بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم | صفحه ۱۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم

۴٫۹
(۹۷)
نتوانست از ناراحتی و اضطراب و حال بدم کم کند. ناراحتی‌ام فقط به این خاطر نبود که صبح مأموران دشمن می‌خواستند دخلم را بیاورند. یا به این خاطر که مقامات بریتانیایی به جرم نابود کردن بدخواهانهٔ عتیقه‌هایشان دنبالم بودند. یا چون پنج ساعت تمام را روی صندلی عقب تنگ یک کامیون دزدی تحویل بار که بوی غذای مانده می‌داد، سر کرده بودم. یا چون آب‌وهوای حومهٔ شهر مزخرف و ابری و دلگیر بود و باز هم زیر باران گیر افتاده بودیم. یا چون هنوز لباس‌هایی تنم بود که اصلاً به درد انگلستان نمی‌خورد. در یک روز عادی، هرکدام از این‌ها کافی بود تا ناراحتم کند. ولی مشکل دیگری هم بود. احساس بی‌عرضگی می‌کردم. طبق محاسباتم، کمک زیادی به مأموریتمان نکرده بودم. مایک و زویی از فونت کلید سردرآورده بودند و این کارشان ما را به موزهٔ بریتانیا هدایت کرد. کاترین رهبرمان شده بود و با اریکا چندین بار از مخمصه نجاتمان داده بودند. حتی مورِی هم سهمی در عملیات
ARTEMIS
مایک هم داشت انبار را تماشا می‌کرد. «اگه اوراین نوشیدنی یا آثار هنری داشت، داخل خونه‌ش جای کافی واسه انبار کردنشون بود. واسه ماشین‌هاش هم لابد پارکینگ داره. پس این انبار گنده به چه دردی می‌خوره؟» جوابی به ذهنم نرسید. بقیه هم همین‌طور. بعدش هم، کارهای مهم‌تر از این داشتیم. مثلاً دیوار. دیوار بزرگ و نفوذناپذیری دورتادور محوطه را گرفته بود که کلی دوربین مداربسته اینجا و آنجایش کار گذاشته بودند و به سیم‌های برق و لیزر هم مجهز بود. پرسیدم: «کسی می‌دونه چطوری باید از دیوار رد شیم؟» اریکا که هنوز داشت با دوربینش قصر را نگاه می‌کرد، گفت: «فکر نکنم مشکلی باشه. این‌قدر بزرگه که نمی‌شه همه‌جاش رو زیر نظر داشت. یه سی کیلومتری هست. حتماً از یه جایی‌ش می‌شه رخنه کرد.» ناراحت سر تکان دادم. حتی این یک‌ذره خبر خوب هم
ARTEMIS
داشتند و با اینکه آن را همرنگ قصر کرده بودند تا با محیط اطرافش یکی شود، باز هم چیز بی‌ربطی بود و توی ذوق می‌زد؛ انگار که وزغ سبیل داشته باشد. بلند پرسیدم: «یعنی اون تو چیه؟» مورِی گفت: «وقتی طرف این‌قدر پولداره، هرچیزی ممکنه اون تو باشه. ماشین‌های گرون‌قیمت. نوشیدنی. آثار هنری. همیشه می‌گفتم اگه یه روز پولدار شم، چندتا فیل واسه خودم می‌خرم. ولی این مال اون موقع‌ست که فکر می‌کردم اسپایدر بهم حقوق می‌ده، نه حالا که می‌خواد بکُشدم.» زویی پرسید: «فیل؟» مورِی گفت: «آره. پستاندارهای گنده‌ای‌ان. عاج و دماغ‌های خیلی عجیب دارن. می‌تونی بری باغ‌وحش ببینی‌شون.» زویی گفت: «می‌دونم فیل چیه. فقط از این تعجب کردم که می‌خواستی پولت رو پای همچین چیزی خرج کنی. بهت می‌خوره بری قایق تفریحی بخری.» مورِی گفت: «اوه، خیال داشتم دوتا از اون‌ها هم بخرم. با یه فضاپیمای شخصی.»
ARTEMIS
سگ‌ها آن موقع بیرون بودند. سه‌تا سگ گلدن رِتریوِر بانمک که توی محوطه جست‌وخیز می‌کردند. اندازه‌شان ظاهراً متوسط بود، ولی نمی‌شد با اطمینان گفت. از این فاصلهٔ دور در مقایسه با محوطهٔ چمن گندهٔ اطرافشان آن‌قدر کوچک شده بودند که عین کک‌های روی فرش به نظر می‌رسیدند. محوطهٔ اطراف قصر ویکهام هم به‌اندازهٔ خودِ خانه آن‌قدر حیرت‌انگیز بود که آدم سرگیجه می‌گرفت. به گفتهٔ کاترین، از سنترال پارک نیویورک هم بزرگ‌تر بود؛ حدود چهل کیلومتر مربع تپه و جنگل و دریاچه. بیشتر قسمت‌هایش کار طراحان حرفه‌ای مناظر طبیعی بود که در زیبا کردنش سنگ‌تمام گذاشته بودند. کلی درخت کاشته بودند؛ آبشار عَلَم کرده بودند؛ نهر کنده بودند. بیشتر مردم استخر می‌سازند، اوراین برکه ساخته بود. همه‌چیز خیلی زیبا بود و معلوم بود بهشان رسیدگی می‌کنند. آن وسط فقط یک چیز، عجیب بود: یک انبار بزرگ کنار قصر. دیوارهایش پوشش آلومینیومی
ARTEMIS
الکساندر فریاد زد: «کل رابطه‌مون براساس دروغ بود!» صدایش آن‌قدر بلند بود که یک دسته بلدرچین را ترساند و به هوا پراند. اریکا که انگار از رفتار پدر و مادرش خجالت کشیده بود، گفت: «بچه‌ها، الان وقتش نیست. ما واسه شناسایی اومده‌ایم اینجا.» کاترین که انگار خودش هم خجالت کشیده بود، در تأیید حرف اریکا گفت: «راست می‌گی، عزیزم. چی پیدا کردین؟» اریکا دوباره برگشت رو به قصر ویکهام و با دوربین یک‌چشمی تاشویی که همیشه توی کمربند چندجیبش داشت، دقیق نگاهش کرد. «اوراین یه سیستم امنیتی درست‌وحسابی اینجا گذاشته. قصرش کلی ورودی داره: تا الان اقلاً دویست‌تا پنجره شمرده‌ام. ولی مثل اینکه با شبکه‌های لیزری از همه‌شون محافظت می‌کنه. تا الان پونصدوشصت‌تا دوربین مداربسته هم شمرده‌ام. پس نمی‌تونیم یواشکی بریم تو.» مایک، حق‌به‌جانب گفت: «مجبور نیستیم بریم تو. سگ داره.»
ARTEMIS
الکساندر زیر لب گفت: «لابد خیلی بیشتر از پولی که از جاسوسی درمی‌آد. من واسه آدم‌خوب‌ها کار می‌کنم، اون‌وقت پول قبض برقم رو هم به‌زور می‌دم.» کاترین گفت: «ولی پنج دست کت‌وشلوار رسمی سفارشی داری.» الکساندر اعتراض کرد: «اون‌ها خرج ضروری‌ان! یه جاسوس خوب مجبوره به جشن‌ها و مراسم‌های پولدارها نفوذ کنه. تو که انتظار نداری من با شلوار جین و تی‌شرت برم جشن‌های شیک‌وپیک، هوم؟» کاترین جواب داد: «نه. ولی من تو کل دوران فعالیت کاری‌م تقریباً هیچ‌وقت مجبور نشدم به جشن‌های شیک‌وپیک نفوذ کنم.» الکساندر فریاد زد: «ما تو یه جشن شیک‌وپیک همدیگه رو دیدیم! تو به اون جشن نفوذ کردی تا با من آشنا بشی؛ تا بتونی مجبورم کنی رازهای آمریکا رو لو بدم.» کاترین در جوابش گفت: «رازهایی که آمریکا باید از همون اول با انگلستان در میون می‌ذاشت.»
ARTEMIS
بودیم،‌ بخشی ییلاقی از بریتانیا که حدود دو ساعت... یا اگر مثل ما در ترافیک گیر می‌کردی، پنج ساعت از غرب لندن فاصله داشت. نقشه‌ام نشان می‌داد که کاتسوُلدز پر از قصر بود. این قصرها در فاصلهٔ چند کیلومتری هم قرار داشتند و بعضی‌هایشان، به گفتهٔ کاترین، حتی از ویکهام هم بزرگ‌تر بودند. ولی ویکهام هم کم بزرگ نبود. محوطه‌اش آن‌قدر دَرَندشت بود که مجبور شدیم با دوربین یک‌چشمی و دوچشمی از بالای تپهٔ کوچکی که یک‌ونیم کیلومتر دورتر بود، بررسی‌اش کنیم. قصر جادار و پرزرق‌وبرقی بود از سنگ بژ و اندازهٔ چندتا زمین فوتبال. طراحی‌اش قرینه بود، یک ساختمان چهارطبقه در وسط و دو بال مجلل در دو طرف قرار داشت. ستون‌هایی قد درخت غول دو طرف درهای ورودی بود و سقفش را با کلی ساعت و مجسمه و سی‌وهشت دودکش جداگانه تزیین کرده بودند. مایک، مات‌ومبهوت پرسید: «مگه کار رمزگذاری غیرقانونی چقدر درآمد داره؟»
ARTEMIS
کاتسوُلدز، انگلستان ۳۱ مارس ۶ بعدازظهر زویی که مات و مبهوت به خانهٔ اوراین زل زده بود، گفت: «امکان نداره درست باشه. حتماً آدرس رو اشتباه اومده‌ایم.» کاترین گفت: «همین‌جاست.» انگار بهش برخورده بود که می‌شنید شاید اشتباه کرده باشد. «قبلاً یه بار اومده‌ام اینجا.» زویی پرسید: «فقط یه نفر اینجا زندگی می‌کنه؟ این که خونه نیست. قصره.» راست می‌گفت. ساختمانی که بهش زل زده بودیم حتی توی نقشه‌مان هم با عنوان قصر ذکر شده بود. قصر ویکهام. در لندن یک‌نظر کاخ باکینگهام را که خانوادهٔ سلطنتی در آن زندگی می‌کردند، دیده بودم. این‌یکی انگار بزرگ‌تر بود. بهش می‌آمد از بیشترِ مراکز خریدی که دیده بودم هم بزرگ‌تر باشد. ویکهام تنها قصر آن منطقه نبود. ما در کاتسوُلدز
ARTEMIS
بدهکاری.» سردسته بی‌چون‌وچرا گوش به حرف داد. «واقعاً متأسفم. لطفاً اجازه ندین رفتار نادرست من و دوست‌هام تأثیر بدی روی سفرتون به این کشور دوست‌داشتنی بذاره.» یعنی فکر کنم این خلاصهٔ چیزی بود که سعی کرد بگوید. من که درست از حرف‌هایش سردرنیاوردم. لهجهٔ غلیظش به کنار، حالا چندتای دیگر از دندان‌هایش هم افتاده بود و بینی‌اش عین سیب آب‌نباتی ورم کرده بود. کاترین گفت: «بهتر شد. حالا ممنون می‌شم لطف کنین سوئیچ این ماشین رو رد کنین بیاد.» یارو با نهایت سرعت ممکن سوئیچ را از جیبش درآورد و بعد یا از شدت درد و یا وحشت از هوش رفت. کاترین سوئیچ را از روی زمین برداشت و باغرور لبخند زد. «خب. بیاین بریم.»
ARTEMIS
صورت یکی از لات‌ها بزند، ولی ضربه‌اش خطا رفت و وقتی زویی به‌جای او مرد را نقش زمین کرد، مشت الکساندر خورد به دیوار آجری. از شدت درد فریاد کشید و تلوتلو آمد عقب، پایش به یکی دیگر از گردن‌کلفت‌های بیهوش گیر کرد (این‌یکی را اریکا بیهوش کرده بود) و افتاد روی یک کپه زباله گوشهٔ کوچه. دعوا در کمتر از یک دقیقه تمام شد. گردن‌کلفت‌ها که قیافه‌هایشان آن‌قدر خشن و خطرناک بود، لَت‌وپار روی سنگفرش ولو شده بودند؛ یا بیهوش بودند و یا زخم‌هایشان را محکم گرفته بودند و ناله می‌کردند. سردسته‌شان که انگار هنوز باورش نشده بود چه بلایی سرشان آمده، بدنش را مثل جنین جمع کرده بود و چشم‌هایش از وحشت داشت از حدقه بیرون می‌زد. وقتی کاترین بالای سرش ایستاد، خودش را عقب کشید. مادر اریکا گفت: «خب، فکر کنم به‌خاطر رفتارتون یه عذرخواهی از طرف همهٔ انگلیسی‌ها به این آدم‌ها
ARTEMIS
انگار که سه‌تا کایوت افتاده باشند توی مرغدانی. لات‌ولوت‌های بیچاره کوچک‌ترین شانسی نداشتند. مایک آن نزدیکی‌ها یک جعبهٔ چوبی کهنه پیدا کرد. همان‌طور که خودش گفته بود، رویش نشست تا تماشا کند و بعد به من هم اشاره کرد بروم پیشش. می‌دانستم مهارت‌های مبارزهٔ آن سه‌تا زن از من بهتر است و اگر سعی می‌کردم کمکشان کنم، بدتر جلوی دست‌وپایشان را می‌گرفتم، پس رفتم نشستم. مورِی هم سریع آمد پیشمان و جعبه‌ای برای خودش گذاشت. مبارزه زیاد طول نکشید. زن‌ها تَروفرز و ماهر بودند و مردها کُند و کودن. هربار یکی از لات‌ها ضربه‌ای می‌پراند، مُشتش فقط به هوا می‌خورد، درحالی‌که زن‌ها تک‌تک مشت‌ها و لگدهایشان را حساب‌شده می‌زدند. الکساندر انگار از این قضیه ناراحت بود. لابد فکر می‌کرد باید برود کمکی بکند، نه اینکه بگذارد زن‌ها دست‌تنها بجنگند. ولی الکساندر در مبارزهٔ تن‌به‌تن از من هم بدتر بود. همین‌جوری خواست مشتی به
ARTEMIS
انگار که سه‌تا کایوت افتاده باشند توی مرغدانی. لات‌ولوت‌های بیچاره کوچک‌ترین شانسی نداشتند. مایک آن نزدیکی‌ها یک جعبهٔ چوبی کهنه پیدا کرد. همان‌طور که خودش گفته بود، رویش نشست تا تماشا کند و بعد به من هم اشاره کرد بروم پیشش. می‌دانستم مهارت‌های مبارزهٔ آن سه‌تا زن از من بهتر است و اگر سعی می‌کردم کمکشان کنم، بدتر جلوی دست‌وپایشان را می‌گرفتم، پس رفتم نشستم. مورِی هم سریع آمد پیشمان و جعبه‌ای برای خودش گذاشت. مبارزه زیاد طول نکشید. زن‌ها تَروفرز و ماهر بودند و مردها کُند و کودن. هربار یکی از لات‌ها ضربه‌ای می‌پراند، مُشتش فقط به هوا می‌خورد، درحالی‌که زن‌ها تک‌تک مشت‌ها و لگدهایشان را حساب‌شده می‌زدند. الکساندر انگار از این قضیه ناراحت بود. لابد فکر می‌کرد باید برود کمکی بکند، نه اینکه بگذارد زن‌ها دست‌تنها بجنگند. ولی الکساندر در مبارزهٔ تن‌به‌تن از من هم بدتر بود. همین‌جوری خواست مشتی به
ARTEMIS
می‌شه.» یک‌ذره هم خودش را نباخته بود. همین‌طور داشت می‌خندید. درجا چرخید و نگاهی به دور و بر کوچه انداخت. سردسته پرسید: «دنبال چی می‌گردی؟» خیلی بهش برخورده بود که مایک نگران نشده. مایک گفت: «دنبال یه جای خوب می‌گردم بشینم و نمایش رو تماشا کنم.» مرد هیکلی پرسید: «کدوم نمایش؟» کاترین گفت: «این نمایش.» و بعد حمله کرد. تا چند ماه پیش فکر می‌کردم اریکا هِیل بهترین مبارزی است که تا حالا دیده‌ام، ولی مادرش از او هم ماهرتر بود. چهارتا گردن‌کلفت کاترین را دوره کرده بودند و او حسابی از خجالتشان درآمد. توی یک چشم به‌هم‌زدن بازوی سردسته را جوری پیچاند که او از شدت درد ناله کرد و چاقو را انداخت. بعد یارو را پرت کرد سمت دوستانش و باعث شد همگی بخورند به دیوار آجری. تا مردها فرصت کنند بفهمند چه بلایی سرشان آمده، اریکا و زویی هم وارد دعوا شده بودند.
ARTEMIS
توجه سه قلدر دیگر هم جلب شد. جلو آمدند و بالای سر کاترین ایستادند. مرد هیکلی لبخند تهدیدآمیزی زد که تا لثه‌هایش هم پیدا شد. نصف دندان‌هایش ریخته بود. «پس بیا یه کاری بکنیم، خانم کوچولو. پول‌هاتون رو رد کنین بیاد.» باز هم چیزی که شنیدیم این نبود. اصلاً انگار انگلیسی حرف نمی‌زد. کاترین با اوقات‌تلخی گفت: «چیزی که پیشنهاد دادم این نبود. دارم بهتون هشدار می‌دم، این دوست‌های من خیلی‌هاشون از خارج اومده‌ان و شما دارین یه کاری می‌کنین دید بدی به این شهر پیدا کنن.» سردسته‌شان باسرعت حیرت‌انگیزی بازوی کاترین را گرفت، چاقوی بزرگ و تیزی از کمربندش بیرون کشید و گذاشت روی گلوی کاترین. دوباره گفت: «پولت.» مایک یکهو زد زیر خنده. چهار نرّه‌غول، کنجکاو نگاهش کردند. سردسته‌شان پرسید: «چرا می‌خندی؟» مایک پرسید: «اون رو خِفت کردی؟ برات گرون تموم
ARTEMIS
کنار یک کامیون تحویل بار مشغول کار بودند. ریخت و قیافه‌شان جوری بود که انگار آن‌ها بودند که یکریز بالا می‌آوردند. با اینکه سر ظهر بود، بوی نوشیدنی می‌دادند و نزدیک که شدیم، بهمان چشم‌غره رفتند. با اینکه استقبال مردها از ما دست‌کمی از یک مشت دوبرمن هار نداشت، کاترین لبخند شادی بهشان زد و گفت: «سلام، آقایون. احیاناً نمی‌دونین صاحب این ماشین‌باری کیه؟ می‌خوام اجاره‌ش کنم.» (آنجا بود که حدس زدم در بریتانیا به کامیون می‌گویند ماشین‌باری... و حدسم هم درست بود.) هیکلی‌ترین مرد گروه جلو آمد. قدش دو متری می‌شد و هیکلش عین درخت بود. پرسید: «واسه ماشین‌باری پول داری؟» ولی لهجه‌اش آن‌قدر غلیظ بود که انگار گفت: «باسه باشیم‌باری پول لاری؟» کاترین باخوشحالی گفت: «دارم. راستش خیلی زیاد.» چشم‌های الکساندر و مورِی از ترس گشاد شد. چشم‌های من هم لابد همین‌طور. این حرف کاترین مثل تکان دادن گوشت خام جلوی شیرها بود.
ARTEMIS
که پر از آدم‌های مشکوک بود. تقریباً از کنار هرکسی رد می‌شدیم حس می‌کردم بهمان چشم‌غره می‌رفت، انگار آدم‌ها از اینکه سر راهشان سبز شده بودیم، عصبانی می‌شدند. همگی اضطراب داشتیم، ولی الکساندر از همه عصبی‌تر بود. همین‌طور که در کوچهٔ تاریکی پیش می‌رفتیم، به کاترین گفت: «باید سریع از اینجا بریم بیرون. این آدم‌ها تنشون می‌خاره واسه دعوا. من هم که اینجا نر آلفام، حتماً اول می‌آن سراغ من.» کاترین باخنده پرسید: «نر آلفا؟» «آره. واسه‌شون اُفت داره به زن‌ها و بچه‌ها حمله کنن. پس به من حمله می‌کنن.» مورِی دلواپس گفت: «و من. من هم اینجا نر بِتام.» کاترین به‌زور جلوی خنده‌اش را گرفت. «نگران نباشین، قهرمان‌ها. به فکر یه وسیلهٔ نقلیه‌ام.» یک‌دفعه پشت کافه‌ای به اسم خوک و زیرشلواری ایستاد. کوچه چنان بوی بدی می‌داد که انگار مردم یکریز آنجا بالا می‌آوردند. ته کوچه چهار مرد هیکلی
ARTEMIS
ادارهٔ پلیس و یا در بیمارستان بگذرانی. خبری از ساختمان‌های فولادی و شیشه‌ای نوساز و براق یا جاذبه‌های گردشگری هیجان‌انگیز نبود. فقط راه‌به‌راه به کافه‌های فکستنی برمی‌خوردی. ظاهر تمام کافه‌ها جوری بود که حس می‌کردی برای یک آدرس پرسیدن ساده ممکن است چاقو بخوری، ولی عجیب اینکه اسم تک‌تکشان شاد و یک‌جورهایی مرموز بود: سر سرباز، جوجهٔ قلقلکی، فیل و لوله‌کش، پنیر کپک‌زده. ظاهراً کل اقتصاد انگلستان با کافه‌ها می‌چرخید. واقعاً از آن محله‌هایی بود که بهش می‌خورد امن نباشد، ولی باز هم زیاد دوربین مداربسته آنجا نبود. بااین‌حال از خیابان اصلی فاصله گرفتیم و از کوچه‌های فرعی رفتیم، یقهٔ کت‌ها و شال‌گردن‌های تازه‌مان را دور صورتمان پیچیدیم و سرمان را انداختیم پایین. این‌طوری تک‌وتوک دوربین‌های آن محله صورت‌هایمان را ضبط نمی‌کردند. همچنین مجبور بودیم از قسمت‌های کم‌نور کوچه‌ها رد شویم
ARTEMIS
کرده‌ان. بعضی‌ها هستن که می‌تونن از این سر شهر برن اون سر شهر، بدون اینکه سرشون از زیر زمین بیاد بیرون.» کاترین از آن آدم‌ها نبود. زیاد هم از این مسیرها سردرنمی‌آورد و فقط چند راه را که به مقر ام‌آی ۶ ختم می‌شد بلد بود. البته ظاهراً تا آنجا فاصلهٔ زیادی داشتیم. در هرصورت دوربینی آن پایین نبود و ما توانستیم مدتی طولانی از این تونل به آن تونل برویم تا بالاخره گزینه‌هایمان ته کشید. به دالان عمودی‌ای رسیدیم که مستقیم می‌رفت به سمت بالا؛ بنابراین از پله‌های فلزی‌ای که به دیوار بتنی قدیمی دو طرفش چفت شده بودند بالا رفتیم و از دریچه‌ای بیرون آمدیم. از قسمتی از لندن سردرآوردیم که با جاهایی که اول دیده بودیم، فرق اساسی داشت. این قسمت زیاد به درد گردشگرها نمی‌خورد. از آن‌جور محله‌هایی بود که کتابچه‌های راهنمای گردشگرها احتمالاً هشدار می‌دادند ازشان دوری کنی، مگر اینکه می‌خواستی بقیهٔ تعطیلاتت را یا د
ARTEMIS
قسمت شدم، ولی آسان‌تر از چیزی بود که انتظار داشتم. (حداقل از سقوط از تاور بریج و مسابقه دادن با اتوبوس دوطبقه توی شهر آسان‌تر بود؛ بعضی وقت‌ها همه‌اش بستگی به تجربه‌ات داشت که چه چیزی به نظرت آسان بیاید.) همگی انتهای واگن مترو ایستادیم و کاترین آژیر خروج اضطراری را از کار انداخت. وقتی قطار از سرعتش کم کرد تا پیچی را رد کند، در را باز کردیم و پریدیم توی تونل. این‌طور که معلوم شد، شبکهٔ گسترده‌ای از تونل‌های مختلف زیر خیابان‌های لندن بود: نه فقط تونل مترو، بلکه تونل‌های تعمیراتی مترو، مَجراهای فاضلاب، مسیرهای دسترسی به خطوط برق، لوله‌های اصلی گاز و هزاران چیز دیگر که این پایین پنهان شده بودند. تعداد دالان‌ها آن‌قدر زیاد بود که به نظر می‌رسید خیلی از آن‌ها کلاً فراموش شده‌اند. کاترین همین‌طور که راه را نشانمان می‌داد، توضیح داد: «از زمان رومی‌ها تا الان آدم‌ها اینجا راه‌های زیرزمینی حفر
ARTEMIS
جایی زیر لندن ۳۱ مارس ۱۲ ظهر لندن بیشتر از هر شهر دیگری در دنیا دوربین مداربسته داشت: صدها هزار دوربین که همه‌چیز را ضبط می‌کردند. همین‌طور که بدوبدو در ایستگاه مترو پیش می‌رفتیم، متوجه ده دوازده‌تا دوربین شدم. کاترین بهمان هشدار داد: «ام‌آی ۶ و پلیس‌ها حتماً دارن تصویر تمام این دوربین‌ها رو موبه‌مو بررسی می‌کنن. پس باید سریع حرکت کنیم و تو دیدشون نباشیم.» خوشبختانه کاترین اطلاعات زیادی دربارهٔ نحوهٔ کار دوربین‌ها داشت... و این یعنی بلد بود چطور باید از دیدشان دور بمانیم. اولین حقه این بود که سوار قطار مترو شویم جوری که حتماً سوار شدنمان ضبط شود... بعد قبل از رسیدن به ایستگاه بعدی از قطار پیاده شویم. اولش که کاترین پیشنهادش را مطرح کرد یک‌کم نگران این
ARTEMIS

حجم

۲۳۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۳۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان