بریدههایی از کتاب نه آدمی
نویسنده:اوسامو دازای
مترجم:مرتضی صانع
ویراستار:امیر معدنیپور
انتشارات:انتشارات کتاب فانوس
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۱از ۱۰۰ رأی
۴٫۱
(۱۰۰)
گویا جای هیچ پیشرفتی نبود. تاکهایچی روشنم کرد. فهمیدم جور دیگریام. چه بیمایگی و سفاهتی در تلاش رسم امرِ زیباپنداریده نهفته. نگارگران چیرهدست با تکیه بر دریافت شخصیشان زیبایی را در هرچه ناچیز است آفریدهاند. آنها میلشان را به اشیایی هرچند زشت و ناخوشایند سرکوب نکردهاند و مست لذت بهتصویرکشیدنِ آنها شدهاند. میشود گفت هیچ ارجی به تصویر غلط ذهنی دیگران نگذاشتهاند.
wandering guy
هرکه را میدیدم سرم میافتاد و آن لبخند آشوب را تحویلش میدادم، آن مسخرگیِ پر از شکست را.
wandering guy
پنجاه بندی که لابهکنان میگفتند: «خواهش میکنم برای من زندگی کن.»
wandering guy
تمنای آزادی با نومیدی فراوان به دلم تاخت و گریهام گرفت.
wandering guy
به شیزوکو گفتم: «میدونستی بعضی موقعها که خوابیدهای از چهرهات برای کاریکاتورهام الهام میگیرم؟ خیلی مسخره میشی.»
«قیافهٔ خودت چی؟ شبیه پیرمردا میشی وقتی میخوابی. انگار چهل سالته.»
«همهاش تقصیر توئه دیگه. تو شیرهٔ من رو کشیدی. میگن زندگی مرد شبیه یه رود خروشانه. حالا چی سد راهش میشه، درخت بید بستر رودخانه...»
«حالا تو برو تو رختخوابت و اینقدر جار و جنجال نکن. چیزی نمیخوای؟» خونسرد بود. من را جدی نمیگرفت.
wandering guy
شاد بودند، هر دویشان. دیوانه بودم که قاطیشان شدم. راحت میتوانستم تباهشان کنم. چه شادیِ بیریایی. چه مادر و دختر خوبی. خدایا، اگر صدای امثال من را میشنوی، یک بار هم که شده مرا شاد کن. شده یک بار در طول زندگانیام. صدایم را بشنو.
خواستم روی زانو بیفتم و زار بزنم. در را آهسته بستم. به گینزا رفتم و دیگر برنگشتم.
wandering guy
«نه، دیگه نیازی بهش ندارم.»
اتفاق نادری بود. چیزی تعارفم کردند و من نه گفتم. دردم درد مفلسی است که نه گفتن بلد نیست. همیشه میترسیدم اگر دست رد به سینهٔ کسی بزنم شکاف شگرفی میان دل او و من دهان باز کند که همآوردنش تا ابد شدنی نباشد.
Mitir
سایهٔ سیاهی را که وقت خنده از صورتش گذشت هرگز فراموش نمیکنم. گردنش به تو کشیده شد. اهانتآمیز بود. اگر زمین هم مثل دریا فرسنگها ژرفا داشت سیاهیهای کف آن شاید به سیاهی سایهٔ صورتش بود. خندهاش چشمهای از کثافت زندگی بزرگسالی را نشانم داد.
Mitir
همیشه میکوشیدم درگیر پیچیدگیهای کثیف مردم نشوم. هراس گرفتاری در گردابشان کشنده بود.
Mitir
«میگن فقر که از در بیاد تو عشق از پنجره درمیره. همه منظور این مثل رو اشتباه برداشت میکنن. فکر میکنن این یعنی هروقت جیب مرد خالی شد زنش دورش میزنه. جیب مرد که خالی شه خودش بسه، خودش بدبختیه. دیگه به هیچ دردی نمیخوره. خنده کمکم از لبش میافته و ابروهاش تو هم میره. سرانجام از سر ناامیدی زنه رو دک میکنه. این داره میگه اگه یه مردی بههم بریزه اونقدر درجا میگرده و میگرده که زنش رو دور میزنه. باور نداری تو فرهنگ کانازاوا برو معنیش رو نگاه کن. بدبختی اینجاست که من فاصلهٔ چندانی با این داستان ندارم.»
Mitir
بیبنیهها از شادی هراساناند. پنبه هم دستشان را میبرد. شده شادکامی هم زخمشان بزند.
Mitir
من از آن دسته آدمهاییام که حتی نام کسی را هم که با او برنامهٔ خودکشی دارند فراموش میکنند.
Mitir
گمان میکردم اگر دستگیرم کنند حبس کشیدن برایم مثل آب خوردن خواهد بود؛ تو بگو ابد باشد. ترجیح میدادم در زندان سر راحت بر بالین بگذارم تا اینکه هر شب از ترس واقعیتهای زندگی در بستر بنالم.
Mitir
هرکه را اجتماع پس بزند دل من پیش میکشد.
Mitir
بهزودی دریافتم که الکل، سیگار و روسپیان در شکست ترسم از آدمها تأثیر شگرفی دارند، شده برای چند لحظه. حتی فکر میکردم اگر همهٔ داراییام را برای بهدستآوردن این سه چیز بدهم باز برد کردهام.
Mitir
زندگی گروهی از نشدنهاست.
Mitir
زندگی آدمی سرشار از لحظات ناب و والایی از چندرنگیست که میشود گفت باشکوه است. مردم چنان با کارد تزویر به هم میزنند که اندک زخمی به جای نمیماند. خودشان هم به نظر از کردهشان آگاه نیستند.
Mitir
به نظرم آدم محترم کسی بود که خوب دیگران را فریب میداد و در نهایت دستش پیش زرنگتر از خودش رو میشد و او هم چنان خرابش میکرد که رسواییاش از مرگ پیشی میگرفت.
Mitir
با وجود ترس کشندهام از نسل بشر نتوانستم دست رد به سینهٔ جامعهیشان بزنم. لبخندی بر لب نهادم که کمتر از دهانم فرو میافتاد. این بود شیوهٔ همگونسازیام. پرخطرترین دستاوردی که با تقلای بسیار حاصل شد.
Mitir
این پا و آن پا که میکردم از جایش برخاست و توی کیفم را بررسی کرد. «فقط همینا رو داری؟»
غرضی در صدایش نبود ولی سوختم. سوزناک است صدای تنها زنی که دوستش داری بسوزاندت. «همینا رو داری؟» نه، «همینا» گفتنش هم از دارایی من بیشتر بود. سه سکهٔ مسی که پول حساب نمیشد. در عمرم به آن شدت خرد نشده بودم. با این سرشکستگی سخت میشد ادامه داد. به گمانم هنوز زیر یوغ سرپرستی پدرم بودم. آنجا به یقین رسیدم که زمان مرگم فرا رسیده.
sadegh akbari
حجم
۸۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۸۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان