نسبی است.
:)
روشن است شوخی بیش از هر چیز دیگری در زندگی بشر، می‌تواند او را از انزوا بیرون بکشد و توان تحمل هر شرایطی را در او افزایش دهد. حتی برای چند لحظه. به یکی از دوستانم که در کارگاه ساختمانی، کنار من کار می‌کرد، یاد دادم چه‌طور حس بذله‌گویی را در خود ایجاد کند. به او گفتم می‌توانیم با هم قرار بگذاریم روزی یک داستان جالب بسازیم. دربارهٔ اتفاقاتی که پس از آزادی‌مان رخ خواهند داد. او جراح و در یک بیمارستان بزرگ، دستیار بود. برایش داستان جالبی تعریف کردم که در آن پس از آزادی و برگشتن به کار قبلی‌اش، چه‌طور عادات اردوگاه را فراموش نمی‌کند. یک روز در کارگاه ساختمانی (به‌خصوص وقتی بازرس آمده بود) سرکارگر سرمان داد زد و گفت سریع‌تر کار کنیم: «بجنبید! بجنبید!» به دوستم گفتم: «یک روز به اتاق جراحی برمی‌گردی و یک جراحی بزرگ شکمی خواهی داشت. ناگهان سرکارگر بیمارستان وارد اتاق جراحی می‌شود و سرت داد می‌زند و می‌گوید «بجنبید! بجنبید!» گاهی بقیه هم رویاهای جالبی دربارهٔ آینده می‌ساختند. مثل مهمانی شامی در آینده که وقتی سوپ را می‌بینند، خودشان را فراموش می‌کنند و از میزبان خواهش می‌کنند از ته دیگ کمی بهشان نخود بدهد.
:)
البته معمولاً پیگیری کارهای هنری در اردوگاه طنز تلخ بود. می‌توانم بگویم تأثیر حقیقی هر چیزی که به هنر مربوط می‌شد، تنها از تضاد بین اجرای هنری و پس‌زمینهٔ زندگی رنج‌آور اردوگاه سرچشمه می‌گرفت. هرگز فراموش نمی‌کنم در شب دوم ورودم به آشویتس، چه‌طور از خواب عمیق ناشی از خستگی شدید، بیدار شدم. از صدای بلند موزیک. زندانبان ارشد در اتاقش که نزدیک به ورودی سلول بود، جشن گرفته بود. مردهای مستی که عربده می‌کشیدند. ناگهان سکوتی برقرار شد و صدای ویولن، ترانهٔ غمگینی از تانگو را در اعماق شب نواخت که شنیدنش خیلی معمول نبود. ویولن ناله می‌کرد و من هم از درون با او ناله می‌کردم. چون آن روز، تولد بیست و چهار سالگی یکی از زندانی‌ها بود. کسی که در بخش دیگری از اردوگاه آشویتس و شاید صدها یا هزاران مایل دورتر، زندانی و کاملاً دور از دسترس من بود. آن شخص، همسرم بود. شاید دیدن یک نمایش هنری در اردوگاه کار اجباری، برای کسی که از بیرون نگاه می‌کرد، جالب بود، اما اگر این شخص می‌فهمید در چنین محیطی، شوخی و خوش‌طبعی هم وجود دارد، موضوع برایش جالب‌تر می‌شد. البته شوخی‌های ملایم و آن هم فقط برای چند ثانیه یا دقیقه. شوخی یکی از سلاح‌های دیگر روح برای حفظ خود بود.
:)
فوری دفتر خاطراتش را درآورد و نمونه‌ای از هنرش را خواند. وقتی داشت یکی از اشعار عاشقانه‌اش را می‌خواند، لبم را گاز گرفته بودم که نخندم. تا حدی که لبم آسیب دید و البته همین کار زندگی‌ام را نجات داد. وقتی با جدیت او را تشویق کردم، دیگر حتی اگر در گروه او مشغول به کار می‌شدم، زندگی‌ام نجات پیدا کرده بود. قبلاً یک روز در گروه او کار کرده بودم و همان یک روز برایم کافی بود. به هر حال حالا که کاپو قاتل از زاویهٔ مطلوبی مرا شناخته بود، به دردم می‌خورد. بنابراین، تا جایی که می‌توانستم، تشویقش کردم.
:)
طی نیم ساعت استراحت برای ناهار، وقتی سوپ را (که پولش را پیمانکارها می‌دادند و خیلی هم زیاد نبود) به محل کار می‌آوردند، اجازه داشتیم در اتاق‌های نیمه‌کارهٔ کارخانه بنشینیم. در بدو ورود، به هر نفر یک ملاقه سوپ آبکی می‌دادند. وقتی با ولع سوپ را سر می‌کشیدیم، یکی از زندانیان از یکی از لوله‌ها بالا می‌رفت و برای‌مان ترانهٔ ایتالیایی می‌خواند. از شنیدن ترانه‌اش لذت می‌بردیم و به او قول می‌دادند دو ملاقه سوپ و آن هم از ته دیگ، یعنی همراه با نخود، برایش بریزند. پاداش‌های اردوگاه، نه تنها برای سرگرم کردن دیگران بود، بلکه بابت تشویق کردن هم بود. مثلاً من می‌توانستم حمایت مهم‌ترین کاپو اردوگاه را داشته باشم که بنا به دلایل بسیار، کاپو قاتل نامیده می‌شد. و چه خوش‌شانس بودم که هرگز نیازی به این حمایت پیدا نکردم. دلیلش این بود: یک روز عصر، دوباره این افتخار را داشتم به اتاق احضار ارواح دعوت شوم. همان دوستان قبلی، پزشک ارشد و غیرقانونی‌تر از بقیه، افسر بهداری هم آن‌جا بودند. کاپو قاتل به طور تصادفی وارد اتاق شد و از او خواستند یکی از شعرهایش را که در اردوگاه معروف (یا غیرمعروف) بود، بخواند. نیازی نبود دو بار از او خواهش کنند.
:)
قبلاً دربارهٔ هنر صحبت کردم. آیا در اردوگاه کار اجباری، چنین چیزی وجود داشت؟ بستگی داشت چه چیزی را هنر بدانید. گاهی یک‌طور کاباره برپا می‌شد. کلبه‌ای را به طور موقتی تمیز می‌کردند. چند نیمکت چوبی را کنار هم می‌گذاشتند و با میخ به هم می‌چسباندند و برنامه اجرا می‌شد. عصرها، کسانی که موقعیت خوبی در اردوگاه داشتند، کاپوها و کارگرانی که مجبور به ترک اردوگاه تا مسافت‌های طولانی نبودند، آن‌جا جمع می‌شدند. با هم می‌خندیدند و شاید می‌گریستند و به هر ترتیب، برای لحظاتی همه چیز را فراموش می‌کردند. ترانه و شعر و جوک می‌گفتند و برخی هجوها و طنزهای پنهانی‌ای که در مورد اردوگاه وجود داشت. همهٔ این‌ها برای کمک کردن به ما بود تا همه چیز را از یاد ببریم. این گردهمایی‌ها به حدی مفید بود که برخی زندانی‌ها با وجود خستگی زیاد و حتی بخشیدن سهمی از غذای خود، به آن‌جا می‌رفتند.
:)
لباس‌های ژندهٔ همقطارانم هم خاکستری بود. و حتی صورت‌شان. باز هم در سکوت با همسرم حرف می‌زدم یا شاید تلاش می‌کردم دلیلی برای رنج و مرگ آرامم پیدا کنم. در آخرین اعتراض خشونت‌بار علیه ناامیدی ناشی از مرگ پیش رو، حس کردم روحم از غم و اندوه پوشانده شده است و در پاسخ به سؤال وجود یک هدف نهایی، از جایی پاسخ پیروزمندانهٔ بله را شنیدم. در آن لحظه، چراغی از مزرعه‌ای دوردست درخشید که مثل تابلویی نقاشی در سحرگاه غمبار باواریا ایستاده بود و تاریکی را روشن می‌کرد. ساعت‌ها بود در حال شکافتن زمین یخ‌زده بودم. نگهبانی از کنارم رد شد و تحقیرم کرد و دوباره ارتباطم با معشوقم به هم خورد. هرچه بیش‌تر حس می‌کردم او وجود دارد، حضورش را بیش‌تر حس می‌کردم. حس می‌کردم می‌توانم لمسش کنم و دست‌هایش را بگیرم. این احساس خیلی قوی بود. او آن‌جا بود. در آن لحظه، پرنده‌ای در سکوت پرید و روبه‌روی من، روی تل خاکی‌ای که کنده بودم، نشست و نگاهم کرد.
:)
یک بار دیگر در حال کار کردن داخل یک گودال بودیم. اطراف‌مان را سپیده‌دم خاکستری فرا گرفته بود. آسمان خاکستری بود و برف هم در نور کمرنگ طلوع آفتاب، خاکستری بود.
:)
در اردوگاه هم گاهی موقع کار، کسی توجه بغل‌دستی‌اش را به چشم‌انداز غروب خورشید، از لای درختان بلند جنگل باواریا جلب می‌کرد (مثل نقاشی معروف دورر که با آبرنگ کشیده شده.) همان جنگلی که درونش، یک کارخانهٔ بزرگ مهمات پنهان کرده بودیم. یک روز عصر که مثل همیشه، از شدت خستگی مرگبار، کف کلبه دراز کشیده بودیم و استراحت می‌کردیم و ظرف سوپ در دست‌مان بود، یکی از زندانی‌ها با عجله وارد کلبه شد و از ما خواست بلند شویم و غروب خورشید را تماشا کنیم. ایستادیم و انبوه ابرهایی را دیدیم که از سمت غرب می‌درخشیدند. تمام آسمان با ابرهایی که مدام شکل و رنگ‌شان تغییر می‌کرد و از آبی فولادی‌رنگ به قرمز خونی عوض می‌شد، جان گرفته بود. باتلاق گلی خاکستری با دسته‌های ابری که عکس‌شان در آب افتاده بود، تضاد شدیدی به وجود آورده بود. پس از چند دقیقه سکوت، یکی از زندانی‌ها به دیگری گفت: «دنیا چه‌قدر می‌توانست زیبا باشد.»
:)
این تقویت زندگی درونی به زندانی کمک می‌کرد از خلأ، انزوا و فقر روحانی وجودش بگریزد و به گذشته پناه ببرد. با داشتن این آزادی، تصوراتش با رویدادهای گذشته بازی می‌کرد. رویدادهایی که اغلب مهم نبودند. رویدادهایی جزئی و پیش پا افتاده. خاطرات دلتنگ کننده‌اش، به آن رویدادها شکوه می‌بخشید و آن‌ها را به خصیصه‌ای عجیب بدل می‌کرد. دنیا و وجودشان فاصلهٔ زیادی از آن‌ها داشت، اما روح‌شان با سماجت خودش را به آن‌ها می‌رساند. در خیالم سوار اتوبوسی می‌شدم و در خانه را باز می‌کردم. چراغ را روشن می‌کردم و به تلفن جواب می‌دادم. گاهی افکارمان آن‌قدر روی جزئیات متمرکز می‌شوند که خاطرات اشک‌مان را درمی‌آورند. با تشدید زندگی درونی، زندانی زیبایی هنر و طبیعت را به گونه‌ای تجربه می‌کند که هرگز نکرده بوده. حتی گاهی تحت تأثیر این اتفاق، شرایط وحشتناکش را فراموش می‌کند. اگر کسی در مسیر آشویتس به باواریا و مسیر کوه‌های سالزبورگ و طلوع درخشان خورشید چهره‌های‌مان را می‌دید که از لای میلهٔ پنجره‌های واگن به بیرون نگاه می‌کردیم، اصلاً باورش نمی‌شد این چهره‌ها از آن افرادی است که امید به زندگی و آزادی را کاملاً از دست داده‌اند. با وجود این عوامل و شاید به همان دلایل، ما مسحور زیبایی طبیعتی بودیم که مدت‌ها چشم‌مان به آن نخورده بود.
:)
«خوک‌ها نمی‌توانید عجله کنید؟» خیلی زود همه‌مان وارد چاله‌های روز قبل شدیم. زمین یخ‌زده با ضربهٔ کلنگ ترک برمی‌داشت و نوک کلنگ می‌درخشید. همه ساکت بودند و مغزشان یخ زده بود. ذهن من هنوز درگیر تصویر همسرم بود. فکری از سرم گذشت. حتی نمی‌دانستم همسرم هنوز زنده است یا نه. فقط یک چیز را می‌دانستم. آن‌چه آن روز خوب یاد گرفته بودم. این‌که عشق از جسم معشوق فراتر می‌رود و عمیق‌ترین معنای روحانی‌اش را می‌یابد. چه باشد، چه نباشد. زنده باشد یا نباشد. دیگر فرقی نمی‌کند. نمی‌دانستم همسرم زنده است یا نه و راهی برای فهمیدنش نداشتم. در طول دوران زندان نه نامه‌ای دریافت می‌کردیم و نه می‌توانستیم نامه‌ای بفرستیم. اما در آن لحظه، دیگر این موضوع مهم نبود. نیازی به دانستنش نبود. هیچ چیز نمی‌توانست قدرت عشقم، افکارم و تصویر معشوقم را تحت تأثیر قرار دهد. اگر می‌فهمیدم همسرم مرده، با علم به این موضوع، خللی بر افکارم وارد نمی‌شد و گفت‌وگوی ذهنی‌ام با او همچنان ادامه داشت و رضایت‌بخش بود. «مرا روی قلبت مُهر کن! عشق به اندازهٔ مرگ قدرتمند است.»
:)
حتی برای یک لحظه. با فکر کردن به معشوقش. در شرایط خلأ کامل که نمی‌توان تعاریف مثبتی از خود داشت و وقتی تنها راه ممکن، تحمل رنج و سختی به شیوه‌ای غرورانگیز است، می‌توانیم با فکر کردن به معشوق و زنده نگه‌داشتن خاطراتی دلنشین از کسی که به او عشق می‌ورزیم، احساس خشنودی کنیم. برای نخستین بار در زندگی توانستم معنای این کلمات را درک کنم. فرشته‌ها در افکار باشکوه و نامتناهی گم شده‌اند. مرد جلو من سر خورد و بقیه روی او افتادند. نگهبان خودش را به آن‌ها رساند و شلاق‌شان زد. به همین خاطر چند دقیقه افکارم به هم ریخت، اما خیلی زود جمع و جور شد و بی‌توجه به وجود زندانی‌ها، به دنیای دیگر بازگشت و من با معشوقم گفت‌وگو کردم. از او سؤالاتی پرسیدم و او جواب داد. سپس او پرسید و من جواب دادم. «ایست!» به محل کار رسیدیم. همه به سمت کلبه‌ای تاریک دویدند تا ابزار کار مناسبی بردارند. هرکدام‌شان بیل یا کلنگی برداشتند.
:)
حرف‌هایش مرا به فکر همسرم انداخت. مایل‌ها روی زمین یخ‌زده راه رفتیم و همدیگر را گرفتیم تا زمین نخوریم و گاهی یکدیگر را بالا کشیدیم، اما حرفی نزدیم. هر دونفرمان خوب می‌دانستیم هر کدام‌مان به همسر خویش فکر می‌کند. گاهی نگاهی به آسمان انداختم، ستاره‌ها در حال رنگ باختن بودند و نور صورتی صبحگاهی داشت بر گسترهٔ ابرها سایه می‌انداخت. اما ذهنم درگیر تصویر همسرم بود. او را با زیرکی مرموزش تصور می‌کردم و می‌شنیدم که پاسخم را می‌دهد و لبخندش را می‌دیدم. نگاه تیز و تسلی‌بخشش را. حقیقی یا غیرحقیقی، نگاهش در آن لحظه، درخشان‌تر از خورشید در حال طلوع بود. فکری به ذهنم خطور کرد. نخستین بار در طول عمرم، حقیقتی را دیدم که در ترانهٔ شاعران می‌توان دید. حکمتی نهایی را که متفکران درمی‌یابند. این حقیقت را که عشق، والاترین سرانجامی است که بشر در آرزویش است. سپس معنای بزرگ‌ترین راز اشعار و تفکرات و عقاید بشری را دریافتم. رهایی بشر، به دست عشق و عاشقی کردن است. فهمیدم چه‌طور کسی که چیزی در این دنیا برایش نمانده، هنوز به خوشبختی فکر می‌کند.
:)
در تاریکی از روی سنگ‌های بزرگ و در جاده‌ای منشعب از اردوگاه راه می‌رفتیم. نگهبان‌های همراه‌مان بر سرمان فریاد می‌زدند و با قنداق تفنگ، هدایت‌مان می‌کردند. کسانی که ورم پا داشتند، به شانهٔ بغل‌دستی تکیه می‌دادند و راه می‌رفتند. به‌سختی حرفی زده می‌شد. بوران دل و دماغی برای حرف زدن نمی‌گذاشت. مردی که کنارم قدم می‌زد و سرش را در یقه‌اش فروبرده بود، ناگهان زیر گوشم گفت: «اگر همسران‌مان ما را این‌طوری می‌دیدند! کاش وضع آن‌ها بهتر از ما باشد و از وضع اردوگاه ما بی‌خبر باشند.»
:)
با وجود زندگی بدوی ذهنی و فیزیکی‌مان در اردوگاه کار اجباری، امکان تعمق در زندگی روحانی نیز فراهم شد. افراد حساسی که به زندگی هوشمندانه‌تر عادت داشتند، بیش از بقیه عذاب می‌کشیدند و اغلب لاغر بودند، اما آسیب‌های درونی‌شان کم‌تر بود. آن‌ها می‌توانستند از محیط وحشتناک اطراف‌شان، به دنیای غنی درونی و آزادی روحی‌شان پناه ببرند و تنها به این شیوه می‌توان این تناقض ظاهری را توجیه کرد که برخی زندانیانی که از لحاظ جسمی رنجور بودند، بهتر از زندانیان قوی‌جثه در برابر ناملایمات تاب می‌آوردند. برای روشن شدن موضوع برای خودم، مجبور به مرور تجربیات شخصی‌ام بودم. اجازه دهید بگویم یک روز صبح زود که برای رفتن به محل کار، رژه می‌رفتیم، چه اتفاقاتی افتاد. صدای فریادی آمد: «قدم‌رو! جلو! چپ ۲-۳-۴. چپ ۲-۳-۴. چپ ۲-۳-۴. چپ ۲-۳-۴. نفر اول چپ چپ چپ چپ. کلاه‌ها را بردارید.» هنوز هم این صداها توی گوشم است. با فرمان کلاه‌ها را بردارید، از دروازهٔ اردوگاه رد می‌شدیم و نورافکن به سمت‌مان می‌چرخید. هرکس تند و تیز رژه نمی‌رفت، اردنگی می‌خورد و بدتر این‌که اگر کسی پیش از دستور اجازه، از شدت سرما کلاهش را تا گوشش پایین می‌کشید، چه بلایی به سرش می‌آمد.
:)
گاهی در اردوگاه بحث‌های علمی می‌کردیم. یک بار شاهد چیزی بودم که هیچ وقت، حتی در زندگی عادی‌ام و بر اساس علایق حرفه‌ای، آن را ندیده بودم. به یک جلسهٔ احضار روح دعوت شدم. رئیس پزشکان اردوگاه که خودش هم زندانی بود و می‌دانست من روان‌پزشک هستم، دعوتم کرده بود. جلسه در اتاق خصوصی کوچکش در درمانگاه برگزار شد. جمعیت کمی دور هم جمع شده بودند و در این میان، یکی از افسران بهداری هم به طور غیرقانونی حضور داشت. یکی از مردها با دعا شروع به دعوت یک روح کرد. کارمند اردوگاه مقابل ورق کاغذ سیاهی نشسته بود و تمایلی به نوشتن چیزی نداشت. در طول ده دقیقهٔ بعد (که پس از آن جلسه به این علت تمام شد که رابط نتوانست روحی را احضار کند)، مداد را برداشت و چند خط کشید و عبارت «VAE V.» را نوشت. با این‌که هرگز لاتین نیاموخته بود و عبارت «vae victis» را به معنای «وای بر برنده» نشنیده بود. به نظر من او حتماً یک بار این عبارت را شنیده بود و بی‌آن‌که به خاطر داشته باشد، به روحش (ضمیر ناخودآگاهش) بازگشته بود. آن زمان چند ماه پیش از آزادی ما و پایان جنگ بود.
:)
در زمستان و بهار سال ۱۹۴۵، تیفوس شایع شد و تقریباً تمام زندانیان به آن مبتلا شدند. مرگ و میر افراد ضعیفی که با تمام کم‌توانی، سخت کار می‌کردند، بالا بود. درمانگاه مناسب و دارو و تجهیزات کافی وجود نداشت. برخی نشانه‌های بیماری خیلی بد بود. بی‌اشتهایی شدید بیمار، حتی به کم‌ترین غذا (که یکی از خطرات اصلی‌ای بود که منجر به مرگ می‌شد) و حملات شدید و هذیان‌گویی. بدترین هذیان و توهم مربوط به یکی از دوستانم بود که فکر می‌کرد در حال مرگ است و می‌خواست دعا کند، اما نمی‌توانست کلمات درست را پیدا کند. من مثل خیلی‌های دیگر سعی می‌کردم برای اجتناب از این هذیان‌گویی‌ها شب‌ها بیدار بمانم. ساعت‌های زیادی در ذهنم حرف زدن را تمرین می‌کردم. دوباره شروع به نوشتن متونی کردم که در آشویتس از بین رفته بودند و عبارات مهم را به صورت کلیدواژه روی تکه‌های کوچک کاغذ نوشتم.
:)

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان