بریدههایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا
۴٫۰
(۲۲۱)
او یک کولهپشتی دیگر هم دیده بود و از من خواست آن را بردارم. به همین خاطر جایمان را عوض کردیم و من داخل رفتم. همان طور که خرت و پرتها را میگشتم، کولهپشتی و یک مسواک دیدم و ناگهان، بین وسایل بهجا مانده، جسد زنی را دیدم.
به خوابگاهم برگشتم تا تمام وسایلم را جمع کنم. ظرف غذا، یک جفت دستکش کهنه که از بیمار تیفوسی فوت شدهام به ارث برده بودم و چند تکه کاغذ که رویشان یادداشت میکردم (و همان طور که قبلاً گفتم، دوباره دستنوشتههای نابود شدهام در آشویتس را مینوشتم.) برای آخرین بار، بهسرعت بیمارانم را چک کردم که در خوابگاه، روی تختهای چوبی پوسیده دراز بودند. به تنها همشهریام سر زدم که در حال مرگ بود و با وجود تلاشم برای نجات جانش، به جایی نرسیده بودم.
:)
در خارج از اردوگاه، یکی از اعضای خارجی جنبش مقاومت منتظرمان بود و برایمان یونیفرم و مدارک آورده بود. اما درست در لحظهٔ آخر مشکلی فنی پیش آمد و مجبور شدیم دوباره به اردوگاه برگردیم. ما از این فرصت استفاده کردیم و کمی سیبزمینی گندیده و یک کولهپشتی برداشتیم.
در مسیر از کنار خوابگاه خالی زنان رد شدیم. آنها را به اردوگاه دیگری فرستاده بودند. خوابگاه حسابی به هم ریخته بود. معلوم بود بسیاری از زنها وسایلی به دست آورده بودند و بعد از آنجا فرار کرده بودند. پر بود از لباس پارهپوره، حصیر، غذای گندیده و ظروف شکسته. برخی ظروف هنوز سالم بودند و به درد ما میخوردند، اما قصد نداشتیم آنها را برداریم. میدانستیم این اواخر که اوضاع به هم ریخته بود، نه تنها برای غذا، بلکه به عنوان لگن و آفتابه هم استفاده شده بودند. (در شرایطی که اوضاع به هم ریخته بود، استفاده از ظرف در داخل خوابگاه، نه تنها برای غذا، بلکه به عنوان لگن و آفتابه هم اکیداً ممنوع بود، اما برخی از زندانیان مجبور به قانونشکنی میشدند، بهخصوص تیفوسیها که به خاطر ضعف جسمی نمیتوانستند حتی با کمک دیگران به توالت بروند.) وقتی خارج از خوابگاه مراقب بودم، دوستم داخل رفت و کمی بعد با یک کولهپشتی که زیر کتش مخفی کرده بود، برگشت.
:)
زندانیها از تصمیمگیری و انتخاب هر شیوهای میترسیدند. این نتیجهٔ این احساس قوی بود که حاکم بر سرنوشت خود نیستند و کسی نباید سعی در تأثیرگذاری روی آن داشته باشد، بلکه باید اجازه دهد اتفاق بیفتد. افزون بر این، بیتفاوتی شدیدی وجود داشت که کمترین تعهدی را در آنها ایجاد نمیکرد. گاهی تصمیمات کوچکی گرفته میشد، تصمیماتی که تعیینکنندهٔ مرگ یا زندگی بود. اما زندانی ترجیح میداد سرنوشتْ یک گزینه را برایش انتخاب کند. این گریز از تعهد وقتی آشکارتر بود که زندانی مجبور بود تصمیم به فرار یا ماندن بگیرد. در چنین لحظاتی باید فکرش را به کار میگرفت و همیشه یک سؤال مثل عذابی جهنمی به ذهنش خطور میکرد: آیا باید برای رهایی تلاش کند؟ آیا باید ریسک کند؟
من هم این عذاب را تجربه کردم. وقتی خط مقدم به اردوگاه ما نزدیک شد، فرصت فرار داشتم. یکی از دوستان که برای مأموریت پزشکی به خارج از اردوگاه رفته بود، قصد فرار داشت و مرا با خودش برد. به بهانهٔ مشاورهٔ پزشکی برای یکی از بیماران مرا با خودش به خارج از اردوگاه برد تا مثلاً از یک پزشک متخصص مشاوره بگیریم.
:)
او که پلیس اردوگاه بود، برایم تعریف کرد یک بار تکهای گوشت از بدن یک جسد کنده شده بود و پس از جستوجو، گوشت را در قابلمهای در حال پخت پیدا کرده بودند. آدمخواری شایع شده بود. بهموقع آنجا را ترک کردم.
آیا این موضوع، داستان مرگ در تهران را به یادمان نمیاندازد؟ روزی مرد ایرانی ثروتمندی با یکی از خدمتکارانش در باغش قدم میزد. خدمتکار فریاد زد و گفت ملکالموت را دیده که او را تهدید میکرده. به اربابش التماس کرد چابکترین اسبش را به او بدهد که بگریزد و تا غروب به تهران برسد. ارباب قبول کرد و خدمتکار به سمت تهران به راه افتاد. ارباب در راه بازگشت به خانه، ملکالموت را دید و از او پرسید: «چرا خدمتکارم را تهدید کردی؟» عزراییل جواب داد: «من تهدیدش نکردم. فقط از دیدنش در اینجا تعجب کردم، چون قرار بود امشب او را در تهران ببینم.»
:)
اشک از چشمانش سرازیر شد. سعی کردم آرامش کنم. کار دیگری بود که باید انجامش میدادم، وصیتنامهام.
«گوش کن اوتو! اگر برنگشتم و اگر دوباره همسرم را دیدی، اول به او بگو هر روز و هر ساعت با او حرف میزدم. یادت باشد. دوم اینکه، او را بیش از همه دوست داشتم و سوم، دورهٔ کوتاه زندگیام با او از همه چیز باارزشتر بود، حتی از آزاد شدن از اینجا.»
اوتو! الان کجایی؟ آیا زندهای؟ پس از آخرین ساعات با هم بودنمان، چه اتفاقی برایت افتاد؟ آیا دوباره همسرم را دیدی؟ یادت ماند چه گفتم؟ با وجود اشکهای کودکانهات کلمه به کلمهٔ حرفهای من یادت ماند؟
صبح روز بعد، از آنجا رفتم. این بار فریب نبود. به سمت اتاق گاز نمیرفتیم. واقعاً به سمت اردوگاه استراحت میرفتیم. کسانی که برایم افسوس میخوردند، در اردوگاهی ماندند که قحطی و خشونت در آن، بیرحمانهتر از اردوگاه جدیدمان بود. آنها سعی کردند خودشان را نجات دهند، اما فقط مُهر نابودی بر سرنوشتشان زدند. ماهها بعد، پس از آزادی، یکی از دوستان اردوگاه قبلیام را دیدم.
:)
به او گفتم چنین تصمیمی ندارم. این را آموخته بودم اجازه دهم سرنوشت راهش را پیدا کند. گفتم: «کنار دوستانم میمانم.» افسوس را در چشمش دیدم. انگار میدانست... بیهیچ حرفی با من دست داد. یک خداحافظی، نه برای زندگی، بلکه از زندگی. به آرامی به سمت خوابگاهم قدم زدم. دوست خوبم منتظرم بود. با لحنی غمگین پرسید: «واقعاً میخواهی با آنها بروی؟»
«بله میخواهم.»
:)
وقتی کامیون بیماران برای اردوگاه استراحت سازماندهی شد، از آنجا که به پزشک نیاز داشتند، اسم من (شمارهٔ من) در فهرست بود. هیچ کس مطمئن نبود مقصد حقیقی اردوگاه استراحت باشد. چند هفته پیش همین کامیون به راه افتاده بود. آن بار هم همه فکر میکردند مقصدش اتاق گاز است. وقتی اعلام کردند اسم داوطلبان کشیک شبانه از فهرست حذف میشود، بلافاصله هشتاد و دو زندانی داوطلب شدند. پانزده دقیقه بعد، جابهجایی منتفی شد، اما اسم هشتاد و دو نفر وارد فهرست کشیک شب شد. برای بیشترشان، این یعنی مرگ در شبهای بعدی.
حالا کامیون به مقصد اردوگاه استراحت دوباره آماده شده بود. باز هیچ کس نمیدانست قرار است چه کلکی بزنند تا از آخرین توان بیماران هم استفاده کنند، حتی فقط چهارده روز. یا مقصد اتاق گاز است یا اردوگاه استراحت. پزشک ارشد که از من خوشش میآمد، ساعت یک ربع به ده شب، آهسته به من گفت: «در اتاق تعویض لباس گفتم که هنوز هم میتوانی اسمت را از فهرست حذف کنی و برای این کار تا ساعت ده شب وقت داری.»
:)
در آشویتس، قانون خودم را داشتم که ثابت شد قانون خوبی است و بعدها بقیه هم از آن پیروی کردند. معمولاً به تمام سؤالات، صادقانه جواب میدادم. اما تا چیزی از من پرسیده نمیشد، سکوت میکردم. اگر سنم را میپرسیدند، جواب میدادم. اگر دربارهٔ حرفهام میپرسیدند، میگفتم پزشکم. اما توضیح دیگری نمیدادم. نخستین روز در آشویتس، یک افسر اساس به محل رژه آمد. باید در گروههای جداگانهای قرار میگرفتیم، بالای چهل سال، زیر چهل سال، فلزکارها، مکانیکها و غیره. سپس ما را معاینه کردند تا ببینند فتق داریم یا نه و برخی زندانیان به گروه جدیدی رفتند. گروه من به خوابگاه دیگری فرستاده شد و دوباره به صف ایستادیم. پس از کمی پرسوجو و پرسیدن سن و شغلم، مرا به گروه کوچکتری فرستادند. باز هم به خوابگاه دیگری فرستاده شدیم و در گروههای مختلف قرار گرفتیم. این اتفاق چند بار رخ داد و من کلافه شدم. خودم را بین غریبههایی میدیدم که به زبانهای خارجی نامفهومی حرف میزدند. سپس آخرین گزینش انجام شد و به گروه خوابگاه اولم برگشتم. حواسشان نبود مرا لحظه لحظه از این خوابگاه به خوابگاه دیگر برده بودند. اما خودم فهمیدم ظرف چند دقیقه سرنوشتم به اشکال مختلف تغییر کرد.
:)
همان طور که قبلاً گفتم، ما مدارکی نداشتیم و همین که مالک جسممان بودیم، خوششانس بودیم. اینکه هنوز نفس میکشیدیم. بقیهٔ چیزها، مثل لباس ژندهای که از تن استخوانیمان آویزان بود، فقط وقتی جالب محسوب میشد که میخواستند ما را به عنوان بیمار جابهجا کنند. به دردنخورها توسط بقیه برانداز میشدند تا شاید کفش و لباسشان بهتر باشد. در کل، سرنوشتشان به پایان رسیده بود. اما کسانی که در اردوگاه میماندند و میتوانستند کار کنند، باید از هر شیوهای برای زنده ماندن استفاده میکردند. احساساتی نمیشدند. خودشان را کاملاً وابسته به حال و حوصلهٔ نگهبانها میدانستند و سرنوشتشان بازیچهٔ دست آنان بود. این موضوع آنها را بیشتر از انسان بودن دور میکرد.
:)
برای کسی که در اردوگاه نبوده، درک این موضوع سخت است که جان افراد در اردوگاه چهقدر بیارزش بود. زندانیها جانسخت شده بودند، اما با این حال متوجه این بیتوجهی به وجود انسان میشدند. هنگام جابهجایی بیماران، آنها را روی تختهای چرخدار پرت میکردند و زندانیهای دیگر، مایلها در هوای برفی حملشان میکردند و به اردوگاه دیگری میبردند. اگر یکی از بیماران پیش از حرکت میمرد، جنازهاش را همان جا دور میانداختند و آمار فهرست را اصلاح میکردند. فقط فهرست اهمیت داشت. آدمها فقط به این دلیل شمرده میشدند که شمارهٔ زندان داشتند. زنده یا مرده، مهم نبود، هر کس یک شماره داشت. زندگیاش ربطی به شماره نداشت. آنچه در پشت این شماره بود مهم نبود، سرنوشت، پیشینه یا اسمش. در کامیون حامل بیماران، من هم به عنوان پزشک، از باواریا به سمت اردوگاه دیگری رفتم. زندانی جوانی بود که چون اسم برادرش در فهرست نبود، مجبور بود آنجا بماند. آنقدر التماس کرد تا سرپرست اردوگاه تصمیم گرفت برادرش را ببرد و اسم مردی را که حاضر به ماندن بود، به جای برادرش در فهرست وارد کرد. فهرست اسامی نباید تغییر میکرد. از این رو، شمارهٔ دو زندانی با هم عوض شد.
:)
یا درخواست کمک یک بیمار یا تحویل گرفتن محمولهٔ جدید دارو برای خوابگاهم که پنج تا ده قرص آسپرین بود و تا چند روز برای پنجاه بیمار تجویز میشد. دارو را تحویل میگرفتم و چرخی میزدم. نبض بیمارها را میگرفتم و به آنها که در شرایط حاد بودند، نیم حبه آسپرین میدادم. اما بیمارهای در حال مرگ دارو دریافت نمیکردند. چون کمکی بهشان نمیکرد و این کار بیماران در حال بهبود را هم از دارو محروم میکرد. برای بیمارهایی با شرایط متوسط، چیزی نداشتیم، جز چند کلمهٔ امیدبخش. به این ترتیب، با اینکه خودم هم از تیفوس خفیف، ضعیف و رنجور شده بودم، به تکتک بیمارها سر میزدم. سپس به خلوتگاهم، روی درپوش چوبی کانال آب برمیگشتم.
یک بار این کانال زندگی سه نفر از زندانیها را نجات داد. کمی پیش از آزادی، ترتیب جابهجایی تعداد زیادی از ما به داخائو داده شد و این سه زندانی با درایت سعی کردند به این سفر نروند. از کانال پایین رفتند و از تیررس نگهبانها دور ماندند. من با صورتی آرام و معصوم، روی درپوش نشسته بودم و به بچههایی نگاه میکردم که در حال بازی و سنگ انداختن به سمت سیم خاردار بودند. یکی از نگهبانها برای لحظهای ایستاد و با تردید نگاهم کرد و بعد رفت. سپس به آن سه نفر گفتم خطر رفع شده است.
:)
البته گاهی، در صورت امکان و حتی ضرورت، از جمع فاصله میگرفتیم. کاملاً آشکار است زندگی اجتماعی اجباری که در آن به زیر و بم همه چیز توجه میشود، میتواند انزوای اجتنابناپذیری را به بار آورد، دستکم برای مدتی کوتاه. زندانیان با خودشان و افکارشان خلوت میکردند. در آرزوی حریم خصوصی و خلوت بودند. پس از انتقالم به، به اصطلاح اردوگاه استراحت، خیلی کم این شانس را پیدا میکردم که پنج دقیقه خلوت برای خود داشته باشم. پشت یک خوابگاه خاکی که محل کارم بود و حدود پنجاه بیمار بدحال در آن بستری بودند، کنار سیم خاردارهای دو ردیفی، جای دنجی وجود داشت. چادری که با چند میله و شاخهٔ درخت برپا شده بود تا پناهگاه نیم دوجین جسد باشد. (نرخ مرگ و میر روزانهٔ اردوگاه.)
کانالی هم بود که به لولههای آب منتهی میشد. هر بار شیفت کاریام نبود، درِ چوبی کانال را میبستم و رویش مینشستم و به دامنههای سرسبز و پر از گل و تپههای دوردست چشمانداز باواریا نگاه میکردم که با ردیفی از سیم خاردار احاطه شده بودند. خیالبافی میکردم و افکارم در شرق و شمال شرقی، به سمت خانهام سرگردان میشد. اما فقط میتوانستم ابرها را ببینم. جنازههای کنارم که پر از شپش بودند، اذیتم نمیکردند. فقط صدای پای نگهبان بود که مرا از رویایم بیرون میکشید.
:)
هرکدام از ما، مثل گوسفندهای یک گلهٔ شلوغ، سعی میکردیم خودمان را به مرکز گله برسانیم. چون به این شکل، شانس بیشتری داشتیم از شر ضربههای نگهبانی که کنارمان راه میرفت و از اول تا آخر صف قدم میزد، در امان باشیم. در مرکز بودن این برتری را هم داشت که ما را از گزندگی باد حفظ میکرد. بنابراین پناه بردن به جمعیت، تلاشی بود که جانمان را نجات میداد. این کار خود به خود انجام میشد. اما گاهی و در برخی موارد به طور کاملاً آگاهانه انجام میشد تا از خودمان محافظت کرده باشیم. برای دور از نظر ماندن. ما همیشه سعی میکردیم توجه مأموران اساس را به خود جلب نکنیم.
:)
قبلاً گفته بودم هر چیزی که با زنده ماندن شخص یا دوستان نزدیکش ارتباطی نداشت، ارزشش را از دست میداد. همه در پایان قربانی میشدند. شخصیت انسان به حدی تحت تأثیر این موضوع بود که هر چیزی ارزشهایش را تهدید میکرد، بیتردید کنار گذاشته میشد. تحت تأثیر دنیایی که ارزش و شکوه انسان برایش مهم نبود و ارادهاش را از بین میبرد و او را به جسمی برای نابود شدن تبدیل میکرد (البته اینطور برنامهریزی شده بود که تا آخرین توانش از او بهره ببرد)، تحت چنین تأثیری، فرد از بیارزش بودن رنج میبرد. اگر انسان در اردوگاه کار اجباری با این وضعیت نبرد نمیکرد و برای حفظ عزت نفسش تلاش نمیکرد، حس انسان بودن و اینکه آزادی درونی و ارزش شخصی دارد را از دست میداد. در این صورت، خودش را بخشی از تودهٔ مردم میدید و وجودش تا سطح زندگی حیوانی تنزل مییافت. افراد گلهای زندگی میکردند. گاهی از این سو به آن سو برده میشدند. گاهی گروهی و گاهی تنها. مثل گوسفندی که قدرت تفکر یا اراده ندارد. گروهی کوچک، اما خطرناک که آنها را از هر زاویهای نگاه میکرد و به شیوهٔ خود شکنجهشان میکرد، گله را با فریاد و مشت و لگد به عقب و جلو میراند. و ما گوسفندها فقط به دو چیز فکر میکردیم. اینکه چهطور از دست سگهای بد فرار کنیم و چهطور غذا به دست آوریم.
:)
تمام این خاطرات با دیدن عکسهای مجله به یادم آمد. وقتی توضیحشان دادم، مخاطبم متوجه شد چرا دیدن آن عکسها برایم وحشتناک نیست. شاید افراد آن عکس برای همیشه غمگین نماندند.
روز چهارم بیماری، مرا به عنوان کشیک شب گماردند. پزشک ارشد وارد اتاق شد و از من خواست به شکل داوطلب، به بیماران تیفوسی اردوگاه دیگر هم رسیدگی کنم. با وجود توصیههای ضروری دوستانم و این حقیقت که تقریباً هیچ یک از همکارانم چنین خدماتی را قبول نمیکردند، تصمیم گرفتم داوطلب شوم. میدانستم با کار کردن در این بخش در مدت زمانی کوتاه خواهم مرد. اما حتی اگر میمردم، مرگ بامعنایی داشتم. فکر میکردم اگر به عنوان پزشک به دوستانم کمک کنم، بهتر از این است که زندگی بیهوده و نباتی داشته باشم و سپس بمیرم.
از نظر من یک حساب و کتاب ساده بود، نه قربانی شدن. اما افسر بهداری، به طور محرمانه دستور داده بود دو پزشک داوطلب برای کمپ تیفوسیها باید تحت مراقبت قرار بگیرند. ما آنقدر ضعیف بودیم که میترسید به جای دو پزشک، دو جنازه روی دستش بماند.
:)
یکی از رفقای خسته که صورتش را برف پوشانده بود، وارد شد و چند دقیقه نشست. اما نگهبان ارشد سرش داد زد و او را بیرون انداخت. هنگام حضور و غیاب، ورود یک غریبه به داخل ممنوع بود. چهقدر برای او ناراحت و برای خودم خوشحال شدم که به جای او نبودم و میتوانستم در مریضخانه چرت بزنم. دو روز ماندن در آنجا که شاید دو روز دیگر هم طول میکشید، چهقدر نجاتبخش بود.
:)
بعدها که دوباره به زندگی عادی برگشتم (یعنی مدتها پس از آزادی از اردوگاه)، کسی هفتهنامهای مصور از زندانیان نشانم داد که روی تخت دراز کشیده بودند و با نگاهی بیجان در انتظار ملاقاتی بودند. پرسید: «این صورتهای بیجان و بیروح وحشتناک نیستند؟»
«چرا؟»
منظورش را نفهمیدم و برای لحظهای، همه چیز دوباره از جلو چشمم رد شد. ساعت پنج صبح که هوا هنوز تاریک بود، روی یک تختهٔ سفت و کف خوابگاهی خاکی دراز کشیده بودم. ما حدود هفتاد نفر و تحت مراقبت بودیم. مریض بودیم و نمیتوانستیم برای کار، اردوگاه را ترک کنیم. رژه هم نمیرفتیم. تمام روز، گوشهٔ خوابگاه دراز میکشیدیم و چرت میزدیم و منتظر جیرهٔ نان روزانه (که البته به خاطر بیمار بودنمان، سهم کمتری میگرفتیم) و سوپ (که هر روز آبکیتر و کمتر میشد) بودیم. اما همین هم خوشحالمان میکرد. وقتی به هم چسبیده بودیم و از تکان خوردنهای غیرضروری اجتناب میکردیم تا گرما هدر نرود و آنقدر تنبل شده بودیم که انگشتمان را هم تکان نمیدادیم، صدای گوشخراش سوت و فریاد نگهبان را شنیدیم که از کشیک شبانه برمیگشت و حضور و غیاب میکرد. در با شدت باز شد و بوران داخل خوابگاه پیچید.
:)
خوشیهای کوچک در زندگی توی اردوگاه، نوعی شادمانی منفی و بر اساس گفتهٔ شوپنهاور، «آزادی از رنج» را پدید میآورد که البته همین هم نسبی بود. شادمانی مثبت حقیقی، حتی به میزان کم، بسیار نادر اتفاق میافتاد. به یاد دارم یک روز ترازنامهای از خوشیهایم را نوشتم و متوجه شدم ظرف چندین هفتهٔ گذشته، فقط دو لحظهٔ خوشایند را تجربه کردهام. یکی اینکه هنگام برگشت از کار، به من اجازه دادند به آشپزخانه بروم و در صفی بایستم که زندانی آشپزی به نام «ف» غذای زندانیها را میکشید. آشپز کنار دیگ بزرگی ایستاده بود و در کاسهٔ هر زندانیای که از جلویش رد میشد، تند و تیز یک ملاقه سوپ میریخت. تنها آشپزی بود که به صورت زندانیها نگاه نمیکرد و برای همه، یک اندازه سوپ میریخت. فرقی نمیکرد چه کسی است و به دوستان و هموطنهایش توجه بیشتری نمیکرد که برای آنها سیبزمینی بگذارد و به بقیه، از بالای دیگ سوپ بدهد.
نمیخواهم زندانیهایی را که برای دوستانشان تبعیض قائل میشدند، قضاوت کنم. چه کسی میتواند به سمت مردی که به دوستانش که نمیداند زندگی و مرگشان تا کی ادامه دارد، توجه بیشتری میکند، سنگ بیندازد؟ کسی اجازهٔ قضاوت ندارد، مگر اینکه صادقانه از خودش بپرسد در شرایط مشابه چه کار میکند؟
:)
از کوچکترین لطف ذوق میکردیم. وقتی پیش از خواب، فرصتی برای کشتن شپشهایمان داشتیم، خوشحال میشدیم. با اینکه برهنه ایستادن در اتاقی که سقف درست و حسابی نداشت و از سقفش قندیل آویزان بود، خوشایند نبود، ممنون بودیم که آژیر هوایی در این حین به صدا در نمیآمد و چراغها خاموش نمیشد. اگر کارمان را درست انجام نمیدادیم، باید تا نیمهشب بیدار میماندیم.
:)
گروهی از ما به اینکه آنها میتوانستند در کارخانه و اتاقهای سرپوشیده کار کنند، غبطه میخوردند. آرزوی هر کسی بود چنین شانسی بیاورد. مقیاس شانس نسبی از این هم فراتر بود. حتی از بین کسانی که خارج از اردوگاه کار میکردند (که من هم یکی از آنها بودم) وضع برخی واحدها بدتر از بقیه بود. مثلاً به کسی که توی گل فرونمیرفت تا روزی دوازده ساعت لولهها را در راه آهن خالی کند، غبطه میخوردیم. چون بیشتر حوادث، روزانه در این شغل رخ میداد و اغلب مرگبار بود.
در بخشهای دیگر کاری، سرکارگر سنت خودش را پیاده میکرد و زندانیها را زیر کتک میگرفت و این شانس نسبی ما را نشان میداد که تحت فرمان او نبودیم و شاید موقتاً تحت فرمانش بودیم. یک بار از روی بدشانسی در چنین گروهی افتادم. اگر آژیر هوایی به دادم نرسیده بود، پس از دو ساعت (که سرکارگر تمام توجهاش به من معطوف بود) لازم میشد کارگرها را دوباره گروهبندی کنند و فکر میکنم مرا با تابوت به اردوگاه برمیگرداندند. مثل کسانی که از فرط خستگی میمردند. نه بوکسوری که صدای زنگ پایان راند بازی را شنیده و نه کسی که در دقایق آخر از ضربات مشت و لگد نجات پیدا کرده است، هیچ کس احساس آسایشی را که پس از شنیدن سوت استراحت به دست میآوردیم، درک نمیکند.
:)
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان