بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد چهارم
۴٫۹
(۷۴)
چیپ با حالت تحقیرآمیزی خندید. «منظورم اینه که اگه قرار باشه بین دو تا دختر یکی رو انتخاب کنی، اینکه یکیشون میلیاردره حتماً تأثیرش رو میذاره. این پسره مایک میاد هتل، میفهمه باباشَنگ کل هتل کوفتی رو کرایه کرده و انگشتبهدهن میمونه. و جسیکا رو که ببینه با خودش میگه شانس در خونهش رو زده.»
اعتراض کردم: «مایک همچین آدم سطحیای نیست.»
چیپ جواب داد: «همهٔ ما همینقدر سطحی هستیم، چه باورمون بشه، چه نشه. مایک اومده تعطیلات آخر هفته. دنبال ازدواج که نیست. میخواد خوش بگذرونه! با کی بیشتر خوش میگذره؟ دختری که فقط میتونه بره مکدونالد یا دختری که یه هتل و جت شخصی و یه عالمه غذای مجانی در اختیارشه؟»
کاربر ۷۵۷۳۲۲۳
درمانده و مستأصل به اریکا نگاه کردم. فکر دیگری به ذهنم نمیرسید.
او هم با همین حس به من خیره شده بود.
و بعد درکمالتعجب گفت: «دلم برات تنگ میشه.»
کاربر ۶۹۹۸۴۹۷
ولی هر بار که زمین خوردم، بلند شدم.
پسری که زنده ماند
اریکا با لحن سردی گفت: «اشتباهه. بن برای این کار آماده نیست. تا همینجاش هم به جسیکا شَنگ احساس پیدا کرده.»
Amirsam
«چه دلیلی داره همهٔ سیمهای اضافی ماشه باشه؟»
اریکا گفت: «چون بمبها رو اینجوری میسازن.»
«واقعاً؟ ولی ساختن یه عالمه ماشه یه کم زیادهرویه، نیست؟ این یعنی فرض رو بر این گذاشتهن که یه نفر بمب رو خنثی میکنه، در صورتی که این اتفاق خیلی نمیافته. منظورم اینه که میدونم ما قبلاً مجبور شدهیم بمب خنثی کنیم؛ ولی این اتفاق بهطورکلی نادره، درسته؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«صبر کن ببینم، خانم جوون! فکر میکنی کجا داری میری؟»
اریکا با خونسردی گفت: «خیال دارم با طناب برم پایین و جلوی شَنگ رو بگیرم.»
الکساندر به او گفت: «نه، همچین کاری نمیکنی. خیلی خطرناکه.»
اریکا جواب داد: «خب، باید یه کاری بکنیم.»
سایرس به بحثشان پیوست. «بله ولی نه این کار. تو امروز یه بار بیهوش شدی. تو این هفته دومین بار بود. نگران مغزتم.»
اریکا گفت: «اولین بار خودت بیهوشم کردی! اونوقت الان نگرانمی؟ شَنگ داره قسر در میره!» دستش را بهسمت دستگیرهٔ در دراز کرد. الکساندر هشدار داد: «به اون در دست نزن! اگه با طناب از این هلیکوپتر بری پایین، تنبیه میشی!»
اریکا اعتراض کرد: «مگه دارم بعد از ساعت خاموشی یواشکی میرم بیرون؟ میخوام جلوی نابودی هستهای رو بگیرم.. اگه من جلوی شَنگ و افرادش رو نگیرم، کی میگیره؟»
الکساندر گفت: «من»
اریکا آه کشید. «بیخیال. تو حتی اگه پات رو ترمز ماشین هم باشه، نمیتونی متوفقش کنی.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«مورِی هیل. دشمن قسمخوردهم.»
«تو فقط سیزده سالته، اونوقت دشمن قسمخورده داری؟ چه باحال!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
جنی، که ناراحت به نظر میرسید، با دلخوری گفت: «به نظر من که دزدیه.»
مورِی آه کشید. «حالا چی شده مگه؟ ما آدمبدهایم.»
جنی گفت: «فقط باید دست به جنایت بزنیم. نه اینکه به همدیگه دروغ بگیم.»
مورِی گفت: «میخوایم یه بمب هستهای منفجر کنیم! اونوقت تو بهخاطر یه دزدی ادبی کوچک از دستم ناراحتی؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«هی! از ملاقاتت خوشوقتم! مورِی خیلی چیزها دربارهت برام تعریف کرده.»
گفتم: «من هم از ملاقاتت خوشوقتم.» نه به این علت که از ملاقاتش خوشوقت بودم، واکنشم ناخودآگاه بود.
زویی با ناراحتی نگاهم کرد. «بن، اون جزو آدمبدهاست ها.»
عذرخواهی کردم: «ببخشید، فقط خواستم مؤدب باشم.»
مورِی، که داشت حقیقتاً از این لحظه لذت میبرد، به بقیه خندید. «بیخیال، زویی. فقط چون دشمنیم به این مفهوم نیست که باید بیادبی کنیم. خوشحالم که میبینم فعال شدهٔ. خیلی براش زحمت کشیدی. و موشخرما وقتی شنیدم سیا توی شهره، حدس زدم تو هم اینجا باشی، چون عاشق طبیعت بکری؛ ولی وارن، انتظار تو رو نداشتم. واقعاً فکر میکردم تا حالا تو رو از مدرسهٔ جاسوسی انداختهن بیرون.»
وارن پرسید: «خیارشور نداری؟ واقعاً هوس خیارشور کردهم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
مایک گفت: «تو ساشا روتکو نیستی. اریکایی.»
اریکا جواب داد: «میدونم.»
مایک سعی کرد توضیح دهد. «منظورم اینه که همون اریکایی! اریکای بن. از مدرسه. همونی که تو مدرسه رفیق جونجونیش بود.»
اریکا نگاه معناداری به من انداخت. زویی قهقهٔ خنده را سر داد. «دربارهٔ چی حرف میزنی؟ بن و اریکا تو این خطها نیستن!»
مایک گفت: «این چیزی نیست که بن بهم گفت.» و بعد دوزاریاش افتاد. «وایسا ببینم. این هم واسه ردگمکردن بود؟»
زویی خندید. «نه. فقط یکی از آرزوهای بن بود.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
باید با احساساتت کنار بیای، نه اینکه ازشون فرار کنی
𝐑𝐎𝐒𝐄
بعد گفت: «از وارن خوشت میاد؟»
زویی فریاد زد: «وارن؟» آنقدر بلند که از صندلی تلهاسکیمان صدایش را شنیدیم. بعد صدایش را پایین آورد تا فقط من و اریکا بتوانیم بشنویم و گفت: «چندش! حرفشم نزن.»
وارن هیجانزده گفت: «شنیدی؟ زویی داره دربارهٔ من حرف میزنه! احتمالاً داره ازم تعریف میکنه.»
تقریباً از اینکه اجازه دهم وارن چنین خیالی کند، حس بدی پیدا کردم. بعد گفت: «میبینی؟ چون من تو مأموریتها گند نمیزنم، بقیه دوستم دارن.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
سایرس زیر لب گفت: «نه کسی که کارش رو بلده. اونی که تعقیبش کردی تابلوترین تلهای بود که تا حالا دیدهم.»
الکساندر گفت: «نه، نبود. من گول تلههای تابلوتر از این رو هم خوردهم.» ناگهان متوجه شد چی گفته. «صبر کن. منظورم این نبود.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
چیپ با حالت تحقیرآمیزی خندید. «منظورم اینه که اگه قرار باشه بین دو تا دختر یکی رو انتخاب کنی، اینکه یکیشون میلیاردره حتماً تأثیرش رو میذاره. این پسره مایک میاد هتل، میفهمه باباشَنگ کل هتل کوفتی رو کرایه کرده و انگشتبهدهن میمونه. و جسیکا رو که ببینه با خودش میگه شانس در خونهش رو زده.»
اعتراض کردم: «مایک همچین آدم سطحیای نیست.»
چیپ جواب داد: «همهٔ ما همینقدر سطحی هستیم، چه باورمون بشه، چه نشه. مایک اومده تعطیلات آخر هفته. دنبال ازدواج که نیست. میخواد خوش بگذرونه! با کی بیشتر خوش میگذره؟ دختری که فقط میتونه بره مکدونالد یا دختری که یه هتل و جت شخصی و یه عالمه غذای مجانی در اختیارشه؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
هر کسی یه نقطهضعفی داره. تو این دنیا هیچکس تنها نیست.
𝐑𝐎𝐒𝐄
چکمهها علاوهبر تنگی، سنگین هم بودند و تعادل نداشتند. فقط یک قدم برداشتم و بعد به جلو پرت شدم و روی دو بچهٔ کوچک افتادم و آنها را هم نقش زمین کردم. از بخت بد، همان خانوادهای بودند که روز قبل در پیست اسکیت کلهپایشان کرده بودم. پدر با عصبانیت گفت: «بازم تو!» و بچههایش زدند زیر گریه. چند بزرگسال با حالت اتهامآمیزی به من چشمغره رفتند. پشت سرشان لحظهای چیپ و جواهر را دیدم که داشتند هرهر میخندیدند. به پدر گفتم: «نُو آبلو اینگلس.» بعد قبل از اینکه بتواند کتکم بزند، فلنگ را بستم و سعی کردم این بار بچههای مهدکودکی را زیر پایم له نکنم.
کاربر Amhv313
موشخرما حیرتزده گفت: «وای، این تماشاییترین کلهپاشدنی بود که تا حالا دیدهم.»
بهنشانهٔ تأیید سر تکان دادم. خرابیهایی که دیروز در پیست اسکیت به بار آورده بودم خجالتآور بود؛ ولی در مقایسه با سونامی ویرانگری که اریکا به جا گذاشته بود، حکم موجی کوچک را داشت.
ªmįñ
وارن گفت: «جسیکا از مادرش پرسید میتونه یه مرغ رو بکنه تو دماغش یا نه.» بعد حرفش را اصلاح کرد. «اوه، صبر کنین. شاید هم گفت دستمالکاغذی لازم داره.»
Mohammadalikashmiri
سایرس، که تحتتأثیر قرار نگرفته بود، جواب داد: «یا فقط میخواد بره اسکی با هلیکوپتر.»
AFJEH
اسم این عملیات “مشت طلاییه”. و کاری که شماها دارین میکنین موضوع اصلی پنجهطلاییه.»
موری ناگهان، بیش از هر زمان دیگری که دیده بودمش، دستوپایش را گم کرد. گفت: «نمیدونم دربارهٔ چی حرف میزنی.»
توضیح دادم: «پنجهطلایی، بهترین فیلم جیمز بانده. آوریک گلدفینگر خیال داره با حملهٔ هستهای به فورت ناکس بازار طلای دنیا رو قبضه کنه. شما دارین همین کار رو با مولیبدن میکنین.»
ومبت بدعنق♡
حجم
۲۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۹۲ صفحه
حجم
۲۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۹۲ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
۴۸,۰۰۰۵۰%
تومان