شاید یک دقیقه نگذشت که حس کرد با تمام طبیعت زندگی میکند و هوای نمناکی را که از روی شاخه درختها میگذشت با لذت و آرامش تنفس میکرد.
محمدرضا
چیزی که شگفت انگیز بود، ترس او به کلی ریخته بود؛ نه از ببر میترسید و نه از پلنگ، بلکه برعکس مقدم آنها را آرزو میکرد تا از درد و رنج او را برهانند.
محمدرضا
کدام آبادی؟ مغولها که آمدند دیگر آبادی نگذاشتند!
محمدرضا
لهجه کثیف آنها را بشنود، دشمن آب و خاک خودش، کشندگان نامزدش را ببیند
محمدرضا
لبهای آتشین گلشاد را روی گونهٔ خودش حس کرد.
محمدرضا
لحظهای درد بازویش را فراموش کرد.
محمدرضا
سرش را تکان داد و با لحن خیلی سختی به اهریمن بد گفت، به تمام طبیعت نفرین فرستاد. این طبیعت مکار و آب زیر کاه که این همه بلاها به وجود آورده بود این همه ناخوشیها، طاعون، وبا، خوره،...، مغول.
محمدرضا
این میوهها را از قدیم میشناخت. نوکر پیرشان اسفندیار که او را با برادر کوچکش به گردش میبرد و همیشه از جهانگردیهای خودش و از مردمان پیشین گفتگو میکرد
محمدرضا
این طبیعت دلربا و مکار پر از دام و شکنجه که از هر سو او را احاطه کرده بود و مانند یک مرده دم میزد تا شیرهٔ زندگیها را در خودش بکشد!...
محمدرضا
زخم دستش میسوخت و تیر میکشید. اگر هیچ کدام آنها هم نبود جای نیش «سپل»، از آن مگسهای درشت میخارید و میسوخت.
محمدرضا