بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
و همینطور که بهش زل زده بودم، موجی از انرژی با فرکانس بالا ازش بیرون زد که کف شیشهای زیر پایم را خرد کرد.
شدت انفجار، پنجرههای دو طرفمان را هم خرد کرد و کلِر و همکلاسیهایش نقش زمین شدند، ولی من بیشتر از همه نگران از هم پاشیدن زمین زیر پایمان بودم، چون رویش ایستاده بودیم.
زویی و مایک که کنارم بودند، هردو جا خوردند. «ای وای!»
و بعد سقوط کردیم
ARTEMIS
کیف پولخردهام سوراخ شده.» به ما نگاه کرد. «بچهها، چند قدم برین اون طرف، لطفاً.» و به سمت راست اشاره کرد.
لحنش دلنشین بود، ولی حالت عصبیای هم داشت که میگفت باید بدون چونوچرا ازش اطاعت کنیم. برای همین همگی همانطور که دستهایمان را بالا نگه داشته بودیم، چند قدم رفتیم راست.
کلِر فوری مشکوک شد. به سکهای که نزدیک پایش بود نگاه کرد و بعد بااحتیاط چند قدم عقب رفت. حالا بهجای شیشه، روی زمین عادی ایستاده بود.
الکساندر بااحتیاط پرسید: «کاترین، چیکار کردی؟»
کاترین خیلی خونسرد گفت: «بهت که گفتم از فرار اضطراری استفاده میکنیم. خب، منظورم همین بود. بچهها، نترسین، ولی قراره سقوط کنیم.»
به سکهای که نزدیکم بود، نگاه کردم. خیلی شبیه سکهٔ واقعی بود، ولی چند نکته باعث شد بفهمم تقلبی است: یککم ضخیمتر از سکهٔ واقعی بود؛ رنگش یکخرده فرق داشت و نشان میداد با فلز متفاوتی ساخته شده
ARTEMIS
مورِی توضیح داد: «تغییر موضع دادهام. این دفعه طرف آدمخوبهام. عقلم اومد سر جاش. راستی، عاشق رنگ موتم. به رنگ چشمهات میآد.»
«ممنون.» کلِر که از این تعریف خوشش آمده بود لبخند زد و بعد به خودش آمد و دوباره عصبانی شد. «با شیرینزبونی نمیتونی خودت رو خلاص کنی. ما الان یهعالم مدرک علیه شما داریم. پس دستهاتون رو بذارین جایی که بتونم ببینم. امآی ۶ الان میرسه اینجا.»
به کاترین هِیل نگاه کردم تا ببینم چه میگوید. انتظار داشتم بهعنوان عضو امآی ۶ سعی کند برای کلِر و همکلاسیهایش توضیح دهد چه اتفاقی افتاده، ولی بهجای این کار، به حرف کلِر گوش کرد و دستهایش را بالا برد.
وقتی این کار را میکرد، چند سکه روی کف شیشهای پخشوپلا شدند، انگار از جیبهایش افتاده بودند. سکهها روی شیشه قل خوردند و جیرینگجیرینگ اینجا و آنجا افتادند. کاترین گفت: «ای وای. مثل اینکه
ARTEMIS
همین الان تفنگشان را به سمتمان نشانه رفته بودند. من و کلِر اولش از هم خوشمان نیامده بود، ولی او درنهایت در مأموریتی کمکمان کرده بود و حتی با هنک شاکتر، یکی از دانشآموزان مدرسهٔ جاسوسی که دو سال از من جلوتر بود، جور شده بود (البته دوستیشان پایان خوشی نداشت).
قبل از اینکه بتوانم وضعیت را بسنجم فریاد زدم: «کلِر! منم! بِن ریپلی!»
کلِر توپید: «خودم میدونم کی هستی. خنگ که نیستم، احمق جون. همهتون بازداشتین.»
اریکا هم که در آن مأموریت با کلِر بود، گفت: «تو میدونی که اتفاقات موزه کار ما نبود. ما اونجا با اسپایدر درگیر شدیم، باهاشون همکاری نکردیم.»
کلِر، مشکوک، چشمهایش را برای مورِی تنگ کرد. «اگه با اسپایدر کار نمیکنین، این مفتخور اینجا چیکار میکنه؟ یکی از اونهاست. تو وِست ویرجینیا دیده بودمش. خبرچین مدرسهٔ جاسوسیتونه.»
ARTEMIS
تماشای منظره دست برداشتند، از غلافهایی که زیر کتهای ایتونشان پنهان بود تفنگ بیرون کشیدند و ما را هدف گرفتند. دختری که از همه جلوتر بود، فریاد زد: «همونجا وایستین!»
همه درجا خشکمان زد. راهنمایی که دنبالمان بود، از حد معمولِ ساکنان بومی بریتانیا هم رنگپریدهتر شد. پرسید: «میدونین چیه؟ اشکال نداره صف رو رعایت نکردین. من برمیگردم سر کارم.» و دواندوان از همان راهی که آمده بودیم برگشت.
ولی ما نمیتوانستیم چنین کاری بکنیم. هفت دانشآموز بریتانیایی هرکدام با تفنگشان یکی از ما را هدف گرفته بودند.
حالا که ایستاده بودیم، فرصت کردم دخترمدرسهای را که جلوتر از همه ایستاده بود بهتر ببینم و متوجه شدم او را میشناسم. آخرین باری که دیده بودمش نُه ماه پیش بود؛ از آن موقع تا حالا یک وجب قد کشیده بود و موهایش را بور مایل به نقرهای کرده بود، ولی خود خودِ کلِر هاچینز بود. کلِر دانشآموز نسخهٔ امآی ۶ مدرسهٔ جاسوسی بود. اولین بار تابستان پارسال در اردوگاه جاسوسی با هم آشنا شده بودیم؛ او در یک برنامهٔ تبادل دانشآموز، با تعدادی از همکلاسیهایش آمده بود اردوگاه... چند نفرشان
ARTEMIS
بیتوجه به اعتراضهای راهنمای جوان و رنگپریدهٔ موزه که آنجا کار میکرد، سریع از بالای رودخانه رد شدیم. راهنما دنبالمان آمد و فریاد زد: «هی! خارج از نوبت نرین! برگردین اینجا و مثل آدمهای باشخصیت رفتار کنین!»
حیف که داشتیم فرار میکردیم، وگرنه بدمان نمیآمد بایستیم و زیر پایمان را تماشا کنیم. بچهمدرسهایهای آن طرف پل که معلوم بود حسابی دارد بهشان خوش میگذرد، با دیدن آن منظرهٔ سرگیجهآور نفسشان را در سینه حبس میکردند و هرهر میخندیدند. من فقط فرصت کردم نگاه کوتاهی به پل زیر پایم بیندازم و متوجه شدم پل عابرپیادهای که ما رویش بودیم، درواقع عریضتر از پل ماشینروی زیر آن بود. اگر یک طرفش میایستادیم، ماشینها و اتوبوسهای دوطبقه از زیر پایمان رد میشدند، ولی سمت دیگرش درواقع یک پرتگاه دهطبقه بود که به رودخانهٔ گلآلودِ آن پایین ختم میشد.
به وسط پل رسیده بودیم که بچهمدرسهایها از
ARTEMIS
میرسید به پایین یک راهپلهٔ خدماتی زنگزده و اتاق بزرگی برای گردشگرها که تاریخچهٔ پل را بیان میکرد، البته بدون جنبهٔ جاسوسی آن. گردشگرها از طریق چند آسانسور نسبتاً جدید به این طبقه میرسیدند، ولی یک راهپله هم برای کارکنان بود. من و زویی و مایک خواستیم برویم سمت راهپله که کاترین جلویمان را گرفت.
هشدار داد: «از اون طرف نرین. امآی ۶ حتماً افرادش رو اون پایین مستقر کرده. باید از فرار اضطراری استفاده کنیم.» این را گفت و ما را به سمت پل عابرپیاده برد که به برج آن طرف رودخانه میرسید.
این طبقه درواقع دو پل موازی داشت که کف هردو شیشهای بود. کارکنان موزهٔ پل، زمان ورود به هرکدام از آنها را نوبتی کرده بودند تا از ازدحام جمعیت کم کنند؛ فعلاً صف سمت راست بسته شده بود و این یعنی افراد کمی آنجا بودند؛ بهاستثنای گروه کوچکی نوجوان با لباسفرم مدرسه که آمده بودند اردو و الان آن سر پل بودند. نوار امنیتی را کنار زدیم و
ARTEMIS
تاور بریج
لندن، انگلستان
۳۱ مارس
۱۰: ۳۰ صبح
«دنبالم بیاین!» کاترین هِیل فلش را گذاشت توی جیبش و از جا پرید.
بهجای اینکه برود سمت راهپلهای که برای رسیدن به اتاقهای مخفی ازش بالا آمده بودیم (و ما را یکراست میبرد سمت مأموران امآی ۶)، قلاب جالباسی روی دیوار را چرخاند. صدای غیژغیژ تجهیزاتِ کارنکرده آمد و بعد اتاق آنقدر شدید لرزید که قفسهٔ پر از کتابهای خاکگرفتهٔ رمزنگاری واژگون شد. یک قسمت از دیوار باز شد و هوا که بوی نا میداد با صدای خفیفی بیرون زد. یک خروجی مخفی جلویمان بود.
تمام چفتهای درِ راهپله را بستیم و بعد پشت سر کاترین از خروجی مخفی بیرون رفتیم. این مسیر
ARTEMIS
پدر و مادر اریکا که دواندوان دور شدند، اریکا جلوی در آشپزخانه مکث کرد. وقتی نزدیکش رسیدم یواش گفت: «بِن.»
ایستادم و نگران به سمتی که جاشوا بود، نگاه کردم. خوشبختانه بین ما و او که یک اتاق دورتر بود، چلچراغ سقوط کرده بود و فعلاً راه را بسته بود. «چیه؟»
اریکا آستینم را گرفت. «ازت میخوام راهنماییم کنی. اون انفجار یهجورهایی کورم کرده.»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
اسپایدر آنقدر غافلگیرم کرده بود که دیگر به کسی اعتماد نداشتم. اصلاً بعید نبود زن مسنِ ظاهراً بیآزاری که حسابی سرگرم بررسی جواهرات یشمی بود، جاسوس دوجانبه باشد.
ولی نبود.
AliMoghaddar
«چقدر از حرفهامون رو شنیدی؟»
«بهاندازهٔ کافی. ولی میشه یه لطفی بهم بکنی؟»
«چی، قندعسل؟»
«خب، شد دوتا لطف. اول اینکه دیگه هیچوقت بهم نگی قندعسل.
maneli1388
اگه فکر کنی بیعرضهای، بیعرضه میشی. اول اعتمادبهنفست رو از دست میدی بعدش هم برتریت رو.
about_narges
دوست، دارایی آدمه، نه مایهٔ دردسر.
☆...○●arty🎓☆
اگر وانمود کنی رفتارت کاملاً عادی است، بیشترِ مردم فرض میکنند که کاملاً عادی است، حتی اگر نباشد.
☆...○●arty🎓☆
هرکسی استعدادهای خاص خودش رو داره
☆...○●arty🎓☆
«که آدمهای دیگه هم ارزش دارن. اولش که همدیگه رو دیدیم، فکر میکردم تنهایی بهتر کار میکنم تا با تیم. فکر میکردم بقیه فقط جلوی دستوپای آدم رو میگیرن. ولی این درست نیست... فقط باید تیم درستی داشته باشی. و ما الان یه تیم درست داریم. اگه فکر میکردم یه کدوم از اعضای این گروه نمیتونه کمکی بکنه، نمیذاشتم همراهمون بیاد.»
☆...○●arty🎓☆
منظورم فقط اینه که اینقدر بهش فکر نکن. اگه فکر کنی بیعرضهای، بیعرضه میشی. اول اعتمادبهنفست رو از دست میدی بعدش هم برتریت رو. ولی اگه میخوای بهدردبخور باشی، باید روحیه داشته باشی و تمرکز کنی. اینکه من فکر کنم میتونی کمک کنی کافی نیست. خودت هم باید فکر کنی میتونی کمک کنی
☆...○●arty🎓☆
آدم باید علایق مشترک داشته باشه تا رابطه موفقیتآمیز شه.
☆...○●arty🎓☆
کتابخانهای که از بیشترِ مردم دنیا مخفی نگه داشته میشد.
☆...○●arty🎓☆
سردستهشان پرسید: «چرا میخندی؟»
مایک پرسید: «اون رو خِفت کردی؟ برات گرون تموم میشه.»
nazanin
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان