بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
غافلگیر کرد.
الکساندر هاجوواج پرسید: «سگ؟»
مایک جواب داد: «آره. یه پستاندار چهارپاست. شکلها و اندازههای مختلفی داره. دوست داره خودش رو لیس بزنه. خیلیها بهعنوان حیوون خونگی نگهش میدارن. اگه اوراین سگ داشته باشه، میدونم چطوری میتونیم بریم تو خونهش.»
زویی به مایک خندید و دوباره چند بار تندتند پلک زد؛ از اینکه باز هم نقشهای به ذهن مایک رسیده بود، حسابی ذوق کرده بود.
کاترین به مایک گفت: «تاجاییکه یادمه، اوراین سهتا سگ داره. خب، باید چیکار کنیم؟»
ARTEMIS
شش ماشین پلیس پشت سرمان زدند روی ترمز و صدای جیغ لاستیکهایشان بلند شد. اتوبوس حالا مسیر زیر طاق را بسته بود و آنقدر محکم گیر کرده بود که حتی موش هم نمیتوانست از گَلوگوشهاش رد شود.
اریکا از قاب شیشهٔ جلو گذشت و پرید کف خیابان، جلوی اتوبوس. با غرور گفت: «راه فرار.» بعد به من نگاه کرد. «خیلی باهوشی که فهمیدی نتیجه میده، بِن.»
لبخند کمرنگی زدم و سعی کردم وانمود کنم همهٔ اینها از اول ایدهٔ خودم بوده.
من و بقیه هم به شکایت مسافران اتوبوس محل نگذاشتیم و دنبال اریکا رفتیم. اتوبوس راه پلیسها و امآی ۶ را برای تعقیبمان بسته بود و ما با استفاده از این فرصت، خیابانی را که نیم بلوک با ایستگاه مترو فاصله داشت بدوبدو رد کردیم و وارد مترو شدیم.
مایک پرسید: «اوراین سگ داره؟»
سؤالش آنقدر یکهویی بود که کاترین (و بقیهٔ ما) را
ARTEMIS
من جیکّم درنمیآمد، چون میدانستم مورِی درست میگوید. نتوانسته بودم کارم را درست انجام بدهم.
ولی اریکا سرزنشم نکرد. ترمز هم نکرد. همینطور گاز داد.
مورِی گفت: «اریکا، اتوبوس ازش رد نمیشه.»
اریکا جواب داد: «خیال ندارم اتوبوس رو ازش رد کنم. بچهها، برای برخورد آماده باشین!»
همه پشت چیزی پناه گرفتند و بدنشان را مثل توپ جمع کردند.
اتوبوس رسید به طاق، باسرعت ادامه داد... و محکم وسط طاق گیر کرد. صدای وحشتناک برخورد بلند شد و از محل کوبیده شدن فلز به سنگها جرقه رفت هوا. مثل چوپپنبهٔ درِ بطری، سرِ جایمان متوقف شدیم.
اریکا خیلی خونسرد یک لگد کاراتهای به شیشهٔ جلویی زد. شیشه که برای خروج اضطراری طراحی شده بود، راحت از جا درآمد و روی سنگفرش زیر پایمان خرد شد.
ARTEMIS
نگران، آب دهانم را قورت دادم. بدترین حدسی بود که میتوانستم بزنم. این خیابان آنقدر قدیمی و باریک بود که بعید نبود نورمنها ساخته باشندش؛ این به کنار، یککم جلوتر طاق باریکی داشت که محل عبور ریل قطار از روی خیابان بود.
سریع حسابوکتاب کردم و ارتفاع طاق را تخمین زدم؛ اصلاً از نتیجهاش خوشم نیامد.
اتوبوس دوطبقه نمیتوانست از زیر طاق رد شود. حتی اگر یکطبقه هم بود، باز پهنای طاق آنقدری نبود که اتوبوس ازش رد شود.
شش ماشین پلیس پشت سرمان پیچیدند توی خیابان و گیرمان انداختند.
مورِی که بدجوری نگران شده بود، باتمسخر گفت: «دمت گرم، بِن. انداختیمون تو تله.»
ARTEMIS
کاترین گفت: «چندتا مشکل داریم. اوراین هم حتماً بعضی وقتها از خونهش میره بیرون، ولی همچین چیزی خیلی دیربهدیر اتفاق میافته و خیلی هم مخفیانه. امآی ۶ سالهاست خونهش رو تحت نظر داره، ولی تا حالا ندیدهایم از در خونهش رفتوآمد کنه. حدسمون اینه که یه ورودی مخفی داره که تا حالا جاش رو پیدا نکردهایم. تازه، اصلاً نمیدونیم چه شکلی هست.»
الکساندر گفت: «ولی تو باهاش کار کردی.»
کاترین حرفش را اصلاح کرد: «ما ازش استفاده کردیم. دلیل نمیشه از نزدیک دیده باشیمش. اوراین هیچوقت خودش رو به مهمونهاش نشون نمیده. حتی اونها رو توی خونهش راه نمیده. تمام روابطش الکترونیکیه. پس اگه دلش نخواد باهاش تماس بگیریم، نمیتونیم باهاش تماس بگیریم، مخصوصاً الان که همه دنبالمونن.»
داشتیم به انتهای گردشگاه عابرین پیاده نزدیک میشدیم. اریکا دوباره پرسید: «کدوم طرف؟»
ARTEMIS
سیستم جداگانه محافظت میشن که هرکدومشون یه کد ورودی هجدهرقمی متغیر دارن. فقط یه نفر بهاندازهٔ کافی باهوش هست که بفهمه چهجوری باید وارد خونهٔ اوراین شد، اون هم خود اوراینه.»
سه ماشین پلیس موفق شده بودند با وجود خرابیهایی که پشت سرمان به بار آورده بودیم، هنوز تعقیبمان کنند. سروکلهٔ سه ماشین دیگر هم پشت سرشان پیدا شد که به تعقیب و گریز اضافه شدند.
یکی از مسافرهای خیلی مؤدب اتوبوس از پشت سر اریکا گفت: «ببخشید، مثل اینکه از ایستگاه من رد شدین. همینطور از چهارتا ایستگاه بعدش. میشه من رو سر تقاطع واترلو پیاده کنین؟»
مورِی، خوشرو و خوشبرخورد بهش گفت: «شرمنده، پدر جان. این اتوبوس الان دیگه تندرو شده.»
زویی به کاترین گفت: «اوراین حتماً یه وقتهایی از خونهش میآد بیرون. نمیتونیم صبر کنیم بیاد بیرون بعد بریم سراغش؟»
ARTEMIS
میرفتیم، مردم متفرق میشدند و شیرجه میزدند توی مغازهها.
کاترین گفت: «من با مجبور کردن اوراین موافقم. ولی اگه بهش دسترسی نداشته باشیم، نمیتونیم مجبورش کنیم کاری بکنه. و بهش دسترسی نداریم.»
مایک پرسید: «چرا؟ نمیدونین کجا میشه پیداش کرد؟»
کاترین گفت: «اوه، دقیقاً میدونم کجا میشه پیداش کرد. امآی ۶ قبلاً از خدماتش استفاده کرده. مشکل اینجاست که خونهش مثل دژ میمونه. اگه خودش نخواد، نمیتونیم بریم تو و تا وقتی بهش پول ندیم، خودش نمیخواد.»
الکساندر پرسید: «چرا اینقدر وارد شدن به خونهش سخته؟ نگهبان داره؟»
کاترین سرش را تکان داد. «اوراین از نگهبان استفاده نمیکنه. نگهبان انسانه و انسان جایزالخطاست. بهجاش یه سیستم امنیتی واسه خودش طراحی کرده. تمام درها و پنجرهها و دریچههای خونهش با شش
ARTEMIS
اریکا که داشت چراغقرمز را رد میکرد، گفت: «پس بیاین با زبون خوش ازش نخوایم. بیاین مجبورش کنیم. امنیت دنیای آزاد در خطره.»
دستفروشی که داشت چرخدستی میوهاش را از خیابان رد میکرد، بیخیالِ اجناسش شد و برای نجات جانش پا به فرار گذاشت. چرخدستی خورد به اتوبوس و تکهتکه شد و یکعالم میوهٔ اسموتیشده پاشید به شیشهٔ جلو.
اریکا ازم پرسید: «حالا کدوم وری برم؟»
هنوز هم موفق نشده بودم نقشه را بخوانم. سردرآوردن از خیابانها که غیرممکن بود هیچ، انگار اسم خیابانها هم چهارراه به چهارراه عوض میشد. پیشنهاد دادم: «راست؟»
اریکا همان طرفی رفت و یک کافهٔ خیابانی را که خوشبختانه هنوز برای سرو شام باز نشده بود، لهولورده کرد. خیابانی که واردش شدیم خیلی عریضتر بود... ولی معلوم شد فقط برای پیادههاست. همینطور که ما عین بولدوزر جلو
ARTEMIS
اریکا با دندانهای بههمفشرده گفت: «دفعهٔ بعد که ازت پرسیدم کجا بریم، حواست باشه دارم اتوبوس میرونم، نه دوچرخه.»
زویی که چند ردیف عقبتر نشسته بود، به کاترین گفت: «حالا چرا فکر میکنین اوراین اون فلش رو برامون رمزگشایی نمیکنه؟»
کاترین یک ابرویش را بالا برد. «الان میخوای دربارهش حرف بزنی؟»
زویی گفت: «ظاهراً که اریکا حواسش به همهچی هست.» و بعد قیافهاش در هم رفت، چون اتوبوس از جدول رد شد و یک جادوچرخهای را زیر گرفت. «البته کموبیش. بد نیست به بقیهٔ مشکلاتمون برسیم.»
کاترین یک لحظه رفت توی فکر و بعد کوتاه آمد. «دستمزد اوراین خیلی بالاست. میلیونی پول میگیره. فکر کنم ما الان فقط چند صد پوند همراهمون باشه. تازه، اگه اوراین این کار رو واسه جاشوا کرده باشه، هیچوقت کار خودش رو نابود نمیکنه. رسمش نیست.»
ARTEMIS
شهر هستیم. پرسیدم: «کجا میخوایم بریم؟»
«هرجایی که از اونها دورمون کنه.» اریکا با انگشت شست از بالای شانهاش به ماشینهای پلیس اشاره کرد که دنبالمان بودند.
داشتیم باسرعت به تقاطع نزدیک میشدیم.
گفتم: «برو چپ؟» قصد نداشتم اینقدر مردد بگویم.
اریکا پیچید چپ. خیابان یکطرفه از آب درآمد، ولی خوشبختانه ما در جهت درست حرکت میکردیم. متأسفانه وقتی این خیابان را ساخته بودند، هنوز کسی ماشینی به بزرگی اتوبوس را تصور نکرده بود. خیابان قدیمی و سنگفرش بود و دو طرفش ماشین پارک کرده بودند. وسطشان فضای کمی برای عبور اتوبوس بود. اریکا نهایت تلاشش را کرد تا این کار را با ظرافت انجام دهد، ولی حتی برای او هم غیرممکن بود. به چندتا ماشین مالیدیم، آینههای بغلشان را از جا کندیم، خطهای عمیقی روی رنگ ماشینها انداختیم و با ساییده شدن فلز به فلز، آبشاری از جرقه را به هوا فرستادیم.
ARTEMIS
نگران گفتم: «اریکا، باید بری اون سمت خیابون!»
اریکا که گازش را گرفته بود، گفت: «من نباید اون سمتی برم. اونها باید برن.»
ماشینهای جلویی از سر راهمان کنار رفتند و خوردند به هم و ویترین قشنگ و تماشایی چندتا مغازه را خردوخاکشیر کردند.
الکساندر آهی کشید و رو کرد به کاترین. «این رو از خانوادهٔ تو به ارث برده.»
ماشینهای پلیس به خیابان پشت سرمان رسیده بودند، ولی مجبور شدند از سرعتشان کم کنند تا از هزارتوی ماشینهای دربوداغانی که اریکا پشت سرمان به جا گذاشته بود، بگذرند.
نقشه را که باز کردم، اخمهایم رفت توی هم؛ نقشهٔ خیابانهای لندن بدجوری درهمبرهم بود. خیابانها بهجای اینکه یک شبکهٔ مرتب و منظم باشند، به هر طرف که تصور کنی کشیده شده بودند. نقشه جوری بود که انگار یکی یک بشقاب اسپاگتی را بالا آورده.
اریکا ازم پرسید: «اینجا کدوم طرف بپیچم؟»
به روی خودم نیاوردم که اصلاً نمیدانم الان کجای
ARTEMIS
کنار صندلی راننده ایستادم. اریکا نقشهای را از جیبی که کنارش بود بیرون کشید و اتوبوس را به لاین سمت راست مسیر کشاند. متأسفانه چون بریتانیاییها سمت چپ مسیر رانندگی میکنند، یکهو با یکعالم ماشین مواجه شدیم که به سمت ما میآمدند.
ARTEMIS
در این فاصله بقیه هم سوار اتوبوس شده بودیم. اریکا نگاهی سرسری بهمان انداخت تا مطمئن شود کسی از قلم نیفتاده و بعد پایش را روی پدال گاز فشار داد.
اتوبوس با چنان سرعتی راه افتاد که از ماشینی شبیه آجر سیمانی بعید بود. نصف مسافرها کف اتوبوس ولو شدند. رانندهٔ اتوبوس دوید دنبالمان و دادوبیدادکنان کلماتی بریتانیایی ردیف کرد که برایم آشنا نبود، ولی حدس زدم فحش باشند.
همکاران جاسوسم روی صندلیها نشستند. کاترین و الکساندر هیچکدام نگران به نظر نمیرسیدند، انگارنهانگار دخترشان بهجای آنها پشت فرمان اتوبوس نشسته بود. راستش انگار خوشحال هم بودند که خودشان مجبور نیستند این کار را بکنند... پدر و مادر من هم وقتی اختیار ریموت تلویزیون را به من میسپردند، این شکلی میشدند. میخواستم بروم صندلیای برای خودم پیدا کنم که اریکا گفت: «بِن، راه رو نشونم بده. خیابونهای این شهر خیلی بیسروتهه.»
ARTEMIS
میکردند. فقط یک لحظه کنار برج جنوبی توقف کردند تا چند مأمور امآی ۶ را سوار کنند و بعد دوباره باسرعت به سمت ما آمدند.
الکساندر گفت: «نمیتونیم از اونها جلو بزنیم.»
«پس بیاین با اتوبوس بریم.» اریکا به یکی از اتوبوسهای دوطبقه و قرمزرنگ سنتی لندن اشاره کرد که داشت جلوی ما کنار جدول نگه میداشت.
مایک اعتراض کرد: «اتوبوس که مثل حلزون راه میره! اگه سوارش شیم، پلیس فوراً بهمون میرسه.»
اریکا حرفش را اصلاح کرد: «منظورم این نبود که سوارش شیم. منظورم این بود که بگیریمش.» از بین مسافرانی که داشتند پیاده میشدند، راهی باز کرد، از پلهها بالا رفت و به راننده اعلام کرد: «ببخشید. من باید این خودرو رو مصادره کنم.»
راننده خندید. «خودمونیم، شما آمریکاییها خیلی پررویین... آی!» جیغ کشید، چون اریکا بهزور او را از روی صندلیاش بلند کرد و انداخت روی جدول خیابان.
ARTEMIS
شهر. از جلوی ساختمان شهرداری لندن رد شدیم، سازهای فولادی و شیشهای که شبیه کندوی زنبور در گردباد بود. بعد، از پارک بزرگ کنار شهرداری رد شدیم. از پشت سرمان صدای فریادهای مأموران امآی ۶ را میشنیدیم که داشتند از میان جمعیت راه باز میکردند.
اریکا نگران از کاترین پرسید: «فلش جاشوا هنوز پیشته؟»
مادرش با خیال راحت گفت: «جاش امنه. با تلفن خودم گذاشتمش توی کیسهٔ ضدآب.»
صدای آژیرها در سراسر رودخانه پیچیده بود. حالا علاوهبر امآی ۶، پلیس لندن هم دنبالمان بود. سه ماشین گشتزنی که چراغهای حبابمانندشان روشن و خاموش میشدند، باسرعت، بالای تاور بریج حرکت میکردند. فقط یک لحظه کنار برج جنوبی توقف کردند تا چند مأمور امآی ۶ را سوار کنند و بعد دوباره باسرعت به سمت ما آمدند.
الکساندر گفت: «نمیتونیم از اونها جلو بزنیم.»
ARTEMIS
زنی که کمکم کرد از تِیمز بیرون بیایم و بارانی همسرش را دور شانههایم انداخت، پرسید: «حالت خوبه؟»
گفتم: «خوبم.»
ظاهراً حرفم را باور نکرد. «از تاور بریج افتادی پایین و پرت شدی تو تِیمز!»
گفتم: «بدتر از این هم سرم اومده.» که متأسفانه حقیقت داشت.
کاترین دستور داد: «از این طرف!» و از میان جمعیت راه باز کرد.
بقیه دنبالش رفتیم و قبل از اینکه امآی ۶ بتواند بهمان برسد، لابهلای جمعیت گم شدیم. در حال فرار، کفشهایمان چلپچلپ میکرد و رد آب پشت سرمان به جا میگذاشت. اگر لباسهایی که از گردشگرها گرفته (یا احتمالاً دزدیده) بودیم نبود، از سرما یخ میزدیم. ولی من حتی با وجود کت تازهام، تا مغز استخوانم یخ کرده بودم.
سریع از کنارهٔ رودخانه فاصله گرفتیم و رفتیم سمت
ARTEMIS
زحمت نداده بودند از پلهها بالا بروند؛ چندتا از نگهبانهای پل هم پایین برج در ساحل شمالی رودخانه جمع شده بودند.
برای همین ما به سمت ساحل جنوبی شنا کردیم. دست و پایم بهخاطر سقوط در آب و سرما خشک شده بود و تِیمز بوی ماهی گندیده میداد، ولی آدرنالین خونم آنقدر بالا رفته بود که زیاد متوجه این چیزها نبودم. همگی مثل ورزشکارهای مسابقات سهگانه شنا کردیم و دقیقاً لحظهای به پل عابرپیادهٔ ضلع جنوبی رسیدیم که کلِر، همکلاسیهایش و ده دوازده مأمور امآی ۶ از برج جنوبی خارج شدند و دواندوان دنبالمان آمدند.
خوشبختانه هنوز فاصلهٔ زیادی از آنها داشتیم و بهخاطر آنهمه گردشگری که آن دور و بر بود، نمیتوانستند بهمان شلیک کنند. جمعیت زیادی روی پل جمع شده بودند. خیلی از گردشگرها دویدند سمت ما و کمکمان کردند از آب بیرون بیاییم. اشتباهی فکر میکردند ما هم مثل آنها آمدهایم تعطیلات و در بازدیدمان از تاور بریج، این حادثهٔ ناگوار برایمان اتفاق افتاده. چند گردشگر خیرخواه هم سریع کتها و شالگردنهایشان را پیچیدند دور ما.
ARTEMIS
انگار همزمان به تکتک اعضای بدنم مشت کوبیدند.
آب سرد بود و همین خودش حکم یک مشت دیگر را داشت. تا اعماق رودخانه فرو رفتم. آب آنقدر تیره بود که حتی دستهای خودم را نمیدیدم، ولی میشنیدم که همکاران جاسوسم دورتادور من تالاپتالاپ توی آب میافتادند. به سمت سطح رودخانه پا زدم که به شکل نگرانکنندهای ازم دور بود. (بیشتر از چیزی که فکر میکردم در آب فرو رفته بودم،) ولی بالاخره به سطح آب رسیدم و بریدهبریده نفس کشیدم.
خیالم راحت شد وقتی هر شش همکار جاسوسم سرفهکنان و تفکنان از آب بیرون آمدند. مثل موش آبکشیده شده بودند، ولی حالشان خوب بود.
متأسفانه مصیبتهایمان هنوز تمام نشده بود.
سقوط اضطراریمان ما را از کلِر و بقیهٔ شاگردان مدرسهٔ جاسوسی بریتانیا دور کرده بود؛ همینطور از مأموران امآی ۶ که داشتند از پلهها بالا میدویدند، ولی خب، آنها میتوانستند دوباره از پلهها پایین بدوند. چندتا مأمور بریتانیایی هم اصلاً به خودشان
ARTEMIS
فقط کاترین و اریکا خونسردِ خونسرد بودند. اریکا که اصلاً داشت کِیف میکرد، انگار سوار یکی از وسایل شهربازی شده. کاترین هم ظاهراً این را بخش عادیای از جاسوسی میدانست؛ راستش دیدم که در حال سقوط نگاهی هم به ساعتش انداخت.
قبلاً هم یک بار با اریکا و الکساندر در جریان مأموریتی، توی رودخانه سقوط کرده بودم... ولی اگر دفعهٔ اولم هم بود، در کلاس بقای شخصی ۲۰۲، در سمیناری ویژه، مبحث سقوط در آب را خوبِ خوب یاد گرفته بودم؛ برای همین میدانستم چطور خودم را برای برخورد با آب آماده کنم. دوستانم هم همینطور. درحالیکه ویژژژژ به تِیمز نزدیک میشدم، بازوهایم را محکم به پهلوهایم چسباندم و نوک انگشتهای پایم را رو به پایین گرفتم.
اینطوری بهجای برخورد شلاقی با آب، سطح آن را میشکافتیم؛ اگر درست فرود نیایی، حتی آب هم آنقدر محکم هست که بتواند استخوانهایت را خرد کند. البته با وجود همهٔ اینها برخورد دردناکی بود،
ARTEMIS
چون همگیمان از دستور کاترین اطاعت کرده بودیم و سمت راست کف شیشهای ایستاده بودیم، سقوط کردیم توی رودخانه؛ قرار نبود کف جاده لهولورده شویم، ولی ده طبقه هم مسافت زیادی برای سقوط بود. این وسط، وقت داشتم کلِر را ببینم که از پشت سوراخ جدید گذرگاه، حیرتزده سقوطمان را تماشا میکرد. وقت داشتم بهخاطر پرتاب شدن ناگهانی وسط هوای سرد بیرون و بادی که سوتکشان دورتادورم میوزید، شروع کنم به لرزیدن. وقت داشتم صدای کسی را بشنوم که از وحشت جیغ میکشید... و بعد بفهمم صدای خودم بود.
در دفاع از خودم باید بگویم فقط من جیغ نمیزدم. ظاهراً موقع پایین افتادن از یک ساختمان معروف و سقوط به سمت مرگ احتمالی، جیغ زدن واکنش عادیای بود. زویی و مایک هم داشتند جیغ میکشیدند. الکساندر جیغ نمیزد، ولی فقط به این خاطر که از بس وحشت کرده بود صدایش درنمیآمد. این وسط مورِی داشت بهاندازهٔ یک لشگر آدم جیغ
ARTEMIS
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان