بریدههایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا
۴٫۰
(۲۲۱)
در ارتباط با مفهوم گناه جمعی، من بهشخصه فکر میکنم نمیتوان گفت کسی مسئول رفتار فرد یا افراد دیگر است. از پایان جنگ جهانی دوم، هیچ وقت در بحثی شرکت نکردهام که راجع به گناه جمعی باشد. البته گاهی با کسانی مواجه شدم که چنین موهوماتی میگفتند. یک بار یک زن آمریکایی نزدم آمد و گفت: «چهطور هنوز میتوانید کتابهایتان را به زبان آلمانی و زبان آدولف هیتلر بنویسید؟» در پاسخ از او پرسیدم آیا در آشپزخانهاش چاقو دارد و وقتی پاسخ مثبت داد، وانمود کردم ترسیدهام و شوکه شدهام و گفتم: «چهطور میتوانید هنوز از چاقو استفاده کنید، وقتی بسیاری از جنایتکاران با چاقو قربانیهایشان را کشتهاند؟» دیگر به آلمانی نوشتن کتابهایم اعتراض نکرد.
جنبهٔ سوم سهگانهٔ غمانگیز، مرگ است. اما این امر به زندگی نیز مربوط میشود، زیرا هر لحظه از زندگی متشکل از آن است و آن لحظه هرگز تکرار نخواهد شد. و اما آیا این گذرا بودن، ما را به چالش نمیکشد تا از هر لحظه از زندگی خود به بهترین شکل استفاده کنیم؟ از نظر من این یک ضرورت است: طوری زندگی کنید که انگار برای بار دوم زندگی میکنید و بار اول اشتباه زندگی کرده بودید.
:)
یک بار از محکومی از ندامتگاه ایلینویز نامهای دریافت کردم که نوشته بود: «مجرم هرگز فرصتی برای توضیح خودش ندارد. بهانههای مختلفی برای انتخاب به او پیشنهاد میشود. جامعه مقصر است و در بسیاری از موارد، تقصیر را به گردن قربانی میاندازد.» بهعلاوه در گفتوگو با زندانیان سن کوئنتین به آنها گفتم: «شما هم انسانی شبیه من هستید و به همین ترتیب آزاد بودید تا مرتکب جرم و گناهکار شوید. با این حال، حالا شما مسئول غلبه بر گناه هستید، برای اینکه از آن عبور کنید، برای اینکه فراتر از خودتان رشد کنید، و برای اینکه به آدم بهتری تبدیل شوید.» حس کردم حرفم را درک کردند. همین طور از فرانک ای دبلیو، زندانی سابق، یادداشتی دریافت کردم که نوشته بود: «برای یک گروه سابقهدار معنادرمانی را شروع کردهایم. ما ۲۷ نفریم و افراد تازهتری که با کمک و حمایت برخی از اعضای گروه اصلی، توانستهاند از زندان رفتن اجتناب کنند. فقط یک نفر به زندان برگشت و او هم حالا آزاد شده است.»
:)
همان طور که میبینیم، اولویت با تغییر خلاقانهٔ وضعیتی است که باعث رنج ما میشود. اما این برتری در صورت لزوم به «دانش رنج بردن» منجر میشود. بر اساس مدارک تجربی ـ به معنای واقعی کلمه ـ عوام نیز همین نظر را دارند. مسئولان نظرسنجی افکار عمومی اتریش بهتازگی گزارش کردهاند، افرادی که برای مصاحبه بیشترین عزت نفس را دارند، نه از هنرمندان بزرگ هستند، نه از دانشمندان فرهیخته، نه از دولتمردان بزرگ و نه از ورزشکاران بنام. بلکه استادهای زندگیهای سخت و دشوارند که سرشان را بلند کردهاند.
در بررسی دوبارهٔ جنبهٔ دوم از سهگانهٔ غمانگیز، یعنی گناه، دوست دارم مضامین کلامی را کنار بگذارم که همیشه فریبم دادهاند. اشارهٔ من به چیزی است که «راز و رمز گناه» نامیده میشود، به این معنا که از نگاه من، یک جرم در تحلیل نهایی غیرقابل توضیح باقی میماند، تا اندازهای که نمیتوان عوامل بیولوژیکی و روانشناختی ـ جامعهشناختی را به طور کامل در آن ردیابی کرد. درمجموع، توضیح جرم یک فرد برابر است با توضیح گناه او، طوری که انگار او ماشینی است برای تعمیر، نه یک انسان آزاد مسئولیتپذیر. حتی خود مجرمان این روش را قبول ندارند و دوست دارند مسئول رفتارشان باشند.
:)
در نامهای که از او دریافت کردم، نوشته بود: «من زندگیام را در تنها ماندن با معنا و هدف میبینم. نظرم این است روزی که این سرنوشت برایم رقم خورد، ایمان شخصی به زندگیام را یافتم. من گردنم را شکستم. او مرا نشکست. در رشتهٔ روانشناسی دانشکده ثبتنام کردم. ایمان دارم معلولیتم فقط تواناییام را برای کمک کردن به دیگران افزایش داده است. میدانم بدون رنج بردن، چنین رشدی برایم ممکن نبود.»
این یعنی رنج بردن برای کشف معنا ضروری است؟ به هیچ وجه. فقط این را میگویم، یافتن معنا با وجود و حتی از طریق رنج بردن حاصل میشود. همانطور که در بخش دوم این کتاب گفتم، رنج کشیدن اجتنابناپذیر است. در غیر این صورت دلیلی برای انجام کارهای بامعنا وجود نداشت و رنج کشیدن عملی مازوخیستی بود، نه قهرمانانه. از سوی دیگر اگر فرد نمیتوانست شرایط رنج کشیدن را تغییر دهد، باز هم حق انتخاب داشت. لانگ شکستن گردنش را انتخاب نکرده بود و البته به خودش هم اجازه نداد که با این اتفاق بشکند.
:)
محققان دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه ییل روی تعدادی از اسرای جنگ ویتنام تحقیق میکردند که به طور آشکاری ادعا میکردند اگرچه دوران اسارتشان پر از استرس، شکنجه، بیماری، سوءتغذیه و حصر نظامی بود، با این حال از تجربهٔ اسارت بهرهمند شدهاند و آن را تجربهای برای رشد میدانستند.
اما قویترین استدلالها به نفع «خوشبینی غمانگیز»، آنهایی هستند که در زبان لاتین «استدلال شخصیتمحور» نامیده میشوند. به عنوان یک نمونهٔ روشن، جری لانگ، شاهد زندهای است برای «قدرت غیرقابل مهار روح انسان»؛ آن طور که در معنادرمانی میگوییم. او سه سال پیش، در یک سانحهٔ رانندگی، از گردن به پایین فلج و خانهنشین شد. هنگام وقوع تصادف، هفده ساله بود. امروز میتواند با چوبی در دهانش تایپ کند. از طریق تلفنی مخصوص، در حال تحصیل در دو رشتهٔ دانشگاهی است. سیستم مخابرهٔ داخلی به او اجازه داده بحثهای داخل کلاس را بشنود و در آنها شرکت کند. افزون بر این، زمانی را صرف مطالعه، تماشای تلویزیون و نوشتن میکند.
:)
البته مهمترین راه، راه سوم معنا در زندگی است: حتی قربانی درمانده در یک وضعیت ناامیدکننده، با سرنوشتی که نمیتواند تغییرش دهد، میتواند بالاتر از خودش برود، میتواند فراتر از خودش رشد کند، و به این شکل خودش را تغییر دهد. او میتواند یک تراژدی شخصی را به یک پیروزی تبدیل کند. و باز هم از ادیت ویسکوف ـ جوئلسون نقل میکنم که پیشتر اظهار امیدواری کرده بود معنادرمانی «بتواند برخی از مناسبات ناسالم فرهنگ امروزی ایالات متحده را اصلاح کند. جایی که به بیمار صعبالعلاج فرصت بسیار کمی داده میشود تا به رنج خود ببالد و آن را بیش از اینکه تحقیرآمیز بداند، ممتاز تلقی کند.» به طوری که «او نه تنها ناراضی است، بلکه حتی از ناراضی بودن خود، شرمنده نیز هست.»
من حدود ربع قرن در دپارتمان اعصاب یک بیمارستان عمومی کار میکردم و شاهد ظرفیت بیمارانم برای تغییر وضعیت ناخوشایندشان به نتایج خوب انسانی بودم. افزون بر چنین تجربهٔ عملیای، مدارک تجربی نیز موجود است که این احتمال را تأیید میکند که فرد میتواند معنا را در رنج کشیدن پیدا کند.
:)
همان طور که معنادرمانی تعلیم میدهد، سه راه اصلی برای رسیدن به معنای زندگی وجود دارد. نخست با خلق کار یا انجام عملی و دوم با تجربهٔ چیزی یا مواجهه با کسی. به عبارت دیگر، معنا را نه تنها در کار که در عشق نیز میتوان یافت. ادیت ویسکوف ـ جوئلسون در این باره مشاهده کرد که در معنادرمانی، «تجربهگری میتواند به اندازهٔ نتیجه ارزش درمانی داشته باشد، چرا که تأکیدهای یکجانبهٔ ما را بر دنیای خارجی موفقیت، با هزینهٔ دنیای داخلی تجربه جبران میکند.»
:)
برای انجام چنین کاری، وجدان باید از یک چوب اندازهگیری برای شرایط موجود استفاده کند و این شرایط باید بر اساس مجموعهای از معیارها ارزیابی شوند. بر اساس سلسله مراتبی از ارزشها. با این حال، این ارزشها را نمیتوان به صورت آگاهانه مورد حمایت و تأیید قرار داد ـ آنها چیزی هستند که ما هستیم. آنها در روند تکامل گونههای ما به وجود آمدهاند؛ روی گذشتهٔ بیولوژیک ما بنا شدهاند و در عمق بیولوژیک ما ریشه دارند. کنراد لورنز احتمالاً وقتی مفهوم «دانش حضوری» بیولوژیک را ایجاد میکرد، چیزهای مشابهی در ذهن داشته است. وقتی اخیراً دربارهٔ دیدگاه من نسبت به مبنای بیولوژیکِ فرایندِ ارزشگذاری بحث کردیم، او با اشتیاق رضایت خودش را اعلام کرد. در هر صورت اگر میتوانیم وجود خودمان را به صورت یک اصل بدیهی مستقل از دیگران بفهمیم، پس میتوانیم فرض کنیم که این ادراکِ خود، درنهایت به میراث بیولوژیکی ما متصل شده است.
:)
برای انجام چنین کاری، وجدان باید از یک چوب اندازهگیری برای شرایط موجود استفاده کند و این شرایط باید بر اساس مجموعهای از معیارها ارزیابی شوند. بر اساس سلسله مراتبی از ارزشها. با این حال، این ارزشها را نمیتوان به صورت آگاهانه مورد حمایت و تأیید قرار داد ـ آنها چیزی هستند که ما هستیم. آنها در روند تکامل گونههای ما به وجود آمدهاند؛ روی گذشتهٔ بیولوژیک ما بنا شدهاند و در عمق بیولوژیک ما ریشه دارند. کنراد لورنز احتمالاً وقتی مفهوم «دانش حضوری» بیولوژیک را ایجاد میکرد، چیزهای مشابهی در ذهن داشته است. وقتی اخیراً دربارهٔ دیدگاه من نسبت به مبنای بیولوژیکِ فرایندِ ارزشگذاری بحث کردیم، او با اشتیاق رضایت خودش را اعلام کرد. در هر صورت اگر میتوانیم وجود خودمان را به صورت یک اصل بدیهی مستقل از دیگران بفهمیم، پس میتوانیم فرض کنیم که این ادراکِ خود، درنهایت به میراث بیولوژیکی ما متصل شده است.
:)
حقیقت این است که معنا و درک آن، از زاویهٔ معنادرمانی، کاملاً روی زمین قرار دارد، نه شناور در هوا یا ساکن در برج عاج. میتوانم شناخت معنا ـ معنای شخصی یک موقعیت مشخص ـ را بین مفهوم دریافت ناگهانی کارل بوهلر و ادراک گشتالتی در تئوری ماکس ورتهایمر قرار دهم. درک معنا با مفهوم کلاسیک ادراک گشتالتی تفاوت دارد، تا آنجا که دومی بر آگاهی ناگهانی از یک «شکل» بر یک «زمینه» دلالت دارد، در حالی که ادراک معنا، از نگاه من، به طور خاص در آگاهی از یک احتمال در پسزمینهٔ واقعیت خلاصه میشود. یا به بیان ساده، آگاهی از آنچه در مورد یک وضعیت خاص «میتوان انجام داد».
و انسان چگونه به جستوجوی معنا میرود؟ همانطور که شارلوت بوهلر گفته: «تمام کاری که ما میتوانیم انجام دهیم، مطالعهٔ زندگی مردمی است که ظاهراً پاسخهایی برای پرسشهای مربوط به چرایی زندگی انسان یافتهاند، در برابر آنهایی که این پاسخها را نیافتهاند.» افزون بر چنین رویکرد بیوگرافیای، معنادرمانی وجدان را به عنوان هشداردهندهای تصور میکند که در صورت نیاز، جهتی را نشان میدهد که باید بر اساس شرایط خاص زندگی به سمتش حرکت کنیم.
:)
اکنون بیایید به سؤال معناجویی برگردیم. برای شروع، دوست دارم روشن کنم معنادرمانگرها به معنای ذاتی و بالقوهای فکر میکنند که در تمام شرایطی که افراد در زندگی با آن مواجه میشوند، نهفته است. بنابراین در اینجا روی معنای زندگی به عنوان یک مفهوم کلی کار نمیکنم، اگرچه انکار نمیکنم معنایی این چنین وسیع وجود دارد. برای مقایسه، یک فیلم را درنظر بگیرید. این فیلم شامل هزاران هزار تصویر تکی است که هرکدام یک صحنه را میسازد و یک معنا دارد. اما تا وقتی سکانس آخر فیلم نشان داده نشود، نمیتوان معنای کلی فیلم را فهمید. با این حال ما نمیتوانیم کل فیلم را درک کنیم، بدون اینکه ابتدا تک تک اجزای آن، هر یک از تصاویر جداگانه را درک کنیم. آیا زندگی هم همین طور نیست؟ آیا معنای غایی زندگی نیز با در نظر گرفتن تمام آن، فقط در پایانش، یعنی در آستانهٔ مرگ، خود را نشان نمیدهد؟ و آیا این معنای غایی نیز به معنای هر موقعیت به طور مجزا بستگی ندارد؟ به اینکه آیا معنای بالقوهٔ هر کدام از موقعیتهای مجزا توانستهاند با توجه به دانش و اعتقاد فرد، به بهترین شکل، بالفعل شوند یا خیر؟
:)
با توجه به وجه دوم سندروم اختلال گروهی، یعنی پرخاشگری، اجازه دهید یکی از تجربیات کارولین وود شریف را برایتان تعریف کنم. او در ساخت پرخاشگری مصنوعی دوسویه بین گروهی از پسران پیشاهنگ موفق بود و مشاهده کرد پرخاشگری تنها وقتی کاهش مییابد که جوانان هدفی جمعی را دنبال کنند و برای رسیدن به آن هدف، کاری گروهی انجام دهند و دسته جمعی در کمپشان غذا بخورند. پس از آن بلافاصله درگیر چالش میشوند و برای رسیدن به هدف با هم متحد میشوند.
در ارتباط با مبحث سوم، یعنی اعتیاد، یافتههای «آنهماری فون فورستمیر» نشان داد که بر اساس مدارک آزمایش و آمار، ۹۰ درصد الکلیهای تحت بررسیاش از احساس عمیق بیمعنایی رنج میبردند. بر اساس بررسی اعتیاد مواد توسط «استنلی کریپنر»، صددرصدشان اعتقاد داشتند همه چیز بیمعناست.
:)
یک بار حساب کردم در آن چهار سال، دوازده هزار بیمار دیدم. تمام تجربهای را که در آنجا کسب کردم، برای بیماری که احتمال خودکشی دارد، به کار میبرم. به چنین شخصی میگویم بیماران مرتب به من میگفتند از این بابت که خودکشیشان ناموفق بوده، چهقدر خوشحالند. هفتهها، ماهها و سالها بعد که برای مشکلشان پاسخی مییافتند و معنای زندگیشان را مییافتند، این را به من میگفتند. سپس اینطور ادامه میدادم: «حتی اگر از هزار مورد، یک نفر به چنین موفقیتی میرسید، همان یک نفر نمیتواند تضمین کند دیر یا زود برای تو هم چنین اتفاقی خواهد افتاد؟ اما در وهلهٔ نخست، باید زنده بمانی تا چنین روزی را ببینی. پس زنده بمان! و از حالا مسئول زنده ماندنت باش، نه از بین رفتنت!»
:)
نمیشود گفت تمام موارد افسردگی به دلیل بیمعنا بودن است. اما خودکشیهای ناشی از افسردگی همیشه به دلیل خلأ وجودی است. حتی اگر همهٔ موارد خودکشی به دلیل احساس بیمعنا بودن نباشد، وقتی انسان بداند زندگیاش معنا و هدفی ارزشمند دارد، میتواند بر مشکلاتش غلبه کند.
بنابراین اگر جهتگیری معنایی نقش مهم و تصمیمگیرندهای در جلوگیری از خودکشی داشته باشد، چرا مداخله در مواردی که خطر خودکشی دارند، انجام نشود؟ به عنوان یک پزشک جوان، چهار سال در بزرگترین بیمارستان ایالتی اتریش کار میکردم و مسئول بخشی بودم که بیمارانی با افسردگی شدید داشت که بیشترشان پس از تلاش برای خودکشی بستری شده بودند.
:)
همسو با اختلال عصبی بیکاری که مربوط به شرایط اجتماعی ـ اقتصادی افراد است، انواع دیگری از افسردگی هم وجود دارد که با شرایط بیوشیمیایی و سایکودینامیک قابل ردیابی است. بر این اساس رواندرمانی و دارودرمانی هم به ترتیب نشان داده میشوند. اگرچه تاکنون روی دغدغهٔ بیمعنا بودن زندگی متمرکز بودیم، نباید این موضوع را نادیده بگیریم و از یاد ببریم که این مشکل به خودی خود، موضوع آسیبشناسی نیست، بلکه نشانه و علامتی از اختلال عصبی است که همان طور که گفتم، انسانیت فرد را اثبات کند. اما اگرچه نمیتواند در آسیبشناسی به طور مستقل در نظر گرفته شود، منجر به واکنشهای بیماریزا میشود. به عبارتی، بیماریزایی بالقوه دارد. سندروم اختلال گروهی نسل جوان را درنظر بگیرید. مدارک تجربی کافی وجود دارد که نشان دهد سه وجه این سندروم، یعنی افسردگی، پرخاشگری و اعتیاد به خاطر چیزی است که در معنادرمانی به آن خلأ وجودی میگوییم و همان احساس پوچی و بیمعنا بودن است.
:)
مثل احساس بیمعنا بودن، میتوان گفت مردم همه چیز برای زندگی دارند و هیچ چیز ندارند. معنا دارند و ندارند. قطعا برخی همین معنا را هم ندارند. این حس را دربارهٔ بیشتر بیکاران امروزی دارم. پنجاه سال پیش یکی از تحقیقاتم را دربارهٔ افسردگی منتشر کردم که در بیماران جوانی تشخیص داده بودم که از مشکلی رنج میبردند که من اسمش را «اختلال عصبی بیکاری» نامیدم. میتوانستم نشان دهم منشأ این اختلال از دو اشتباه هویتی است. احساس بیفایده بودن به خاطر نداشتن کار و بیمعنا بودن زندگیشان به خاطر بیفایده بودنشان. در نتیجه وقتی موفق میشدم آنها را متقاعد کنم در انجمن جوانان، آموزش بزرگسالان، کتابخانههای عمومی و... داوطلبانه فعالیت کنند، به عبارتی اوقات فراغت خود را با نوعی فعالیت بیدستمزد، اما بامعنا پر کنند، افسردگیشان از بین میرفت. با وجود اینکه شرایط اقتصادیشان تغییری نمیکرد و همان کمبود را داشتند. واقعیت این است که انسان فقط به ثروت زنده نیست.
:)
همان طور که اروین یالوم از دانشگاه استنفورد در «رواندرمانی وجودی» میگوید: «از چهل بیماری که برای درمان در کلینیک روانپزشکی پذیرش شدند، دوازده نفر (سی درصد) مشکلات اساسی در ارتباط با معناجویی داشتند. (براساس نظر خودشان، درمانگرها یا داوران مستقل.)» هزاران مایل آن سوتر در شرق پالو آلتو، اختلاف این نتیجه فقط یک درصد بود. جدیدترین آمار مربوط نشان میدهد در وین، ۲۹ درصد مردم گلهمندند که معنای زندگیشان را از دست دادهاند.
:)
از ته جیبشان، سیگاری را که مخفی کرده بودند، درمیآوردند و میکشیدند. در آن لحظه میدانستیم تا چهل و هشت ساعت آینده شاهد مرگشان خواهیم بود. معناجویی در آنها به پایان رسیده بود و در نتیجه به دنبال رسیدن به لذتی آنی بودند.
آیا این داستان یادآور رفتار موازی دیگری برایتان نیست؟ رفتاری که هر روز شاهدش هستیم؟ به جوانهایی فکر میکنم که در سراسر دنیا خودشان را نسلی بیآتیه میدانند و بیتردید برای لذت آنی به دنبال کشیدن یک نخ سیگار نیستند. مواد مخدر مصرف میکنند.
در واقع مواد مخدر یکی از جنبههای پدیدهٔ عمومیتر و وسیعتری به نام احساس بیمعنا بودن و در نتیجه، ناامیدی است. ناامیدی از نیازهای وجودی انسان که در جوامع بشری ما پدیدهای رایج شده است. امروزه تنها معنادرمانگرها نیستند که ادعا میکنند احساس بیمعنا بودن نقش فزایندهای در سببشناسی اختلالات روانی دارد.
:)
در معنادرمانی، به چنین الگوی رفتاریای «قصد مفرط» گفته میشود. این پدیده نقش مهمی در به وجود آمدن اختلالات جنسی، چه سردمجازی و چه ناتوانی جنسی ایفا میکند. هر چه بیمار بیشتر سعی میکند خودش را به لذت جنسی و ارگاسم برساند، این اجبار باعث شکست بیشترش میشود.
در واقع چیزی که «اصل لذت» نامیده میشود، بیشتر یک چیز سرگرمکننده است.
وقتی جستوجوی فرد در یافتن معنا، موفقیتآمیز باشد، نه تنها شادی، بلکه توانایی غلبه بر رنج را به او میبخشد. اگر تلاش انسان برای معناجویی به بیهودگی برسد چه اتفاقی میافتد؟ میتواند نتایج مرگباری داشته باشد. برای مثال، اجازه دهید بگویم در شرایط وحشتناکی مثل اسارتگاهها و اردوگاههای جنگی، گاهی چه اتفاقی میافتد. ابتدا، آن طور که از سربازان آمریکایی شنیدم، یک الگوی رفتاری شکل میگیرد که آنها به آن «وا دادن» میگویند. در اردوگاههای کار اجباری، این رفتار موازی با رفتار افرادی بود که یک روز صبح، ساعت پنج، از بلند شدن و رفتن به کار سر باز میزدند و در خوابگاه میماندند و روی حصیر ادرار میکردند. هیچ چیز، نه تهدید و نه هشدار نمیتوانست مجبورشان کند نظرشان را عوض کنند. سپس اتفاقی رخ میداد.
:)
البته باید این را به ذهن سپرد که خوشبینی را نمیشود درخواست کرد یا دستور داد. حتی نمیشود کسی را مجبور کرد با وجود تمام امیدها بهزور خوشبین باشد. آنچه دربارهٔ امید گفتیم، برای دو جزء دیگر این سهگانه هم صدق میکند و عشق و ایمان را نمیتوان درخواست کرد یا دستور داد.
از نظر اروپاییها، این خصیصهٔ آمریکاییهاست که بارها و بارها به انسانها میگویند باید «شاد باشند». اما شادی اکتسابی نیست و باید خودش به وجود بیاید. باید دلیلی برای شادی وجود داشته باشد و وقتی این دلیل پیدا شود، شخص خودبهخود شاد میشود. همان طور که میدانیم، انسان در جستوجوی شادی نیست، بلکه بیشتر در جستوجوی دلیلی برای شاد بودن است، آن هم از طریق محقق کردن معنای بالقوه و ذاتی موجود در یک وضعیت بهخصوص. این نیاز به دلیل، شبیه پدیدهٔ خاص دیگری در انسان، یعنی خندیدن است. اگر میخواهید کسی بخندد، باید دلیلی برایش بیاورید. مثلاً میتوانید برایش جوک بگویید. اما نمیشود بهزور از او بخواهید بخندد. این اجبار مثل این است که به دیگران میگویید جلو دوربین بگویند سیب تا در عکس لبخندی بیروح و مصنوعی داشته باشند.
:)
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان