بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
بعدش هم متوجه شدم اریکا بفهمینفهمی حسودیاش شد که عکس خودش روی تختهٔ دارت نیست.
پیگیری
روی تختهٔ دارت، عکس من را چسبانده بودند و سهتا دارت صاف توی صورتم فرو رفته بود.
عکس را که دیدم نالهام درآمد.
مایک بهم گفت: «نباید ناراحت باشی. باید افتخار کنی! تو دشمن شمارهٔ یک تبهکارترین سازمان کل دنیایی!»
گفتم: «این اصلاً حالم رو بهتر نمیکنه.»
پیگیری
دستور دادم: «بندازش پایین!»
و من و اریکا همین کار را کردیم. ایفل را محکم از نرده پرت کردیم پایین.
وقتی صدای جیغ گردشگرها را از طبقهٔ پایینی شنیدیم، متوجه شدیم کسانی که شاهد دزدیدن بدن مانکن نبودند، احتمالاً فکر کردند آدم واقعی است. بنابراین گردشگرهای بیچارهٔ آن پایین فکر میکردند دارند سقوط یک آدم را از برج تماشا میکنند. آن هم آدمی که سر نداشت. بهتر از این نمیشد تعطیلات خانوادگی را خراب کرد.
yasaman
گفتم: «اریکا جایی رو نمیدید. بهخاطر انفجاری که تو خونهٔ اوراین اتفاق افتاد، موقتی کور شده بود. انفجار آشپزخونه.»
«آره جون خودت.»
«راست میگم. بهش فکر کن. تا قبلش که آستینم رو نگرفته بود، درسته؟»
مدت طولانیای ساکت ماندیم. وقتی زویی دوباره به حرف آمد، حالت صدایش دیگر عصبی نبود. «نه.»
«بعدِ اون انفجار به کمکم احتیاج داشت. جایی رو نمیدید.»
«پس چرا چیزی به ما نگفت؟»
«چون اریکاست. نمیخواست با اونهمه بلایی که سرمون اومده بود، بقیه رو نگران کنه. واسه همین فقط به من گفت.»
«به پدر و مادرش هم نگفت؟»
«پدر و مادرش بیشتر از همه هول میکردن. کاترین هرچقدر هم کاردرست باشه، بالاخره اریکا دخترشه.»
باز سکوت کردیم. بعد زویی گفت: «بِن، معذرت میخوام. نفهمیدم...»
گفتم: «عیب نداره. میفهمم چرا ناراحت شدی.»
Zahra
سگها را رها کردیم. سگی که تفنگم را به سمتش گرفته بودم منتظر نگاهم کرد، انگار دلش میخواست تفنگ را پرت کنم تا بدود آن را برایم بیاورد.
پیگیری
اوراین التماس کرد: «جدی میگم. شما که ازم نمیخواین کار خلاف بکنم، درسته؟ مثلاً نوراد رو هک کنم و موشک هستهای شلیک کنم و از این چیزها؟»
کاترین گفت: «نه.»
پیگیری
ولی از الان بگمها، فقط حدس میزنم این کلید واسه چیه. صد درصد مطمئن نیستم.»
زویی گفت: «بنال.»
zzzmmm
اگر پناه گرفتن جزء مسابقات ورزشی المپیک بود، من یکی از مدّعیان جدی مدال طلا میشدم.
کاربر ۱۰۷۵۳۴۳
اجازه داد او را بکشانم سمت بدنهٔ هلیکوپتر.
کاترین با احترام جدیدی به الکساندر نگاه میکرد؛ البته شاید هم احترام قدیمیای بود که کاترین دوباره نسبت به الکساندر پیدا کرده بود. غلط نکنم وقتی خیلی جوانتر بودند و تازه با هم آشنا شده بودند و کاترین هنوز نمیدانست الکساندر چقدر دغلکار است، اینطوری نگاهش میکرد.
بقیه کمربندهایشان را بسته بودند. اوراین مجبور شده بود قصرش را با دست یک مشت خلافکار رها کند، ولی انتظار نداشتیم اینقدر راحت با این قضیه کنار بیاید. راستش خیلی هم هیجانزده بود و از اینکه میتوانست بعد از مدتها تنهایی، ماجراجوییای داشته باشد (و بالاخره از هلیکوپترش استفاده کند، ذوق کرده بود.)
من و اریکا هم کمربندهایمان را بستیم.
انتهای آشیانه، درهای قصر از جا کنده شدند. دِین برامیج عین بولدوزر از وسطشان رد شد.
اشلی، وارن و جاشوا هم از سوراخی که او پشت
ARTEMIS
گرفته.
معماری تنگ و فشردهٔ آنجا حالا به نفعمان عمل میکرد. طول راهروها بیشتر از چند متر نبود و جاشوا نمیتوانست از فاصلهٔ دور بهمان شلیک کند.
بااینحال انگار یک کیلومتر توی خانه راه رفته بودیم. پهلویم بدجوری درد گرفته بود، ولی بهش محل نگذاشتم و به راهم ادامه دادم.
کاترین گفت: «خیلیخب. بیاین دربارهٔ چیزهایی که روی فلش دیدیم حرف بزنیم. من متوجه شدم یه فهرست طولانی اسم و فامیل توش بود.»
زویی تأیید کرد: «من هم همین رو دیدم! با تاریخ و مبلغ به دلار کنارشون.»
مایک گفت: «ظاهراً فهرست جاسوسهایی بود که بهشون پول دادن تا جاسوس دوجانبه باشن. پولها هم احتمالاً پولی بود که اسپایدر بهشون داده و تاریخها هم مال وقتی بود که خریدنشون.»
کاترین در تأیید حرفش گفت: «من هم همین حدس رو زدم. اسمی رو حفظ نکردین؟»
ARTEMIS
خودش را آماده میکرد گلولهٔ انفجاری دیگری به سمتمان شلیک کند.
بیشترمان فوری پناه گرفتیم، ولی مایک چرخید سمت جاشوا و فریاد زد: «هی! مهلت بده!»
جاشوا تعجب کرد. «مهلت؟ نمیشه که وسط تیراندازی مهلت بخوای!»
مایک توضیح داد: «فلشی که دنبالشی نابود شد. دیگه فایده نداره. پس واسه چی میخوای بهخاطرش ما رو بکشی، هوم؟»
دِین هاجوواج چرخید سمت جاشوا، انگار سعی داشت از منطق این حرف سردربیاورد. «راست میگه.»
جاشوا فقط بازوی فلزیاش را بالا برد و به سمتمان شلیک کرد. شاید فکر میکرد مایک دروغ میگوید. یا فقط دلش میخواست ما را بکشد چون ذاتاً بدجنس بود. در هرصورت نتیجهاش یکی میشد. گلولهٔ انفجاری ویژژژ به سمتمان آمد.
مایک گف: «ای وای.» و بعد شیرجه زد پشت جزیرهٔ وسط آشپزخانه.
ARTEMIS
نگذرانده بود، پرید سمت میز بیلیارد؛ نمیدانست اگر انفجار اتفاق بیفتد، میز جانپناه خوبی برایش نیست.
ولی مایک دوید کمکش. خودش را پرت کرد سمت اوراین، او را بهزور از میز جدا کرد و کشاند پشت دیوار.
فلش از دست اوراین ول شد و تلقتلوق افتاد روی زمین.
وقت نداشتیم آن را برداریم. حتی اریکا هم متوجه این نکته شد و بهخاطر بقای شخصی، در برابر وسوسهٔ همیشگی قهرمانبازیاش مقاومت کرد. همگی سرمان را پایین بردیم و بازوهایمان را دور سرمان حلقه کردیم.
گلولهٔ انفجاری سوتکشان وارد اتاق شد و میز بیلیارد را تکهتکه کرد. بارانی از خردهچوب ریخت روی سرم. هشت توپ بیلیارد مثل موشک از بالای سرم گذشتند و فرو رفتند توی دیوار.
سرم را بلند کردم. نمد میز بیلیارد عین برف سبزرنگ داشت پایین میریخت.
ARTEMIS
اینها خریدهام!»
صدایی غیرعادی از پشت سرمان آمد... البته من در مکزیک با این صدا آشنا شده بودم. جاشوا توی دست مکانیکی جدیدش اسلحه کار گذاشته بود و من حالا صدایش را که آمادهٔ شلیک میشد، شناختم. این یعنی جاشوا پیدایمان کرده بود.
چرخیدم سمت صدا. اتاق بیلیارد به چهار اتاق بزرگ دیگر که در یک ردیف قرار داشتند، راه داشت. جاشوا و دِین توی اتاق چهارم بودند که نود متر از ما فاصله داشت، ولی چون اتاقها هیچ اسباب و اثاثیهای نداشتند، آنها میتوانستند راحت بهمان شلیک کنند. فریاد زدم: «پناه بگیرین! میخواد شلیک کنه!»
یک گلولهٔ انفجاری از کف دست فلزی جاشوا بیرون زد و از آن طرف قصر مثل برق آمد سمت ما.
بیشترمان شیرجه زدیم دو طرف ورودی، جوری که اتاق و دیوارها بین ما و گلولهها باشد و بعد بدنمان را مچاله کردیم تا کمتر صدمه ببینیم.
ولی اوراین که برخلاف ما کلاس پناه گرفتن را
ARTEMIS
همگی پشت سر اوراین جمع شدیم تا صفحهنمایش را ببینیم.
اولین متنی که دیدیم فهرست بلندبالایی از اسم و مبلغ به دلار بود که از هم فاصله نداشتند و برای همین سخت میشد خواندشان. یک لحظه وارن ریوِز ۲۵۰$ به چشمم خورد و بعد اطلاعاتش سریع رفت بالای صفحهنمایش، ولی هیچکدام از اسمهای دیگر را نشناختم.
کاترین پرسید: «میشه حرکتش رو متوقف کنی تا بتونیم بخونیمش؟»
«حتماً.» اوراین یکی از دکمههای صفحهکلید را فشار داد.
حرکت اطلاعات متوقف شد. حالا بهجای اسمها، ظاهراً اطلاعات حساب بانکی را نشان میداد، ولی باز هم آنقدر به هم چسبیده بودند که سخت میشد ازشان سردرآورد.
نزدیک پایین صفحه، خطی را دیدم که نوشته بود: «آقای ای ۲.۳۵۴۱۳۰+، ۴۸.۸۵۱۷۶۴+، زندهباد
ARTEMIS
مایک گفت: «و این وسط امآی ۶ هم دنبال ماست. کس دیگهای توی این کشور مونده که نخواد ما رو دستگیر کنه یا بکشه؟»
مورِی گفت: «احتمالاً چندتا چوپان. ولی باز هم ممکنه حدسم اشتباه باشه.»
n.m🎻Violin
همگی اضطراب داشتیم، ولی الکساندر از همه عصبیتر بود. همینطور که در کوچهٔ تاریکی پیش میرفتیم، به کاترین گفت: «باید سریع از اینجا بریم بیرون. این آدمها تنشون میخاره واسه دعوا. من هم که اینجا نر آلفام، حتماً اول میآن سراغ من.»
کاترین باخنده پرسید: «نر آلفا؟»
«آره. واسهشون اُفت داره به زنها و بچهها حمله کنن. پس به من حمله میکنن.»
مورِی دلواپس گفت: «و من. من هم اینجا نر بِتام.»
کاترین بهزور جلوی خندهاش را گرفت. «نگران نباشین، قهرمانها. به فکر یه وسیلهٔ نقلیهام.»
n.m🎻Violin
عقلشون نمیرسه که زنها هم ممکنه یه مهارتهایی داشته باشن
Ms.red
اشاره کردم: «ولی هکرهای فیلمها همیشه تو چند ثانیه وارد کامپیوتر دشمن میشن.»
اوراین پرسید: «آره خب، تو فیلمها حیوون سخنگو و سفر در زمان هم دارن، مگه نه؟ این هم در همون حد واقعیه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
چندتا کاغذ یادداشت یاسیرنگ به صفحه نمایشش چسبیده بود و کارهایی را که خانم ای باید انجام میداد، بهش یادآوری میکرد: برای تولد تینا کارت پستال بفرست، فشنگ سفارش بده، بِن ریپلی رو پیدا کن و بکشش.
𝐑𝐎𝐒𝐄
مشتزنی در زندگی واقعی اصلاً بهاندازهٔ مشتزنیهایی که توی فیلمها میبینیم، باحال نیست؛ هی باید روی زمین بغلتی بلکه ضربهٔ کاریای به طرف مقابل بزنی که معمولاً هم به هدف نمیخورد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان