بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد چهارم | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد چهارم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد چهارم

۴٫۹
(۷۴)
«مختصات اسکی‌بازها و هلی‌کوپتر دقیقاً یکیه.» «دقیقاً. حق با تو بود. لئو شَنگ اون روز به اسکی با هلی‌کوپتر نرفته. اصلاً از هلی‌کوپتر پیاده نشده. ازش برای یه کار دیگه استفاده کرده. احتمالاً برای شناسایی.» «با اینکه خلبان اپیک هدایتش رو برعهده داشته؟» «البته. شاید شَنگ به خلبان رشوه داده تا کاری رو که می‌خواد بکنه. شاید هم خلبان نمی‌دونسته چی به چیه. شاید فکر می‌کرده یه روز بی‌دردسر گیرش اومده و به جای اینکه دنبال اسکی‌بازها این‌ور اون‌ور بره، یه تور گردشی واسه یه مرد پولدار گذاشته.» پرسیدم: «حالا باید چی‌کار کنیم؟ به پدربزرگت بگیم؟» «قبل از هر کاری آره.» اریکا کامپیوتر را خاموش کرد و در جیبش گذاشت. «تازه، ظاهراً قراره فردا بدجوری باهات گرم بگیرم. فقط دو روز تا اجرای عملیات مشت طلایی مونده. باید به جسیکا شَنگ نزدیک بشی و باید این کار رو هر چه زودتر انجام بدی.»
AMIr AAa i
«تموم شد؟» سرم را به‌نشانهٔ نفی تکان دادم. می‌خواستم تا حد ممکن برای اریکا زمان بخرم. همان‌طور بالای گلدان قوز کردم و شکمم را گرفتم. بعد مکث کردم و صبر کردم چند ثانیه‌ای سپری شود. اسلج سرانجام کمی به من نزدیک شد. «مطمئنی تموم نشده؟» با صدای خفه‌ای گفتم: «هوووووغ!» و تظاهر کردم دوباره بالا آورده‌ام. اسلج یک بار دیگر از من فاصله گرفت. چند گردشگر هم که از آنجا رد می‌شدند همین کار را کردند و تا حد ممکن از من دور شدند. چند ثانیهٔ دیگر صبر کردم تا وقت بیشتری در اختیار اریکا بگذارم، تا زمانی که احساس کردم اسلج دارد دوباره به من نزدیک می‌شود. برای بار سوم ادای استفراغ درآوردم. این‌بار قشنگ و طولانی. «هووووووووغ!» بعد دستم را به گلدان گرفتم و طوری لرزیدم که انگار مریض شده‌ام. اسلج پرسید: «حالت خوبه؟» انگار بالاخره نگران من شده بود. نفس‌نفس‌زنان گفتم: «یه کم آب می‌خوام.» «باشه. الان برات آب میارم.»
AMIr AAa i
«هول کرده. باید آرومش کنیم. می‌شه یه لیوان آب براش بیاری؟» اسلج گفت: «اوم... اینجا دست‌شویی نداریم. باید از دست‌شویی عمومی که نزدیک تله‌کابینه استفاده کنیم.» به نظرم این فرصت خوبی بود و از آن استفاده کردم. گریه‌کنان گفتم: «دارم بالا میارم.» اسلج فریاد زد: «نه!» بیشتر نگران بالاآوردنم در دفترش بود تا گم‌شدنم. «دوست ندارم کثیف‌کاری‌ت رو تمیز کنم! می‌تونی خودت رو نگه داری؟» دست‌هایم را به لب‌هایم فشردم و گونه‌هایم را باد کردم، انگار سعی داشتم جلو بالاآوردنم را بگیرم. اسلج فوراً دست‌به‌کار شد. بازویم را گرفت و من را به آن سر راهرو کشاند. دستور داد: «نگهش‌دار! نگهش‌دار.» خودش هم هول کرده بود. از ساختمان بیرون رفتیم. اسلج به جای اینکه من را به سمت دست‌شویی ببرد، یکراست به‌سمت یک گلدان تزیینی برد. احتمالاً در تابستان گل می‌داد؛ ولی در آن لحظه فقط چند سانت برف رویش نشسته بود. به من گفت: «بفرما. تا دلت می‌خواد بالا بیار.» بعد با عجله از من فاصله گرفت، انگار به استفراغ آلرژی دارد. حسابی از من فاصله گرفت و سراسیمه سعی داشت به هر چیزی نگاه کند غیر از من، برای همین حدس زدم چه بالا بیاورم چه نه، متوجه نخواهد شد. روی گلدان خم شدم و تظاهر کردم که دارم بالا می‌آورم؛ با صدای بلند تا او هم بشنود. «هوووووغ.»
AMIr AAa i
«اگه جسیکا تصمیم بگیره تو کلاس با یه نفر غیر از بن صمیمی بشه چی؟» سایرس جواب داد: «فکر اونجاش رو کردیم. بقیهٔ دانش‌آموزهای کلاس دستور دارن باهاش دوست نشن.» پرسیدم: «چطوری؟ نمی‌تونین به یه مشت بچهٔ غریبه همچین دستوری بدین...» ولی درحالی‌که حرف می‌زدم، متوجه آه‌کشیدن اریکا شدم. انگار سؤالم احمقانه بود. یک ثانیهٔ دیگر طول کشید تا متوجه چیزی شوم که او بلافاصله فهمیده بود. «مگه اینکه یه مشت بچهٔ غریبه نباشن.» الکساندر گفت: «دقیقاً! چند تا از هم‌کلاسی‌هات هم قراره فعال شن.» مدیر با عصبانیت گفت: «صبر کنین ببینم! می‌خواین چند تا دانش‌آموز دیگه‌م رو هم به مأموریت بفرستین؟» پرسیدم: «کیا قراره بیان؟» سایرس به من گفت: «هنوز تصمیم نگرفته‌یم. می‌خواستیم قبل از تشکیل گروه نظر تو رو بپرسیم. می‌خوایم کسایی دور و برت باشن که بهشون اعتماد داری.» لبخندی بر لب‌هایم نشست. نه‌تنها قرار بود مأمور اصلی مأموریتی رسمی باشم؛ بلکه می‌توانستم چند تا از دوست‌هایم را هم با خودم ببرم. و اریکا هم قرار بود بیاید. بله، در آن لحظه ناراحت بود؛ ولی مشتاقانه منتظر لحظه‌ای بودم که آرام می‌شد و می‌توانستم با او کار کنم. آن هم در پیست اسکی.
AMIr AAa i
دوان‌دوان از در بیرون رفتم و وارد پارکینگ شدم و اریکا را در آن نزدیکی یافتم. متأسفانه بیهوش شده بود. کمی آن‌طرف‌تر از جایی که اسب ایستاده بود به پهلو روی برف‌ها افتاده بود. جلو دویدم تا معاینه‌اش کنم. خوشبختانه هنوز نفس می‌کشید. کمی دیر فهمیدم که بدجوری گاردم را پایین آورده‌ام. یک نفر از پشت سرم گفت: «دست‌ها بالا بن و سعی نکن کار احمقانه‌ای بکنی. تفنگ دارم.» این صدا را می‌شناختم. به دستورش عمل کردم و چرخیدم تا با دشمن قسم‌خورده‌ام روبه‌رو شوم: مورِی هیل.
AMIr AAa i
مثلاً «متصدی اسکی» داشت که وظیفه‌اش حمل‌کردن چوب‌اسکی‌های مهمانان تا دم آسانسور بود ـ با اینکه فاصله تا آسانسور فقط یک دقیقه بود. کرایهٔ یک هفتهٔ اتاق کوچکی در آنجا بیشتر از ماشین پدر من می‌ارزید.
☆...○●arty🎓☆
اگر کسی برداشت اشتباهی درباره‌تان داشت، راحت‌تر است اجازه دهید آن را باور کند تا اینکه حرف دیگری از خودتان دربیاورید.
☆...○●arty🎓☆
«حافظهٔ قوی بهترین سلاحیه که یه مأمور می‌تونه داشته باشه.
☆...○●arty🎓☆
چیزی به اسم تصادف نداریم! هر عملی نتیجهٔ یه عمل دیگه‌ست.
Hlma Imani
اریکا پرسید: «چرا می‌خندی؟» گفتم: «فقط از زنده‌بودن خوشحالم.» اریکا نگاهی جدی به من انداخت، انگار حرفم را باور نکرده بود. «حق نداری به هیچ‌کس بگی چی بهت گفتم. اگه بگی، پیدات می‌کنم...» جمله‌اش را تمام کردم. «و من رو می‌کُشی. خودم بلدم.»
مامور بن ریپلی
ولی خب... حرفی که به من زده بود، شروع خوبی بود.
مامور بن ریپلی
درمانده و مستأصل به اریکا نگاه کردم. فکر دیگری به ذهنم نمی‌رسید. او هم با همین حس به من خیره شده بود. و بعد درکمال‌تعجب گفت: «دلم برات تنگ می‌شه.» از وقتی به مدرسهٔ جاسوسی آمده بودم، با چیزهای حیرت‌انگیز زیادی روبه‌رو شده بودم، ولی این یکی از همهٔ آن‌ها حیرت‌انگیزتر بود. آن چند ثانیهٔ آخر، بهترین چند ثانیهٔ کل زندگی‌ام بود. از مرگ می‌ترسیدم؛ ولی هم‌زمان از اینکه در آخرین لحظات چنین چیزی شنیده‌ام، هیجان‌زده بودم. زمان‌سنج به صفر رسید. اتفاقی نیفتاد. اریکا با تعجب نگاهی به بمب انداخت و بعد پشت چشم نازک کرد. زیر لب گفت: «ای بابا. بمب رو از کار انداخته بودیم؛ ولی زمان‌سنج رو نه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
ولی آن‌قدر درزمینهٔ استتار استعداد داشت که مربی‌هایمان معمولاً کاستی‌های دیگرش را نادیده می‌گرفتند ـ درواقع همیشه خودش را هم نادیده می‌گرفتند، چون نمی‌توانستند پیدایش کنند
𝐑𝐎𝐒𝐄
به دروغ گفتم: «دروغ نمی‌گم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
سایرس با بدخلقی به او نگاه کرد. «کجا می‌خوای درستش کنی؟» الکساندر پیشنهاد داد: «تو شومینهٔ لابی.» سایرس به او گفت: «آتش لابی مصنوعیه. پسر، مهارت‌های تشخیصت به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خوره.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«شماها یه کاری می‌کنین حتی اسکی که این‌قدر باحاله، خز بشه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
ولی هر بار که زمین خوردم، بلند شدم.
ناشناس خاص
گفتم: «تا همین الانش هم سر درآورده‌م.» موری نگاه شکاکی به من انداخت: «نه، در نیاوردهٔ.» «خیال داری یه بمب هسته‌ای منفجر کنی تا معدن کلایمکس رو نابود کنی و شنگ بتونه بازار مولیبدن جهان رو قبضه کنه.» مورِی هاج‌وواج مرا نگاه کرد. «حتماً شوخی‌ت گرفته! باز هم این کار رو کردی! پسر، کارت درسته! ملوسم، بهت نگفته بودم کارش خیلی درسته؟» جنی تأیید کرد: «گفته بودی.» مورِی به من گفت: «فکر می‌کردم این دفعه دیگه گولت زدیم. چجوری فهمیدی؟»
ن. عادل
و بعد درکمال‌تعجب گفت: «دلم برات تنگ می‌شه.»
Prans86
مکث کردم، چون خیلی از این نقشه راضی نبودم. اول اینکه قبل از آمدن مایک به‌تنهایی از پس جسیکا برآمده بودم
کاربر ۷۵۷۳۲۲۳

حجم

۲۴۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۹۲ صفحه

حجم

۲۴۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۹۲ صفحه

قیمت:
۹۶,۰۰۰
۴۸,۰۰۰
۵۰%
تومان