بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
اگر وانمود کنی رفتارت کاملاً عادی است، بیشترِ مردم فرض میکنند که کاملاً عادی است، حتی اگر نباشد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
این نگران بودند که سرنوشتمان دست کسی افتاده که حتی نمیدانست چطور باید راهش را توی خانهٔ خودش پیدا کند.
𝐑𝐎𝐒𝐄
فاصلهٔ اتاقخوابم تا آشپزخونه هشتصد متره
𝐑𝐎𝐒𝐄
تمام چیزهای مهم در بدترین زمان ممکن اتفاق میافتند. معمولاً نیمهشب.
𝐑𝐎𝐒𝐄
امکان نداره یه احمق تمامعیار باشه.»
این بامحبتترین چیزی بود که تا حالا از زبان اریکا دربارهٔ پدرش شنیده بودم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
دارم کیف میکنم که اینجا تو سرما زیر بارون نشستیم و زل زدیم به خونهٔ یه پسر پولدار. ولی بدم نمیآد یه جای گرمونرم باشم و غذای داغ بخورم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
مایک، ماتومبهوت پرسید: «مگه کار رمزگذاری غیرقانونی چقدر درآمد داره؟»
الکساندر زیر لب گفت: «لابد خیلی بیشتر از پولی که از جاسوسی درمیآد. من واسه آدمخوبها کار میکنم، اونوقت پول قبض برقم رو هم بهزور میدم.»
کاترین گفت: «ولی پنج دست کتوشلوار رسمی سفارشی داری.»
الکساندر اعتراض کرد: «اونها خرج ضروریان! یه جاسوس خوب مجبوره به جشنها و مراسمهای پولدارها نفوذ کنه. تو که انتظار نداری من با شلوار جین و تیشرت برم جشنهای شیکوپیک، هوم؟»
کاترین جواب داد: «نه. ولی من تو کل دوران فعالیت کاریم تقریباً هیچوقت مجبور نشدم به جشنهای شیکوپیک نفوذ کنم.»
الکساندر فریاد زد: «ما تو یه جشن شیکوپیک همدیگه رو دیدیم! تو به اون جشن نفوذ کردی تا با من آشنا بشی؛ تا بتونی مجبورم کنی رازهای آمریکا رو لو بدم.»
کاترین در جوابش گفت: «رازهایی که آمریکا باید از همون اول با انگلستان در میون میذاشت.»
الکساندر فریاد زد: «کل رابطهمون براساس دروغ بود!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
کاترین و الکساندر هیچکدام نگران به نظر نمیرسیدند، انگارنهانگار دخترشان بهجای آنها پشت فرمان اتوبوس نشسته بود. راستش انگار خوشحال هم بودند که خودشان مجبور نیستند این کار را بکنند... پدر و مادر من هم وقتی اختیار ریموت تلویزیون را به من میسپردند، این شکلی میشدند.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«پس بیاین با اتوبوس بریم.» اریکا به یکی از اتوبوسهای دوطبقه و قرمزرنگ سنتی لندن اشاره کرد که داشت جلوی ما کنار جدول نگه میداشت.
مایک اعتراض کرد: «اتوبوس که مثل حلزون راه میره! اگه سوارش شیم، پلیس فوراً بهمون میرسه.»
اریکا حرفش را اصلاح کرد: «منظورم این نبود که سوارش شیم. منظورم این بود که بگیریمش.» از بین مسافرانی که داشتند پیاده میشدند، راهی باز کرد، از پلهها بالا رفت و به راننده اعلام کرد: «ببخشید. من باید این خودرو رو مصادره کنم.»
راننده خندید. «خودمونیم، شما آمریکاییها خیلی پررویین... آی!» جیغ کشید، چون اریکا بهزور او را از روی صندلیاش بلند کرد و انداخت روی جدول خیابان.
𝐑𝐎𝐒𝐄
دروغهایی که من بهت گفتم بهخاطر منافع آمریکا بود.»
«خب، من هم بهخاطر انگلستان بهت دروغ گفتم.»
«این بهاندازهٔ دروغ گفتن بهخاطر آمریکا مهم نیست. آمریکا مهمتر از انگلستانه.»
کاترین که برق عصبانیت در چشمهایش بود، چرخید رو به الکساندر و هشدار داد: «بحث رو به اینکه کدوم کشور بهتره نکشون، وگرنه میزنم لهت میکنم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
فقط در دو چیز استعداد داشت: خوب به نظر رسیدن و دزدیدن اعتبار کارهای دیگران.
𝐑𝐎𝐒𝐄
الکساندر مجبوری تلفنش را به او داد و گفت: «دیگه چیز زیادی از اعتبارم نمونده. و اگه اعتبار مجاز رو رد کنی، پول خون باباشون رو میگیرن. پس اگه اضطراری نیست، سعی کن ازش استفاده نکنی.»
yasaman
متعجب گفت: «باورم نمیشه با من روراست نبودی!» کتوشلوار و جلیقهٔ سفارشیای به تن داشت که هرجا میپوشید برازندهاش بود غیر از مناطق گرمسیری. الکساندر در گرمای سوزان و شرجی آنجا، خیس عرق شده بود.
کاترین گفت: «اوه، بهخاطر خدا، الکساندر.» با اینکه معلوم بود کفرش درآمده، لهجهٔ خوشآهنگ بریتانیاییاش باعث میشد شاد و سرحال به نظر برسد. «تو خودت کِی با من روراست بودی؟»
الکساندر اعتراض کرد: «اون فرق میکرد! دروغهایی که من بهت گفتم بهخاطر منافع آمریکا بود.»
«خب، من هم بهخاطر انگلستان بهت دروغ گفتم.»
«این بهاندازهٔ دروغ گفتن بهخاطر آمریکا مهم نیست. آمریکا مهمتر از انگلستانه.»
کاترین که برق عصبانیت در چشمهایش بود، چرخید رو به الکساندر و هشدار داد: «بحث رو به اینکه کدوم کشور بهتره نکشون، وگرنه میزنم لهت میکنم.»
سه قلچماق درمانده به من و اریکا نگاه کردند. از قیافههایشان معلوم بود ترجیح میدادند شکنجه شوند تا اینکه بیشتر از این به بگومگوی الکساندر و کاترین گوش کنند.
Zahra
باورم نمیشد. «یعنی اعضای اسپایدر حتی نمیدونن رئیس خودشون کیه؟»
«نُچ. همیشه نقاب به صورتش میزنه؛ (البته اگه تو جلسات آفتابی بشه. بیشتر وقتها تلفنی باهامون حرف میزنه) پشت تلفن هم صداش رو عوض میکنه. هیچکس چیزی دربارهٔ این بابا نمیدونه؛ اینکه کیه، کجا زندگی میکنه، از کجا اومده... غیر از یه نفر.» مورِی که از داستان خودش به هیجان آمده بود، روی میز خم شد جلو. «شایعه شده بود جاشوا هلال از این چیزها سر درآورده، (یعنی حقیقت رو دربارهٔ آقای ای فهمیده.) از این قضیه بهعنوان اهرم فشار تو سازمان استفاده میکرد.»
زویی پرسید: «یعنی از رئیس خودش اخاذی میکرد؟»
«یهجورهایی آره. اگه دربارهش فکر کنی، خیلی چیزها دستگیرت میشه. مثلاً اینکه جاشوا با این سنوسال کمش، اینهمه مسئولیت داره. آره، درسته که خیلی شرور و این چیزها بود، ولی آدمهای شرورتر از اون هم بودن که سرعت پیشرفتشون بهاندازهٔ جاشوا نبود. مثل اون یارو که موقع سوءقصد به جون رئیسجمهور آمریکا میخواست دوست خودش رو بفرسته هوا و کنترل کل سلاحهای هستهای آمریکا رو دست بگیره.»
گفتم: «اون که کار تو بود.»
Zahra
این وسط پدر و مادرم اصلاً خبر نداشتند من در انگلیسم؛ یا اینکه چند روز گذشته را در مکزیک بودهام. فکر میکردند تعطیلات بهاری را ماندهام سنت اسمیتن و مشغول کار روی یک پروژهٔ سنگین پایاننامه هستم. البته من در هرصورت نمیتوانستم آنها را در جریان سفرم به لندن بگذارم. این مأموریت فوق محرمانه بود و هیچکداممان حق نداشتیم ارتباط غیرمأموریتی با کسی برقرار کنیم. حتی نمیتوانستیم از تلفنهایمان استفاده کنیم، چون دشمنانمان از روی مکانیاب گوشیها ردّمان را میگرفتند و جایمان را پیدا میکردند. (کاترین و الکساندر و اریکا تلفنهای مخصوص سیا را داشتند که نمیشد ردیابیشان کرد، ولی هنوز از آن تلفنها به بقیهٔ ما نداده بودند. البته اهمیتی هم نداشت؛ چند روز پیش که افتادیم توی یک سِنوت، تلفن من و مورِی و زویی و مایک نابود شد.)
اریکا از پنجره بیرون را تماشا میکرد، البته فکر نکنم مثل من دنبال مکانهای دیدنی میگشت؛ با شناختی که از اریکا داشتم، لابد به فکر وقتی بود که مجبور میشدیم جانمان را نجات دهیم و الان داشت برای مسیرهای احتمالی فرار نقشه میکشید. مورِی هی غر میزد که خیلی گرسنهاش است و هر سه دقیقه یک بار میپرسید میشود جایی نگه داریم و غذا بخوریم
Zahra
مورِی هی غر میزد که خیلی گرسنهاش است و هر سه دقیقه یک بار میپرسید میشود جایی نگه داریم و غذا بخوریم. مایک هنوز داشت بیخوابیاش را جبران میکرد و فقط چند دقیقهٔ کوتاه بیدار شد و فاصلهٔ بین هواپیما و تاکسی را سلانهسلانه آمد. ولی زویی که کنار من نشسته بود، ظاهراً بهاندازهٔ من ناراحت بود که نمیتوانیم برویم و هیچکدام از مکانهایی را که از جلویشان رد میشدیم ببینیم.
همینطور که در شهر پیش میرفتیم، امیدوار پرسید: «نزدیک برج لندنیم؟ همیشه دوست داشتم ببینمش.»
کاترین بهش اطلاع داد: «متأسفانه الان داریم در جهت مخالفش حرکت میکنیم.»
«هارودز چی؟ یا کاوِنت گاردن؟ یا کِلاریج؟ وای، همیشه دلم میخواست تو کلاریج چای بخورم.»
اریکا بهش گفت: «غصه نخور. واسه یه ساندویچ خیار که دور نونش رو بریدهان هشت پوند ازت میگیرن.»
کاترین گفت: «اریکا، اینقدر ضدحال نباش.» بعد به زویی گفت: «چای خوردن تو کلاریج خیلی لذتبخشه. شاید بعد از اینکه شرّ اسپایدر رو کم کردیم، بتونیم یه سر بریم اونجا.»
Zahra
چقدر از حرفهامون رو شنیدی؟»
«بهاندازهٔ کافی. ولی میشه یه لطفی بهم بکنی؟»
«چی، قندعسل؟»
«خب، شد دوتا لطف. اول اینکه دیگه هیچوقت بهم نگی قندعسل. دوم اینکه سعی کن کاری رو که ازت انتظار میره در حد توانت انجام ندی. سعی کن از این هم بهتر عمل کنی. چون در حد توانت تا الان تعریفی نداشته.»
اریکا حرفهای تندی زد، ولی لحنش مثل همیشه سرد نبود. درواقع بفهمینفهمی گرمایی داشت که نشان میداد میخواهد پدرش را راهنمایی کند، نه اینکه حالش را بگیرد.
الکساندر هم این را فهمید و لبخندش پتوپهنتر شد. «قبوله، ملوسکم.»
«اَه. اینجوری هم صدام نکن.» اریکا کمربند ایمنیاش را باز کرد و رفت سمت کابین خلبان.
بعد از رفتنش، الکساندر از آن طرف راهرو خم شد سمت من و انگار که بخواهد رازی را در میان بگذارد، یواش گفت: «بچگیهاش عاشق این لقب بود.»
باتعجب پرسیدم: «ملوسک؟»
«پرنسس ملوسک. پیرهن صورتی میپوشید و تاج میذاشت و از این کارها.»
Zahra
مایک، وحشتزده پرسید: «یعنی پاریس چند هزارتا تونل داره که با مجسمههای مردهها تزیین شدهان؟ اون وقت مردم پاریس هیچ مشکلی با این قضیه ندارن؟»
کاترین گفت: «فکر نکنم همه ازش خبر داشته باشن. این تونلها رو از اول بهعنوان دخمه حفر نکردن. اولش معدن سنگهایی بودن که باهاشون شهر رو ساختهان. ولی بعدش شهر بزرگتر شد و تا روی همین معدنها ادامه پیدا کرد. بعدش هم چندتا فرقهٔ مذهبی به این نتیجه رسیدن که بد نیست مردههاشون رو این پایین خاک کنن.»
مایک پرسید: «اون هم این شکلی؟ جمجمههاشون رو چیدن روی دیوارها؟ این آدمها روانی بودن؟»
زویی به زنجیر پارهشده اشاره کرد و گفت: «یه نفر از اینجا رد شده.»
کاترین توضیح داد: «آدمهای زیادی دوست دارن داخل این دخمهها رو بگردن. غیرقانونیه، ولی هنوز خیلی محبوبیت داره. تاجاییکه من میدونم، حتی جوامعی هستن که این پایین زندگی میکنن.»
Zahra
فکر کنم بینایی اریکا کامل برگشته بود... یا شاید متوجه شده بود توی تونل تاریک من هم بهتر از او نمیتوانم ببینم و دیگر نیازی به کمک و راهنماییام نداشت. پشت سر کاترین حرکت میکرد که جلوتر از همه بود و مایک و زویی و من هم بهصف پشت آنها حرکت میکردیم.
تعداد اعضای عملیات انتقام خفن حالا فقط شده بود پنج نفر. سایرس را که اصلاً قبل از شروع کارمان از دست داده بودیم. الکساندر با هلیکوپتر رفته بود. مورِی را پلیس فرانسه دستگیر کرده بود... یا شاید هم از گیر ما فرار کرده بود. در هرصورت او هم رفته بود.
همینطور که توی تونل فاضلاب پیش میرفتیم، به نظرم رسید تیممان بدجوری کوچک است. بله، به تکتک اعضا اعتماد و اعتقاد قلبی داشتم. ولی از فکر اینکه فقط ما پنج نفر قرار است با سرکردهٔ اسپایدر دربیفتیم، ترس برم میداشت. مخصوصاً وقتی به این فکر کردم که جاشوا هلال، نیروهای پلیس دو شهر بزرگ و احتمالاً تیم دیگری از آدمبدها به رهبری جنی لِیک دنبالمان بودند.
ولی بهجای اینکه ذهنم را درگیر این چیزها کنم، حواسم را فقط به مسئلهای جمع کردم که در این لحظه میتوانستم حلش کنم.
Zahra
اریکا یکی از جیبهای کمربند خودش را گشت. «نیتروگلیسرین یا سی۴؟»
«اوه، یهکم نیترو کارمون رو راه میندازه. سیـ ۴ زیادی سروصدا داره. نمیخوام پلیسها خبردار شن. اون وقت بدجوری تو هچل میافتیم.»
«حتماً.» مثل اینکه اریکا و کاترین ماجراهای صبح را کلاً فراموش کرده بودند و طوری دربارهٔ مواد منفجره حرف میزدند که بیشترِ مادر و دخترها دربارهٔ ظرف شستن حرف میزنند. خیلی بهتر از من از پسِ اتفاقات برآمده بودند و آرام و به شکل عجیبی آراسته به نظر میرسیدند. انگار فقط زیر نمنم باران بهاری گیر کرده بودند، نه اینکه در مجرای پر از فضولات انسانی فرو رفته باشند و بعد با آب سرد سر تا پایشان را شسته باشند.
اریکا بااحتیاط یک قطره نیتروگلیسرین ریخت داخل قفل نردههای آهنی و بعد فتیله را روشن کرد و دوید پیش ما. همگی محض احتیاط، بدنهایمان را به شکل توپ مچاله کردیم تا طوریمان نشویم.
ولی مشکلی پیش نیامد. خرج انفجاری دقیقاً همانطوری که باید، عمل کرد. فتیله فشفشی کرد و بعد صدای ترقوتروق کوتاهی بلند شد. وقتی به دروازه نگاه کردیم، چهارطاق باز بود و باریکههای دود از قفل بلند میشد.
Zahra
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان