بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
اریکا یکی از جیبهای کمربند خودش را گشت. «نیتروگلیسرین یا سی۴؟»
«اوه، یهکم نیترو کارمون رو راه میندازه. سیـ ۴ زیادی سروصدا داره. نمیخوام پلیسها خبردار شن. اون وقت بدجوری تو هچل میافتیم.»
«حتماً.» مثل اینکه اریکا و کاترین ماجراهای صبح را کلاً فراموش کرده بودند و طوری دربارهٔ مواد منفجره حرف میزدند که بیشترِ مادر و دخترها دربارهٔ ظرف شستن حرف میزنند. خیلی بهتر از من از پسِ اتفاقات برآمده بودند و آرام و به شکل عجیبی آراسته به نظر میرسیدند. انگار فقط زیر نمنم باران بهاری گیر کرده بودند، نه اینکه در مجرای پر از فضولات انسانی فرو رفته باشند و بعد با آب سرد سر تا پایشان را شسته باشند.
اریکا بااحتیاط یک قطره نیتروگلیسرین ریخت داخل قفل نردههای آهنی و بعد فتیله را روشن کرد و دوید پیش ما. همگی محض احتیاط، بدنهایمان را به شکل توپ مچاله کردیم تا طوریمان نشویم.
ARTEMIS
اینجوری تا وقتی به مخفیگاه آقای ای برسیم، کسی نمیبیندمون.»
مایک گفت: «آره. ولی اینجا فاضلابه. بوی رودهٔ دهمیلیون آدم رو میده. ترجیح میدم بزنم به سیم آخر و برم بالا.»
«متأسفم، مایکل، ولی این راه عاقلانهتره.» کاترین داخل جیبهای کمربند چندجیبش را گشت و بعد نگاهی به اریکا انداخت. «مادهٔ منفجرهٔ کوچک نداری، عزیزم؟ فکر کنم مال من هفتهٔ پیش ته کشید.»
ARTEMIS
بیدلیل آنجا بمانند.
بعد صدایشان را شنیدم که رفتند بیرون و در را پشت سرشان بستند.
سرم را از فاضلاب بیرون آوردم و چند بار عمیق نفس کشیدم... بعد متوجه شدم دهانم با گازهای سمی فاضلاب پر شده و همین باعث شد حالت تهوع بگیرم. مایک و زویی هم کنارم از فاضلاب بیرون آمدند و کموبیش همین حالوروز را داشتند.
اریکا و کاترین آرامتر بیرون آمدند، ولی هیچکدامشان خوشحال به نظر نمیرسیدند.
همگی با نهایت سرعت ممکن از مجرا بیرون آمدیم؛ البته وضعیتمان با ایستادن روی لبهٔ بتُنی بهتر نشد؛ هنوز گنداب از سر تا پایمان میچکید.
مایک غرغر کرد: «من وقتی قبول کردم جاسوس شم، اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتم. جاسوسها همیشه میرن مهمونیهای خفن و از جاهای جالب بازدید میکنن و تعقیب و گریز ماشینی دارن، خلاصه از اینجور چیزهای باحال. کسی نگفت قراره سر تا پام به گند کشیده بشه!»
کاترین گفت: «بعضی وقتها همهمون باید بهخاطر
ARTEMIS
تونل فاضلاب
دقیقاً زیرِ رو دو لیله
پاریس، فرانسه
۱ آوریل
۱ بعدازظهر رویای همیشگی من رفتن به پاریس بود. تحقیقات زیادی برای آن روز کرده بودم. صدتا جا بود که دوست داشتم ببینمشان.
فاضلاب جزئشان نبود.
پیش خودم تصور کرده بودم اولین ساعتهای حضورم در پاریس حتماً خیلی بهم خوش میگذرد: بازدید از موزهها، قدم زدن در پارکها، تماشای مناظر دیدنی. عوضش، نیم ساعت بعد از رسیدنمان به این شهر، مجبوری از هلیکوپتر پرت شده بودم بیرون، پلیس دنبالم بود... و بعد تا سر در فضولات انسانی فرو رفته بودم.
اولین سفرم به پاریس رویایی نبود. کابوس بود.
مایک بیشتر از همه در برابر پا گذاشتن توی فاضلاب
ARTEMIS
ببرد. گیر افتاده بودیم.
اریکا به درِ پشت سرمان نگاه کرد. از پشتش صدای نزدیک شدن پلیسها را میشنیدیم.
احتمالاً قفل آن در، پلیسها را هم، مثل ما، زیاد معطل نمیکرد.
کاترین چرخید رو به ما و گفت: «متأسفانه فقط یه راه واسه خروج از اینجا هست.» لحنش مثل وقتی بود که مادرم میخواست بهم خبر بدهد ماهی قرمزم مُرده.
متأسفانه دقیقاً میدانستم منظورش چیست
ARTEMIS
ببرد. گیر افتاده بودیم.
اریکا به درِ پشت سرمان نگاه کرد. از پشتش صدای نزدیک شدن پلیسها را میشنیدیم.
احتمالاً قفل آن در، پلیسها را هم، مثل ما، زیاد معطل نمیکرد.
کاترین چرخید رو به ما و گفت: «متأسفانه فقط یه راه واسه خروج از اینجا هست.» لحنش مثل وقتی بود که مادرم میخواست بهم خبر بدهد ماهی قرمزم مُرده.
متأسفانه دقیقاً میدانستم منظورش چیست
ARTEMIS
در، قدیمی بود و قفل کهنهای داشت که هر دزد کاردرستی میتوانست سی ثانیهای بازش کند.
اریکا پانزده ثانیهای بازش کرد، تازه با اینکه چشمهایش درست نمیدید.
از در رد شدیم و از تونل عریض و تاریکی سردرآوردیم. مسیر بتُنی باریکی کنار مَجرای عمیقی کشیده شده بود. نور آنقدر کم بود که نمیتوانستیم داخل مجرا را ببینیم، ولی بویش را خوب حس میکردیم. موازی خط مترو که میلیونها انسان را از جایی به جای دیگر انتقال میداد، مجرای فاضلاب قرار داشت که آنچه را میلیونها انسان دفع میکردند از جایی به جای دیگر انتقال میداد. بویی که توی دماغمان میخورد آنقدر شدید بود که حس میکردی مشت به صورتت خورده.
مسیر بتُنی فقط چند متر ادامه داشت و بعد به نردههای آهنی بزرگی میرسید که کل تونل را بسته بود. وسط نردهها در بود، ولی قفلی داشت که بهش میخورد باز کردنش از قفل در قبلی بیشتر زمان
ARTEMIS
دستگیر میشدیم.
برای همین کاترین ما را به جهت مخالف برد. پلیسها که رفتند دنبال مورِی، ما دویدیم سمت مترو. بهمحض اینکه به پلهها رسیدیم، صدای فریاد افسر پلیسی بلند شد. «اون طرف! بچهها! توی مترو!»
مورِی یککم وقت برایمان خریده بود، ولی نه آنقدر که راحت فرار کنیم. شاید سی ثانیه ازشان جلوتر بودیم.
متأسفانه توی سی ثانیه نمیشد بلیت مترو خرید. مردم جلوی دستگاهها صف کشیده بودند و با اینکه من میتوانستم زبان فرانسوی را بخوانم، دستورالعملش آنقدر طولانی و پیچیده بود که ترسیدم چند دقیقه طول بکشد تا ازش سردربیاورم. ایستگاه مترو بهجای نرده، درهای گَردان داشت و برای همین نمیتوانستیم از رویشان بپریم. تازه، پلیس مترو هم مراقبشان بود.
اما وسط راهپله دری دیدیم که رویش (به زبان فرانسوی) نوشته بود: وزارت بهداشت. ورود ممنوع.
ARTEMIS
دستگیر میشدیم.
برای همین کاترین ما را به جهت مخالف برد. پلیسها که رفتند دنبال مورِی، ما دویدیم سمت مترو. بهمحض اینکه به پلهها رسیدیم، صدای فریاد افسر پلیسی بلند شد. «اون طرف! بچهها! توی مترو!»
مورِی یککم وقت برایمان خریده بود، ولی نه آنقدر که راحت فرار کنیم. شاید سی ثانیه ازشان جلوتر بودیم.
متأسفانه توی سی ثانیه نمیشد بلیت مترو خرید. مردم جلوی دستگاهها صف کشیده بودند و با اینکه من میتوانستم زبان فرانسوی را بخوانم، دستورالعملش آنقدر طولانی و پیچیده بود که ترسیدم چند دقیقه طول بکشد تا ازش سردربیاورم. ایستگاه مترو بهجای نرده، درهای گَردان داشت و برای همین نمیتوانستیم از رویشان بپریم. تازه، پلیس مترو هم مراقبشان بود.
اما وسط راهپله دری دیدیم که رویش (به زبان فرانسوی) نوشته بود: وزارت بهداشت. ورود ممنوع.
ARTEMIS
دستگیر میشدیم.
برای همین کاترین ما را به جهت مخالف برد. پلیسها که رفتند دنبال مورِی، ما دویدیم سمت مترو. بهمحض اینکه به پلهها رسیدیم، صدای فریاد افسر پلیسی بلند شد. «اون طرف! بچهها! توی مترو!»
مورِی یککم وقت برایمان خریده بود، ولی نه آنقدر که راحت فرار کنیم. شاید سی ثانیه ازشان جلوتر بودیم.
متأسفانه توی سی ثانیه نمیشد بلیت مترو خرید. مردم جلوی دستگاهها صف کشیده بودند و با اینکه من میتوانستم زبان فرانسوی را بخوانم، دستورالعملش آنقدر طولانی و پیچیده بود که ترسیدم چند دقیقه طول بکشد تا ازش سردربیاورم. ایستگاه مترو بهجای نرده، درهای گَردان داشت و برای همین نمیتوانستیم از رویشان بپریم. تازه، پلیس مترو هم مراقبشان بود.
اما وسط راهپله دری دیدیم که رویش (به زبان فرانسوی) نوشته بود: وزارت بهداشت. ورود ممنوع.
ARTEMIS
بیرون دویدند و میدان را دنبال ما گشتند.
نبش خیابان جلویی، ورودی ایستگاه مترو بود که راهپلهاش میرفت زیر زمین. سیل گردشگرها داشتند از پلهها بالا میآمدند.
مورِی یکدفعه بدوبدو از ما جدا شد. داد زد: «من حواسشون رو پرت میکنم! خودتون رو برسونین به مترو!» این را گفت و در جهت مخالف دوید.
این حرکتش همهمان را غافلگیر کرد. شاید اگر بینایی اریکا مختل نشده بود، اجازه نمیداد مورِی توی کاری ازش جلو بزند، ولی مورِی حالا چند قدم از ما جلوتر افتاده بود. نگاهش کردم؛ نمیدانستم باید چهکار کنم. بقیه هم همینطور. باورم نمیشد او بتواند چنین کار شجاعانهای بکند... بااینحال حتماً میخواست توجه پلیسها را جلب کند. اگر واقعاً خیال داشت راحت و بدون دردسر فرار کند، میتوانست بیسروصدا فلنگ را ببندد؛ ولی حسابی قِشقرق به پا کرده بود و به هر گردشگری که سر راهش بود، تنه میزد. علاوهبر آن، پانتومیمبازی را که داشت برای جمعیت کوچکی نمایش اجرا میکرد، هل داد، البته احتمالاً فقط بهخاطر نفرتی که از پانتومیم داشت این کار را کرد. پلیسها خیلی سریع متوجهش شدند و حواسشان رفت به او. حالا اگر دنبالش میرفتیم، بیبروبرگرد
ARTEMIS
گرفتم تا برنگردم و خودم را لو ندهم، کاترین و اریکا هم همینطور... ولی مایک و زویی و مورِی نتوانستند مقاومت کنند. توی درهای شیشهای جلویمان تصویر یک افسر پلیس زن را دیدم که مشکوک بهمان زل زده بود. وقتی بقیه چرخیدند سمتش، چشمهایش از تعجب گشاد شد و بلافاصله تلفنش را نگاه کرد، انگار داشت ما را با عکس توی گوشیاش مقایسه میکرد. بعد به زبان فرانسوی فریاد زد: «خودشونن!»
نمیدانم چطور متوجه ما شده بود. ولی خیال نداشتیم آنجا بمانیم و بفهمیم.
کاترین دوید سمت درها و بقیه هم دنبالش رفتیم. بدوبدو وارد میدان جلوی موزه شدیم که پر از گردشگر بود. صفهای طولانیشان تا دکههای بلیتفروشی ادامه داشت و بقیه هم دور پانتومیمبازها، نوازندهها و کاریکاتوریستها جمع شده بودند. از جمعیت بهعنوان پوشش استتاری استفاده کردیم و با نهایت سرعت ممکن خودمان را بینشان جا دادیم. پشت سرمان مأموران پلیس از موزه
ARTEMIS
قبل از وارد شدن به مدرسهٔ جاسوسی یاد گرفته بودم). «زود باشین، بچهها! اگه تا چند لحظهٔ دیگه جلوی ورودی به بقیهٔ بچههای کلاسمون نرسیم، از ناهار خبری نیست.»
میدانستم کاترین مأمور مخفی است، ولی انگار واقعاً عضو انجمن اولیا و مربیان بود. پلیسها نقش بازی کردنش را باور کردند و بیتوجه به ما سریع از کنارمان گذشتند.
بالاخره به سرسرای ورودی رسیدیم. سرسرا پر از گردشگر بود، ولی بیشترشان در حال وارد شدن به موزه بودند، نه خارج شدن از آن؛ به همین خاطر بالاخره دورتادورمان بهاندازهٔ کافی خالی شد تا کاترین با خیال راحت و بدون اینکه کسی صدایش را بشنود، حرف بزند. «مختصاتی که بنجامین برامون پیدا کرد، مربوط به ایل سَنلوئیه. اگه از اینجا در امتداد سِن حرکت کنیم، میرسیم اونجا. میتونیم تا...»
صدای فریاد ناگهانی و متعجبی از پشت سرمان باعث شد حرفش نیمهکاره بماند. بهزور جلوی خودم را
ARTEMIS
اصلی موزه را ببینیم: فضایی عظیم به ارتفاع چندین طبقه.
از آنجا درِ ورودی را در انتهای سالن دیدیم. چند افسر پلیس روی بالکن کمارتفاعتری جمع شده بودند. چندتایی هم بخش اصلی موزه را زیر نظر داشتند و چندتای دیگر هم داشتند نقشههای موزه را بررسی میکردند تا راهی برای رسیدن به پشتبام پیدا کنند. ظاهراً هیچکدام از افسرها متوجه ما نشدند؛ لابد فکر میکردند ما هم یک گروه مدرسهای هستیم مثل آنهمه گروه دیگر که داشتند این طرف و آن طرف میرفتند.
از راهپلهٔ فلزی بزرگی پایین رفتیم و بعد در طبقهٔ اصلی راه افتادیم سمت در خروجی.
افسرهای پلیس حالا داشتند توی موزه پخش میشدند. چند نفرشان آمدند سمت ما، ولی وقتی نزدیکمان رسیدند، کاترین ادای مربی مدرسه را درآورد و به زبان فرانسوی سلیس شروع کرد به حرف زدن با ما (این را از آنجا فهمیدم که خودم هم فرانسه بلد بودم؛ یکی از معدود مهارتهایی بود که
ARTEMIS
آنقدر گردشگر در گالریها بود که حس میکردی در ساعت اوج شلوغی توی ایستگاه مترویی. و چون گردشگرها همگی حواسشان بیشتر به هنر بود تا آدمهای اطرافشان، هی سر راهمان قرار میگرفتند. سخت بود از بین آنهمه آدم راهمان را باز کنیم، مخصوصاً برای اریکا که هنوز بیناییاش کامل برنگشته بود. بعد از اینکه سه بار به این و آن تنه زد، دوباره آستینم را گرفت که یعنی من باید راه را نشانش بدهم.
زویی متوجهمان شد و چون دلیل واقعی این کار را نمیدانست باز فوری بهش برخورد. ولی فعلاً نمیتوانستم برایش توضیح بدهم چرا چنین اتفاقی افتاده و اریکا را هم نمیتوانستم از خودم جدا کنم. زویی نگاه سردی بهم انداخت و بعد آستین مایک را گرفت تا از وسط مجسمههای ادگار دِگا رد شوند. مایک انگار یکخرده تعجب کرده بود، ولی او هم خودش را عقب نکشید.
گالریهای آثار امپرسیونیسم فقط بخش کوچکی از موزهٔ دورسِی بودند و انتهایشان بالکن فلزی عریضی بود. از آنجا میتوانستیم نمای بینظیری از بخش
ARTEMIS
توانستم از پشت جمعیت یکنظر ببینمشان.
ARTEMIS
خیلی جاها بچه بودن به نفعمان تمام شد، یکیاش هم اینجا بود. احتمالاً وقتی پلیس از راه میرسید و دنبال کسانی میگشت که غیرقانونی با چتر نجات روی ساختمان فرود آمده بودند، فرض را بر این میگذاشت که مجرمها همگی بزرگسالاند. درست است که گردشگرهای روی تراس میدانستند ما بچهایم، ولی مدتی طول میکشید تا پلیس برسد آن بالا و از آنها پرسوجو کند. تا آن موقع اگر توجه بقیه را به خودمان جلب نمیکردیم، شاید میتوانستیم از خروجی بیرون برویم.
بدبختانه باز هم وقتی برای دیدن موزه نداشتیم. با اینکه داشتیم ادای بچههایی را درمیآوردیم که با مدرسه آمدهاند اردو، باید سریع حرکت میکردیم... مثل بچههایی که با مدرسه آمدهاند اردو و متوجه شدهاند الان از اتوبوسشان جا میمانند. باز هم مجبور بودیم تندتند از جلوی کلی اثر هنری خارقالعاده رد شویم که دلم برای دیدنشان پَر میکشید: آثار مونه، رنوآر، ونگوگ و سزان. همینطور که کاترین بدوبدو ما را از جلویشان رد میکرد، با هزار بدبختی
ARTEMIS
راه انداختند. یک خانم مُسن بدشانس بیشتر از همه بلا سرش آمده بود: سر تا پایش به تکههای گوشت کشیده شده بود و کلاه پنیری سوپش عین کلاهگیس افتاده بود روی سرش. مورِی هم وضع را خرابتر کرد؛ یک تکه جگر غاز از روی شانهٔ او برداشت و پرسید: «این رو میخورین یا من بخورمش؟»
کاترین وسط این المشنگه از طناب پایین آمد و دستور داد: «دنبالم بیاین، بچهها.» و سریع ما را از تراس به داخل موزه هدایت کرد. از وسط کافه رد شدیم، چرخیدیم سمت چپ که گالریهای امپرسیونیسم بود و بلافاصله سرعت قدمهایمان را آهسته کردیم.
غریزهام میگفت عین دیوانهها بدوم سمت خروجی، ولی فوری فهمیدم چرا نقشهٔ کاترین بهتر است: ما تنها گروه دانشآموزان توی موزه نبودیم. گالریها پر از گروههای بچهمدرسهای همسنوسال ما بود که مسئولان بزرگسالی مثل کاترین آنها را دستهدسته این طرف و آن طرف میبردند. خوب همرنگ جماعت بودیم.
ARTEMIS
اریکا نشان داد چطور باید با این مسئله برخورد کنیم؛ اصلاً به روی خودش نیاورد که چقدر غیرعادی وارد شدیم. حتی به کسی بونژوغ هم نگفت. این نمونهٔ خوبی از اصل سوم جلب توجه نکردن بِرنتی بود: اگر وانمود کنی رفتارت کاملاً عادی است، بیشترِ مردم فرض میکنند که کاملاً عادی است، حتی اگر نباشد. گردشگرها ما را تماشا کردند که یکی بعد از دیگری پایین آمدیم، ولی قیلوقال راه نینداختند و نگهبانها را صدا نزدند. راستش انگار بهخاطر این کار بهمان حسودیشان هم شده بود. دیدم چندتا آمریکایی هولهولکی کتابهای راهنمایشان را زیرورو کردند تا تورهای پشتبام موزه را پیدا کنند.
داشتیم بدون هیچ دردسری از آنجا خارج میشدیم که مورِی، نفر پنجمی که پایین میآمد، دستش از چتر نجات ول شد و افتاد روی یکی از میزهای ناهار. وسط بشقاب سوسیس و کالباس فرود آمد و چند کاسه سوپ پیاز فرانسوی را چپه کرد روی پای مشتریهای از همهجا بیخبر. گردشگرها از جا پریدند و دادوبیداد
ARTEMIS
کرد تا از پیچِ سقف پایین برود.
حتی قبل از اینکه به انتهای چتر نجات برسد، همهٔ ما به حرفش گوش کردیم و پشت سرش راه افتادیم. کاترین آخر از همه آمد. زمانی پایین رفتن از پشتبام با طناب به نظرم ترسناک میآمد، ولی تا حالا چند بار در مدرسه از این کارها کرده بودم؛ تازه، اینیکی در مقایسه با کارهای ترسناک دیگری که آن روز انجام داده بودم، اصلاً به حساب نمیآمد.
کنار رفتم تا زویی جلوتر از من برود؛ فکر میکردم حداقل از تعارفم تشکر میکند. ولی با چشمغرهٔ خشمناکی جوابم را داد که یعنی هنوز از دستم عصبانی است، بعد چتر نجات را گرفت و از لبهٔ پشتبام ناپدید شد.
نفر بعدی من بودم. بعد از پیچ، پشتبام شیب بیشتری پیدا میکرد، ولی قرار نبود ما تا خود خیابان پایین برویم. سه متر که پایین میرفتیم، به تراس دراز و پهن طبقهٔ ششم میرسیدیم که حکم غذاخوری بیرونی کافهٔ موزه را داشت. هوا خوب بود و موقع ناهار؛ برای همین تراس پر از گردشگر بود که بیشترشان از دیدن ما که با طناب پایین میآمدیم، جا خوردند
ARTEMIS
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان