بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم | صفحه ۱۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم

۴٫۹
(۹۷)
همگی سوار کامیون شدیم و تلق‌وتلوق در حومهٔ شهر راه افتادیم سمت قصر ویکهام؛ کاترین و اریکا بهترین نقطه را برای عبور از دیوار پیدا کرده بودند. یک درخت بلوط که چندین قرن قدمت داشت در چند متری محوطهٔ قصر بود و به‌اندازهٔ کافی شاخه‌های کم‌ارتفاع داشت که بالا رفتن از آن زیاد سخت نباشد. هیچ‌کدام از شاخه‌ها از روی دیوار رد نمی‌شدند، ولی یکی‌شان به‌اندازه‌ای نزدیکش بود که ما بتوانیم یک تاب پاندولی بهش وصل کنیم. برای این کار، اریکا طناب ضخیمی از اتاقک ابزار مهمانخانه برداشته بود. توانایی هرکداممان برای تاب خوردن روی دیوار هم مطابق با استعداد کلی‌مان در زمینهٔ جاسوسی بود. اریکا و کاترین هردو این کار را با چنان ظرافت و چابکی‌ای انجام دادند که دست‌کمی از اعضای سیرک آفتاب نداشتند. (کارشان که تمام شد حس می‌کردم باید برایشان دست بزنم.) مایک و زویی هم یک‌کم دستپاچه شدند ولی خوب از پسش برآمدند. من آبروی خودم را حفظ کردم، فقط بعد از فرود آمدن روی یک تکه چمن خیس، لیز خوردم و با زانو افتادم زمین. مورِی که کلاً روی پاهایش فرود نیامد و دمر افتاد توی گِل‌وشل.
ARTEMIS
توی کاسهٔ توالت.) وقتی رفتیم بیدارش کنیم، داشت خواب می‌دید و زیر لب می‌گفت: «نگران نباش، پرنسس دافنه. من قبلاً هم بمب هسته‌ای خنثی کرده‌ام.» وقتی بیدارش کردیم، گیج و منگ از خواب پرید و چون دست و پایش لای ملافه‌ها گیر کرده بود، تالاپی از تخت افتاد پایین. ولی حداقل بیدار شد. اما مورِی هرکاری می‌توانست کرد تا توی تختش بماند. خودش را ملافه‌پیچ کرد، سرش را زیر بالش‌ها گذاشت و ناله کرد: «نمی‌تونین بدون من به اونجا نفوذ کنین؟ من زیاد باعرضه نیستم. احتمالاً گند می‌زنم به همه‌چی.» این در حالت عادی استدلال منطقی‌ای بود، ولی می‌دانستیم نمی‌توانیم چشم از مورِی برداریم. اریکا به‌جای اینکه دربارهٔ این نکته بحث کند، رفت توی دست‌شویی، یک فنجان آب یخ پر کرد و آورد ریخت روی سر مورِی. پانزده دقیقه بعد همگی آمادهٔ رفتن بودیم. مورِی هنوز خواب‌آلود و بداخلاق بود و لباس‌هایش همگی کج‌ومعوج بودند، انگار وسط گردباد لباس پوشیده بود. ولی سرووضع الکساندر با کت‌وشلوار سفارشی‌اش مثل همیشه حرف نداشت.
ARTEMIS
مختلفی که معمولاً با مهارت‌هایشان هماهنگی داشت، بیدار شدند؛ مایک و زویی هردو ساعت ۴: ۴۵، خواب‌آلود ولی لباس‌پوشیده (فقط چند دکمه را جابه‌جا بسته بودند) لخ‌ولخ آمدند لابی. کاترین و اریکا بیدارِ بیدار، قبل از ما آنجا بودند و داشتند دومین قوری چایشان را می‌خوردند، لباس پوشیده بودند و سرووضعشان آراسته بود، تمام جوانب مأموریت را بررسی کرده بودند، چندتا کلوچه برایمان کنار گذاشته بودند و یک‌کم نرمش کرده بودند؛ انگارنه‌انگار که دیشب چند ساعت دوتایی دوباره برای شناسایی بیشتر قصر ویکهام رفته بودند. این وسط فقط مورِی و الکساندر برای بیرون آمدن از تختخواب یک‌کم سقلمه لازم داشتند. اریکا تَروفرز قفل اتاق‌های هردو را باز کرد تا ما بتوانیم بیدارشان کنیم. الکساندر چهار زنگ جداگانه بالای سرش گذاشته بود، ولی تک‌تکشان را توی خواب خاموش کرده و هنوز بیدار نشده بود. (نمی‌دانم چطور، ولی موفق شده بود بدون بیدار شدن، ساعت زنگ‌دار هتل را دقیق پرت کند
ARTEMIS
کافهٔ شاه‌ماهی بالدار دِه براکتون‌درگل‌ولای کاتسوُلدز، انگلستان ۱ آوریل ۴: ۳۰ صبح مدرسهٔ جاسوسی برای تشخیص مأمور میدانی خوب یک معیار کلیدی داشت و آن سنجش توانایی ما برای صبح زود بیدار شدن بود. طبق اصل آمادگی سانچز: تمام چیزهای مهم در بدترین زمان ممکن اتفاق می‌افتند. معمولاً نیمه‌شب. سر شام به این نتیجه رسیده بودیم که مأموریتمان باید رأس ساعت ۵ صبح شروع شود، برای همین تصمیم گرفتم زنگ ساعتم را روی ۴: ۳۰ بگذارم تا سر فرصت لباس بپوشم و آماده شوم. بیدار شدن در آن ساعت کار آسانی نبود، مخصوصاً بعد از اتفاقات خسته‌کنندهٔ چند روز گذشته؛ بااین‌حال به‌زور خودم را از تخت بیرون کشیدم. همکاران جاسوسم به سبک‌های
ARTEMIS
سالم به در برده. امکان نداره یه احمق تمام‌عیار باشه.» این بامحبت‌ترین چیزی بود که تا حالا از زبان اریکا دربارهٔ پدرش شنیده بودم. به این هم اعتراف کرده بود که من چیزی به او یاد داده‌ام. با خودم فکر کردم شاید اریکا بالاخره به‌اندازهٔ کافی با من احساس راحتی می‌کرد که حرف دلش را بزند... یا شاید هدف دیگری از این رفتارش داشت. امیدوار بودم اولی باشد، ولی تجربه‌های قبلی‌ام با اریکا می‌گفت که دومی است. صداقت عاطفی کوتاه‌مدت اریکا ظاهراً باعث شد احساس ناراحتی کند. یکهو گفت: «من برمی‌گردم تو. تو هم بیا یه‌خرده غذا بخور. بعدش هم یه‌کم استراحت کن. فردا حسابی کار داریم. نباید کوچک‌ترین خطایی بکنیم.» این را گفت، رفت توی کافه و مرا در حالی زیر باران تنها گذاشت که امیدوار بودم فردا بتوانم از پس انتظارات او بربیایم.
ARTEMIS
«نکته اینجاست که اشتباه می‌کردم. تو هم خودت رو ثابت کردی، هم یه چیزی یاد من دادی.» نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم. «واقعاً؟ چی؟» «که آدم‌های دیگه هم ارزش دارن. اولش که همدیگه رو دیدیم، فکر می‌کردم تنهایی بهتر کار می‌کنم تا با تیم. فکر می‌کردم بقیه فقط جلوی دست‌وپای آدم رو می‌گیرن. ولی این درست نیست... فقط باید تیم درستی داشته باشی. و ما الان یه تیم درست داریم. اگه فکر می‌کردم یه کدوم از اعضای این گروه نمی‌تونه کمکی بکنه، نمی‌ذاشتم همراهمون بیاد.» «حتی پدرت؟» اریکا قبل از جواب دادن چند لحظه فکر کرد. «آره. درسته که بابام متقلب و شارلاتانه، ولی اون هم یه استعدادهایی داره.» «مثلاً چی؟» «هنوز مطمئن نیستم. ولی مامانم می‌گه الکساندر اون‌قدرها که فکر می‌کنم بد نیست، من هم به نظرش اعتماد می‌کنم. اون مرد به‌عنوان جاسوس مدت‌ها جون
ARTEMIS
سمت او. «تو فکر می‌کنی من می‌تونم کمک کنم؟» «معلومه. تا حالا این‌همه تو مأموریت‌ها کمکمون کردی. اگه تو نبودی، هیچ‌وقت نمی‌تونستیم بفهمیم آدم‌بدها چه نقشه‌ای کشیده‌ان.» اگر آدم‌های دیگر می‌خواستند بهم روحیه بدهند، این حرف را با کلی احساس می‌گفتند. ولی اریکا شلوغش نکرد، این را مثل یک حقیقت ساده گفت؛ و شاید همین بیشتر برایم ارزش داشت. فکر کنم منظور اریکا این نبود که مرا قبول دارد. منظورش این بود که اصلاً لازم نیست او مرا قبول داشته باشد. و این باعث شد با وجود باران و بوی مُشک و عنبر گوسفندهای خیس، حالم بهتر شود. گفتم: «باشه. سعیم رو می‌کنم.» اریکا به نشانهٔ تشکر سر تکان داد و بعد چرخید که برود تو. بعد ایستاد و دوباره نگاهم کرد. «یه چیزی هست که باید بهت بگم. اولش که اومدی مدرسه، فکر می‌کردم بدترین کارآموز جاسوسی هستی که تا حالا دیده‌ام.» «بَه، خیلی ممنون.»
ARTEMIS
کمک کنی، این‌قدر زانوی غم بغل نگیر و زودتر یه کاری بکن.» گفتم: «اوه. حالا فهمیدم مشکل کجاست. تمام این مدت خودم می‌خواستم کمک نکنم. اصلاً راستش از قصد سعی کردم هیچ‌کاری نکنم. حالا فقط کافیه برعکسش رو انجام بدم تا همه‌چی مرتب شه.» اریکا با اخم‌وتَخم نگاهم کرد. «داری بهم گوشه می‌زنی، آره؟» «آره. اگه می‌تونستم کمک کنم که تا حالا کرده بودم. سعیم رو کرده‌ام. مشکل همینه.» «شاید. منظورم فقط اینه که این‌قدر بهش فکر نکن. اگه فکر کنی بی‌عرضه‌ای، بی‌عرضه می‌شی. اول اعتمادبه‌نفست رو از دست می‌دی بعدش هم برتری‌ت رو. ولی اگه می‌خوای به‌دردبخور باشی، باید روحیه داشته باشی و تمرکز کنی. اینکه من فکر کنم می‌تونی کمک کنی کافی نیست. خودت هم باید فکر کنی می‌تونی کمک کنی.» جا خوردم و نگاهم را از گوسفندهای خیس چرخاندم
ARTEMIS
هدف اصلی این سالن سرو نوشیدنی بود، ولی ظاهراً انگلستان به‌اندازهٔ آمریکا به محدودیت‌های سنی توجه نداشت. تازه، اینجا تنها جای دهکده بود که می‌شد غذا گیر آورد. مورِی داشت خوراک مرغ می‌لمباند؛ صورتش و جلوی پیراهنش پر از آب غذا و تکه‌های مرغ بود. قبل از اینکه کسی متوجهمان شود، با اریکا از جلوی درِ غذاخوری رد شدیم و از در عقبی رفتیم توی حیاط پشتی. هنوز باران تندی می‌بارید، ولی آنجا سقف کوچکی داشت که یک‌خرده از حیاط را از باران در امان نگه می‌داشت و صدای ترق‌ترق قطره‌های آب روی سقف کافی بود تا هرکسی که بیشتر از دو قدم با ما فاصله داشت، نتواند حرف‌هایمان را بشنود. سه‌تا گوسفند توی حیاط بودند که توی یک تکه علفزار کوچک می‌چریدند و عقلشان نمی‌رسید از زیر باران کنار بیایند. عین توپ پنبه‌ای خیس‌خورده شده بودند. اریکا گفت: «اگه ناراحتی که نتونستی توی مأموریت
ARTEMIS
بندازی. همین‌جور شانسی گفتم بپیچی اون طرف.» «اوه. خودم می‌دونم.» از تعجب چند بار پلک زدم. «می‌دونی؟ ولی بعدش گفتی خیلی باهوش بودم که همچین راه فراری پیدا کردم.» «خب، اگه می‌گفتم دمت گرم که همهٔ آدرس‌ها رو قاتی‌پاتی دادی، جلوی بقیه ضایع می‌شدی.» به دیوار تکیه دادم. «فکر کنم آره.» از لوله‌های توی دیوار، صدای آب آمد و بعد صدای جیغ بلند. الکساندر داد زد: «وای، خدای من!» فکر کنم تازه متوجه شده بود خبری از آب داغ نیست. با توجه به اینکه صدایش را واضح می‌شنیدم، معلوم بود دیوارهای مهمانخانه خیلی نازک است و برای همین ممکن بود هرکس دیگری راحت حرف‌های من و اریکا را شنیده باشد. او هم ظاهراً متوجه همین نکته شد. با انگشتش اشاره کرد که از پله‌ها پایین برویم. زویی و مایک و مورِی توی سالن غذاخوری بودند. بله،
ARTEMIS
خودم نیاورم و بزنم زیر حرف‌هایش، ولی دیدم فایده ندارد. اریکا متوجه دروغم می‌شد. «درسته.» اریکا ادامه داد: «و لابد فکر می‌کنی خیلی بی‌عرضه‌ای. مخصوصاً چون جاهایی که تو نتونستی کاری بکنی، مایک موفق شد خودش رو نشون بده و زویی که قبلاً دلش می‌خواست با تو همکاری کنه، حالا داره می‌ره سمت اون.» گفتم: «این حرف‌ها یه‌ذره هم حالم رو خوب نمی‌کنه. اون موقع که درک زیادی از احساسات انسانی نداشتی حالم بهتر بود.» اریکا خیلی جدی گفت: «هنوز هم درک زیادی از این چیزها ندارم. افسرده بودن فایده‌ای نداره. هیچ کمکی نمی‌کنه.» «می‌دونم. ولی دست خودم نیست. من به‌دردنخور بودم. تو موزه نتونستم یه راه واسه بیرون رفتن از گالری پیدا کنم. هیچ‌کس رو کتک نزدم. حتی نتونستم توی اتوبوس درست بهت آدرس بدم. روحم هم خبر نداشت که می‌تونی اتوبوس رو زیر طاق اون گذر گیر
ARTEMIS
او هم خودش را تروتمیز کرده بود. موهایش را شسته بود و خون لات‌ولوت‌هایی را که در لندن به تورمان خورده بودند، از لباس‌هایش پاک کرده بود. مثل همیشه ظاهر و بویش حرف نداشت. در حالت عادی اگر اریکا بهم سلام می‌کرد حسابی ذوق می‌کردم، ولی اوقاتم آن‌قدر تلخ بود که حتی این هم نتوانست حالم را جا بیاورد. جواب دادم: «سلام.» به‌زور می‌خواستم سرزنده حرف بزنم، ولی موفق نشدم. اریکا روی پله‌ها مکث کرد. پرسید: «تو چته؟» کنارش ایستادم. راه‌پله باریک بود، برای همین خیلی به هم نزدیک بودیم. گفتم: «هیچی.» پرسید: «واقعاً؟ ولی این‌جور که معلومه حالا که نتونستی حتی یه‌ذره به این مأموریت کمک کنی، افسرده شدی.» اگر تا الان حس می‌کردم ابر غم و غصه بالای سرم است، حالا انگار رویم باریده بود و محض محکم‌کاری صاعقه‌ای هم نثارم کرده بود. با خودم گفتم به روی
ARTEMIS
بود. اتاق‌ها کوچک و نمدار بودند و لوله‌کشی‌شان مال ماقبل تاریخ بود، برای همین زیاد آنجا بند نشدیم. تَروفرز دوش گرفتم... که البته تَروفرز بودنش به خواست خودم نبود؛ دو دقیقه بیشتر زیر دوش نبودم که آب داغ ته کشید. بعدش با آبی دوش گرفتم که انگار همین الان از یک یخچال طبیعی در حال ذوب شدن آمده بود توی لوله‌ها. سریع خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. داشتم برای شام خوردن از پله‌های قدیمی مهمانخانه پایین می‌رفتم که اریکا از اتاقش بیرون آمد. گفت: «اوه.» انگار بیرون آمدن هم‌زمانمان تصادفی بود. ولی شک داشتم این‌طور باشد. هیچ‌کدام از کارهای اریکا شانسی نبود و راه‌پله هم حسابی غیژغیژ می‌کرد، پس حتماً صدای آمدنم را شنیده بود. این یعنی داشت وانمود می‌کرد تصادفی به هم برخورده‌ایم. «سلام.»
ARTEMIS
کشتارگاه‌ها جای دلپذیری هستند، ولی من حس می‌کردم محض احتیاط بهتر است به آن‌ها نزدیک نشویم. برای همین رفتیم براکتوندرگل‌ولای (اهالی کاتسوُلدز ظاهراً علاقهٔ زیادی به استفاده از خط تیره داشتند). این‌یکی هم احتمالاً در یک بعدازظهر گرم و آفتابی، منظرهٔ زیبایی داشت. ولی حالا در ته‌ماندهٔ روشنایی روز، دلگیر و مخروبه به نظر می‌رسید؛ یک دِه کوچک زراعی روی تپه‌ای کم‌ارتفاع که جدیدترین ساختمانش ظاهراً پانصد سال قدمت داشت. کل دِه داشت از هم می‌پاشید. مثل تمام دهکده‌های انگلستان، این‌یکی هم دورتادور یک کافه شکل گرفته بود. اسم کافه شاه‌ماهی بالدار بود و برای مسافرها هم اتاق داشت. به‌خاطر آب‌وهوای مزخرف و اینکه احتمالاً هیچ‌کس براکتون‌درگل‌ولای را به‌عنوان اولین مقصد برای تعطیلات انتخاب نمی‌کرد، کل اتاق‌ها خالی بودند به‌جز یک اتاق که مال فروشندهٔ سیار گوسفندشویه
ARTEMIS
از دور دیدیم که سگ‌ها دویدند سمت یکی از چهل‌وهشت درِ خانه. در فقط این‌قدری باز شد که سگ‌ها وارد شوند و بعد دوباره تندی بسته شد، حتی نتوانستیم اوراین را یک‌نظر ببینیم. اریکا برق‌آسا دوربینش را تا کرد که نشان می‌داد هرچه را لازم بوده ببیند دیده. «خیلی‌خب. می‌تونیم بریم.» همگی دوباره سوار کامیون تحویل بار شدیم؛ آن را کنار جادهٔ خاکی پارک کرده بودیم که داشت خیلی سریع به جادهٔ گِلی تبدیل می‌شد. بعد توی گل‌ولای راه افتادیم. دهکده‌های کاتسوُلدز را هم ظاهراً همان آدم‌هایی نام‌گذاری کرده بودند که برای کافه‌های انگلستان اسم گذاشته بودند. اسم همگی‌شان جالب و یک‌خرده عجیب‌وغریب بود: بی‌درخت‌زار، عجیبستان، آبرُفت‌خیز، بورتونروی‌تپه، مورتوندرمرداب، استُودردشت و اسم مفلوکانهٔ کشتارگاهِ بالا و کشتارگاهِ پایین. کاترین اصرار داشت که هردو
ARTEMIS
زویی پرسید: «فکر می‌کنین واقعاً تو اون خونهٔ دَرَندشت تنهاست؟ یعنی خدمتکار نداره؟» کاترین گفت: «طبق اطلاعاتی که به دست آوردم، اوراین حتی یه خانم نظافتچی هم نداره.» زویی گفت: «باید خیلی تنها باشه.» مورِی غرغرکنان گفت: «آره، دلم واسه مرد بیچاره کباب شد. این‌قدر پول داره که نمی‌دونه باهاش چی‌کار کنه. یه قصر کوفتی داره و الان هم یه جای خشک و گرم‌ونرمه. برعکس ما. جدی می‌گم، تا کِی باید اینجا رو تحت نظر بگیریم؟ قرار نیست یه‌دفعه شانسی یه ورودی مخفی کشف کنیم که. می‌شه بریم یه جا غذا بخوریم؟» مایک گفت: «من هم بدم نمی‌آد یه چیزی بخورم. تازه، نقشه‌م هم به‌هرحال فردا صبح جواب می‌ده.
ARTEMIS
زویی پرسید: «فکر می‌کنین واقعاً تو اون خونهٔ دَرَندشت تنهاست؟ یعنی خدمتکار نداره؟» کاترین گفت: «طبق اطلاعاتی که به دست آوردم، اوراین حتی یه خانم نظافتچی هم نداره.» زویی گفت: «باید خیلی تنها باشه.» مورِی غرغرکنان گفت: «آره، دلم واسه مرد بیچاره کباب شد. این‌قدر پول داره که نمی‌دونه باهاش چی‌کار کنه. یه قصر کوفتی داره و الان هم یه جای خشک و گرم‌ونرمه. برعکس ما. جدی می‌گم، تا کِی باید اینجا رو تحت نظر بگیریم؟ قرار نیست یه‌دفعه شانسی یه ورودی مخفی کشف کنیم که. می‌شه بریم یه جا غذا بخوریم؟» مایک گفت: «من هم بدم نمی‌آد یه چیزی بخورم. تازه، نقشه‌م هم به‌هرحال فردا صبح جواب می‌ده.»
ARTEMIS
دربارهٔ اینکه چطوری پیتزا را به خانه تحویل دهد. دروازه‌ها را برایش باز نکردند؛ مجبور شد زیر باران پیاده شود و جعبهٔ پیتزا را بگذارد توی دریچه‌ای که داخل ستون قرار داشت. بعد دریچه را بست و سوار ماشین شد و رفت. مورِی پرسید: «فکر می‌کنین اوراین اصلاً می‌دونه پیتزا اونجاست؟ من که دارم از گرسنگی می‌میرم.» زویی بهش گفت: «پیتزا که دیگه توی ستون نیست. این لابد یه سیستم تحویل با لولهٔ باده که واسه فست‌فود طراحی شده. این‌جوری غریبه‌ها نمی‌تونن وارد مِلک بشن.» مورِی پرسید: «پس می‌شه ما هم پیتزا بگیریم؟ دارم کیف می‌کنم که اینجا تو سرما زیر بارون نشستیم و زل زدیم به خونهٔ یه پسر پولدار. ولی بدم نمی‌آد یه جای گرم‌ونرم باشم و غذای داغ بخورم.» اریکا گفت: «اوراین اگه پیتزا سفارش داده، پس حتماً خونه‌ست.» اصلاً به حرف مورِی محل نگذاشت. «و حتماً تنهاست. چون پیتزاش تک‌نفره بود.
ARTEMIS
حسابی با هم صمیمی شده بودند. تمام مدتی که سوار کامیون بودیم، خوشحال و خندان دربارهٔ فونت‌ها و شکل حروف چاپی حرف زده بودند، مثلاً اینکه چقدر از فونت بسکرویل بیشتر از موناکو خوششان می‌آید و از این‌جور چیزها. حسابی با هم جفت‌وجور شده بودند و زویی حتی به من نگاه هم نکرده بود. غصه‌دار، از قصر ویکهام رو برگرداندم و مناطق اطرافش را بررسی کردم. با آن تپه‌های سرسبز قشنگ و دهکده‌های جذاب و گلّه‌گلّه گوسفندهای جالبش حتماً در روزهای آفتابی خیلی زیبا بود؛ ولی حالا دم غروب، آسمان پر شده بود از ابرهای تیره و باران می‌بارید. برای همین فضای اطرافمان تیره‌وتار و دلگیر بود و همهٔ گوسفندها خیس آب شده بودند. یک ماشین قراضهٔ تحویل پیتزا به دروازه‌های عظیم ورودی قصر نزدیک شد. راننده جلوی دستگاه بلندگویی که روی یک ستون سنگی سوار شده بود، نگه داشت. چون از ما دور بود، صدای حرف زدنش را نمی‌شنیدیم، ولی معلوم بود دستورالعملی دریافت کرد
ARTEMIS
داشت: با اطلاعاتی که اول کار دربارهٔ کلید جاشوا داد، کل این مأموریت را راه انداخت. ولی من غیر از جا اشغال کردن کمک چندانی نکرده بودم. بله، محاسبات لازم را انجام داده بودم تا بتوانیم از گالری موزهٔ بریتانیا فرار کنیم، ولی اصل نقشه مال مایک بود. بقیه انتظار داشتند من نقشه بکشم، ولی در اوج درگیری‌ها چیزی به ذهنم نرسیده بود. بعدش وقتی اریکا ازم خواسته بود برای رانندگی در خیابان‌های لندن کمکش کنم، واقعاً گل کاشته بودم. مسیرها را یکی بعد از دیگری اشتباه گفته بودم و اگر به‌خاطر تیزهوشی خودِ اریکا نبود، همگی‌مان را صاف برده بودم ته بن‌بست تا ام‌آی ۶ راحت دستگیرمان کند. شده بودم هم‌ردهٔ الکساندر هِیل: سربار. ما دوتا کوچک‌ترین کمکی نمی‌کردیم. ولی الکساندر اگر هم بی‌عرضه بود، اقلاً سرووضع جذابی داشت. بدتر از همه اینکه غلط نکنم زویی هم متوجه شده بود مایک از من بهتر است. از اول این مأموریت، آن دوتا
ARTEMIS

حجم

۲۳۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۳۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان