بریدههایی از کتاب دیوان شهریار
۴٫۶
(۷۷۱)
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
Mst Gh
تا جهان باقی و آئین محبت باقی است
شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود
هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات
گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود
حافظا چشمه اشراق تو جاویدانی است
تا ابد آب از این چشمه روان خواهد بود
صحبت پیر خرابات تو دریافته ام
روحم از صحبت این پیر جوان خواهد بود
هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است
به هواداری آن سرو روان خواهد بود
کاربر ۳۲۰۰۵۴۱
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
کاربر ۶۵۰۷۴۳۶
کلید گنج غزلهای شهریار توئی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی
منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم
توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
اما تو طفل بودی و از دست دادیم
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
شهریارست و همین شیوه شیدایی بلبل
بگذارید بگرید بهوای گل خود زار
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل
کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
حجم
۲۷۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۲۷۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان